خب مطمنن بعد از اون شب جهنمی به یه خواب خوبــــ احتیاج دارم
بدون اینکع لباسام رو عوض کنم فقد کفشام رو دراوردم خودمو انداختم رو تخت
هووف چع روز مزخرفی
دستم ناخداگاه سمت جیبام رفت و فااااااااااک نو!
نمی تونه..نمی تونه اتفاق افتاده باشه!!!
گوشیم نبود!نه خدایا نهههه!
فاکم توش!!رفتم طبقه پایین به امید اینکه ماری رو پیدا کنم اما غیب شده بود این عمارت کوفتی همانقد بزرگه ادم گم میشه !
داشتم میچرخیدم تو عمارت تا یکی رو پیدا کنم+دنبال جیزی میگردی؟!
_فاااک!
+یا کسی؟!
_لعنتی ترسیدم!اره دنبال یـ..یکی میگردم
میتونم کمکت کنم؟
با صدای دورگه عی گفت
چه..چه جذاب!الان بش میدم :|
خونه تاریک بود و نوری که از بیرون میومد یکمی خونه رو روشن کرده بود اما بازم چشمام از تاریکی درد گرفته بود یه لیوان دستش یود و یکمی از موهاش رو صورتش ریخته بود و زیر چشمی نگام میکرد
+هوم؟!
چون جوابی ازم نشنید گفت_فک..فکر کنم ینی اره
ودف چرا مث دختر ندید پدیدا که یه پسر نگاشون میکنه شدم حتما الان هم گونه قرمز میشه
_گوشیم نیس
+خب؟!
_یه راهنمایی میکنید تا بدونم باید چه غلطی بکنم؟!
+میتونی فردا یه گوشی جدید بگیری_اره؟!دیگه چی؟!!
+اووم..یا اینکه بش زنگ بزنی شاید دست کسی باشه و جواب بده
_و اگه دست کسی نباشه؟!
+میری جاهایی که امروز رفتی رو میگردی که بعید میدونم پیداش کنی
_ممنونم واقعا کمکت به دردم خورد
گفتم و چشمام رو تو کاسشون چرخوندم
برگشتم که از خونه برم بیرون
+الان میخوای بری؟فعلا برو استراحت کن صبح باهم میریمخب باهاش موافقم الان انقد خستم که مغزم کار نمیکنه پس اگه قرار بود تا الان هر اتفاقی بیوفته افتاده پس شاید یکمخواب خوب باشه
....
اخر این پنجره هارو میشکنمو جاش رو اجر میزارم !
تف توش
غلتی زدم و سعی کردم طرف سرد ملافه بخوابم
که صدای جیغ ساعتم در اومد
_بچ خفه شو!
بالشت رو گذاشتم رو گوشام و وقتی دیدم قرار نیست ساعت بشه چشام رو باز کردم و بی حس فاکمرو بش نشون دادم و گذاشتم عقدش رو سر من خالی کنه
خاموشش کردم و رفتم حموم واقعا به یه دوش اب سرد احتیاج داشتمبعد اون لباسام رو پوشیدم و با موهای خیس رفتم پایین
اون وکیل جذاب خونه نداره؟!
همه سر میز صبحونه بودن و وقتی میگم همه ینی همه حتی بلا!
ماری هم کنار میز وایساده بود
شونه عی بالا انداختم و پشت یکی از صندلی های خالی نشستم_سم؟!با عموت اشنا شدی؟
_____
Love you all🖤✨
YOU ARE READING
you are my first memory(LGBT)
Romance-دد..دروغ..دروغ میگی! با تشر گفت و دیدش تار نه هنوز زود بود برای گریه -برای چی باید دروغ بگم وقتی حقیقت به اندازه کافی تلخ هست؟! ابرو بالا انداخت و جوابش رو داد دیگه دلیلی نداشت جلوی خودش رو بگیره چشمانش بارانی شد ایا این پایان او بود؟ ------ Cover...