Ep 11

1.8K 323 13
                                    

^ یونگی ^
چشمامو باز کردم و با یه اتاق ناآشنا رو به رو شدم. یعنی کجا بودم؟ سرم به شدت درد میکرد. اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد. چه گندی زده بودم! از اتاق اومدم بیرون و تازه متوجه شدم اینجا خونه جیمینه. با ذوق و شوق به سمت سالن دویدم. روی میز اشپزخونه نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی دستاش. آروم جلو رفتم. اشک شوق که بخاطر دیدنش بعد مدت ها بود، توی چشمام جمع شد. با صدای لرزون صداش کردم: جیمینی!
سرش را بالا اورد و بهم نگاه کرد. چشماش قرمز بود و معلوم بود خسته است.
- آه بیدار شدی؟
+ هممم. جیمینی!
مستقیم بهم نگاه نمیکرد.
- چیز زیادی توی خونه نداشتم. یه صبحونه مختصر درست کردم. بخور و برو.
+ خودت چی؟
مهم نبود راجب چی حرف میزنیم من فقط میخواستم صداشو بشنوم.
- گشنه ام نیست. دیگه اینقدر مست نکن.
آروم گفتم: قول نمیدم.
- چی؟
بلند تر گفتم: تا تو برنگردی پیشم وضعم همینطوره.
آهی کشید.
- الان سابقه دار شدی. میدونی چقدر روی کارت تاثیر میذاره؟
+ نگران منی؟ سابقه داشته باشم دیگه دوستم نداری؟
سر هر حرفی که زده بودم یه قدم جلو رفته بودم. الان تقریبا نزدیکش بودم.
- چی میگی یونگی؟ ما بهم زدیم.
+ ولی من هنوزم عاشقتم.
- تو نمیتونی منو دوست داشته باشی. هیچ کسی نمیتونه منو دوست داشته باشه.
+ چرا؟ چرا؟ یه دلیل قانع کننده بهم بده اگه قانع شدم از زندگیت میرم.
به چشمام نگاه کرد. آهی کشید.
- صبحونتو بخور تا بریم دلیل رو بهت نشون بدم.
امیدوار شدم. اون به همین راحتی نمیتونست منو قانع کنه.
جیمین لباساشو عوض کرد و به سمت در رفت: میرم ماشینو در بیارم. خوردی بیا.
و ناپدید شد.
صبحونه رو که تموم کردم و ظرفارو همونجا توی سینک گذاشتم تا بعد بیام بشورمشون. سریع از خونه زدم بیرون و در رو قفل کردم. سوار ماشینش شدم و جیمین راه افتاد. مقصدشو نمیدونستم. حرفی هم نمیزد. فضای داخل ماشین خیلی ساکت بود. من فقط زل زده بودم به جیمین و چشم ازش برنمیداشتم. میترسیدم دوباره غیب بشه‌. جیمین جلوی یه کلینیک روان شناسی نگه داشت و پیاده شد و کلید رو به یه نگهبان داد تا ماشینو براش پارک کنه. تازه الان درک میکردم جیمین چقدر پولداره و اون فرد به ظاهر داداشش داشت چی میگفت. ولی واسم مهم نبود. من خود جیمینو میخواستم.
جیمین وارد ساختمان شد و به سمت آسانسور رفت. منم پشت سرش آروم میرفتم‌. جرئت پرسیدن سوالی رو نداشتم. وقتی به طبقه مورد نظرش رسید از آسانسور پیاده شد. منشی با دیدنش بلند شد و احترام گذاشت : سلام آقای پارک. الان کسی داخله. میخواین بعدش بفرستمتون یا توی نوبت میرین؟
جیمین لبخند کمرنگی زد: عجله ندارم.
منشی: پس لطفا بشینین. نفر سوم توی نوبت هستین. این آقا با شماست؟
به من اشاره کرد.
- بله. با من میاد داخل.
منشی: هماهنگ میکنم. لطفا منتظر بمونین.
جیمین رفت و روی یه صندلی دور از اون افراد نشست. منم کنارش نشستم.
+ پارتی بازی میخواست بکنه زودتر بفرستت؟
جیمین نگاهم نکرد: نه. من مریض ویژه اینجام. هروقت میام سریع میفرستنم داخل چون حالم بده.
یاد حرفای داداشش افتادم که میگفت جیمین دیوونه است. احتمالا داشت اغراق میکرد. جیمین اصلا به دیوونه ها نمیخورد.
نمیدونم چجوری ذهنمو خوند که پوزخندی زد: میتونی منو دیوونه بمونی. هرچند تا چند دقیقه دیگه جیمینی توی زندگیت نخواهی داشت.
حرفاش منو میترسوند. چه مشکلی داشت که اینطور بی رحمانه میگفت که من ولش میکنم؟
بعد از گذشت مدتی، منشی اسم جیمین رو خوند‌. آروم به سمت اتاق رفتیم. دکتر با دیدن جیمین از جاش بلند شد: به به سلام جیمین جان.
جیمین آروم جواب داد: سلام دکتر.
دکتر به من نگاه کرد: این آقای افسرده کیه با خودت اوردی جیمین؟
جلو رفتم و به دکتر دست دادم: مین یونگی هستم. دوست پسر جیمین. البته جیمین میخواد با من بهم بزنه.

