Third pov *
صدای گوشی ساعتش بلند شد و زین از خستگی زیاد یه غر کوچولویی زد و سرش رو باز فرو کرد تو متکا
-خفه شووو احمق
دید ک اصلا ساعتش خاموش ب شو نی یه دادی کشید و با موهای ژولیده پولیده از پتو اومد بیرون و خودشو دراز کرد و دستش رو رسوند به گوشیش و سریع خاموشش کرد
-ابله حالا دهنت بسه باشه بهتره
بعد با خیال راحت دراز کشید روی تختش و با لبخند گشادی ک زد پاشو روی خنکی پتو خودش کشید و بعد چند ثانیه ...
-فاکککککک فاککککک امروز روززز مهمییههععع
بعد سریع از تختش پاشود و یه ناله ای از سرگیجه اولش کرد و بعد سریع رفت توی دستشویی و کارای لازم رو کرد و اومد بیرون
-خاکککک تو سرت زین چطور یادت رفتهههع بود و مثل خرس گرفتی خوابیدی اهههه
بعد به ساعتش نگاه کرد و دید ک ساعت ۱۱ صبحه و یه نفس عمیقی کشید .
-اوووم قرار ما توی اونجا شبههه ینی میتونم بخوابم باز ؟؟
بعد به تختش نگاه کرد و بغض کرد و سرش رو تکون داد
-لعنتییی منو به خودت جذب نکننن اصن امروز روز منو و لیامه همین و بسسس
یهویی در اتاقش توسط دوستش باز شد و اونم روشو بهش کرد و با تعجب بهش نگاه کرد
دانی:زین باز دیوانه شدی و با خودت حرف میزنی ؟
زین یه اخمی بهش کرد و گفت امروززز روز منه فهمیدی ؟؟
دان:میدونم رفیق میدونم بخاطر همینه ک اومدم بهت سر بزنم ببینم حتما یه نفر اومده پیشت داری الکی حرف میزنی
زی:دانیییی من چی بپوشممم ؟؟
دان:سریسلی زینننن؟؟الااان داری میگی چی بپوشم ؟؟احمق نشو شببب باید بریم
زین نشست روی تخت و با کلافگی لباش رو غنچه کرد و دانی هم نشست بغلش و دستش رو گذاشت روی شونه زین
+هی کیوتی حالا فوق فوقش بعد از ظهر باید سوار قطار شیم و بریم خب خوبه یا ن اصن ظهر !!
زین سرش رو تکون داد و یه از استرس دانی رو از تختش هول داد اون ور
-مننن هیچی حالیم نیسس میخام حاضر شم و به خودم خوببب برسممم حالا برررو بیرون