جیمین بهم چشم غره رفت. دکتر خندید: آها پس شکست عشقی خوردی به این روز افتادی. هردوتاتون بشینین.
روی صندلی نشستیم. دکتر رو به جیمین کرد: تو باید سه ماه پیش میومدی. چرا الان؟
- فایده ی اومدنم چیه. خودمم بخوام خوب بشم این زندگی کوفتی نمیذاره.
کنجکاو نگاه کردم. باید میفهمیدم چیشده.
دکتر: تو امتحان کن شاید خوب شدی.
- میدونین که کسی دوستم نداره.
+ کی گفته؟ همین پسری که باهات اومده مشخصه که بهت اهمیت میده.
- اوردمش اینجا که بفهمه با یه دیوونه طرفه ولم کنه بره.
+ تو دیوونه نیستی جیمین. تو فقط یه بیماری داری که اگه خودت همکاری کنی سریع خوب میشی. آقای مین شما حاضرین کمکش کنین؟
سریع نگاهش کردم: بله بله. من حاضرم هرکاری برای جیمین بکنم. جیمین برام خیلی مهمه.
جیمین برگشت به سمتم: مین یونگی!
دکتر نگاهی به ما کرد و گفت: خب جیمین بنظرم وقتش رسیده که گاردت رو بیاری پایین. حالا لطفا مارو چند دقیقه تنها بزار من با دوست پسرت حرف بزنم.
جیمین با غرغر بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
- بیا نزدیک تر بشین.
بلند شدم و جایی که گفت نشستم.
- دیدی الان غر زد؟ ولی من امیدو توی چشماش دیدم. خودشم میخواد خوب بشه.
+ مشکل جیمین چیه؟ من باید بدونم تا بهش کمک کنم.
- یکم صبر داشته باش پسر. جیمین از بچگی بیمار من بوده. من با مادرش دوست بودم. مادر جیمین زن دوم پدرش بود اما زودتر از زن اول باردار شد و جیمین رو به دنیا اورد. دوسال بعد برادرش جونگ کوک به دنیا اومد. تمام توجه ها رفت به سمت جونگ کوک که بچه ی زن اصلی بود. جیمین موند و مادرش. زن اول خیلی زن شروریه. اون باعث شد که مادر جیمین بمیره. بعد از اینکه جیمین مادرشو توی هفت سالگی از دست داد، دیگه کسی بهش اهمیت نمیداد. نامادریش خیلی اون رو اذیت میکرد. جونگ کوک دقیقا مثل مادرشه. اون هم خیلی جیمین رو اذیت میکنه. هروقت جیمین با کسی رابطه برقرار میکنه، جونگ کوک میره و اون طرفو یا با پول میخره یا خودش مخشو میزنه. سر همینه که جیمین بیماری پارانوید گرفته و فکر میکنه همه میخواند بهش آسیب بزنند یا ولش کنند.

+ من باید چیکار‌ بکنم؟
- اول از همه باید این اطمینانو بهش بگی که قرار نیست ولش کنی و تنهاش بزاری. اگه میبینی روی شخصی حساسه، تا وقتی که خوب بشه، رابطتو با اون شخص کم کن. و یه کار مهم تری هم هست.
+ اون چیه؟
- به زودی جونگ کوک بیست سالش میشه و قراره پدرش اون روز اموالشو تقسیم کنه. اینجوری که مشخصه ممکنه اصلا چیزی به جیمین نرسه، اینطوری که بشه دیگه اون کاملا رابطشو با خانواده اش مجبوره قطع کنه. تو باید هرلحظه پیشش باشی و بهش امید بدی. اگر واقعا دوستش داری و واست مهمه.
+ میتونم قسم بخورم که جیمین مهم ترین شخصه زندگیه منه.
یه کارت بهم داد: این شماره منه. هروقت مشکلی بود حتما با من تماس بگیر. من مطمئنم شما دوتایی میتونین از پسش بربیاین.
بعد از یکمی صحبت دیگه از اتاق بیرون رفتم و دست جیمین رو گرفتم. لبخندی زدم که مطمئنم بهش فهموند که قرار نیست دیگه دستشو ول کنم.
من همه چیو درست میکردم!

Piano Life || Yoonmin √Where stories live. Discover now