8

1.2K 295 123
                                    

درو کامل باز میکنم و خودم پشت بهش به سمت هال میرم.
میتونم نگاه بهت زدشو که میخ دکوراسیون و تابلو های رو دیوار خونه شده رو حتی از پشت سرمم حس کنم، اهمیتی نمیدم، به سمت مبلای آبی رنگ خونه میرم و بالاخره به طرفش برمیگردم.
میبینم که رو به رو شومینه با دهنی که نمیتونست ازون بیشتر باز بشه، ایستاده و مثل هیپتوتیزم شده ها به نقاشی ای که روی دیوار بالای اون کشیده شده خیره شده، سری تکون میدم و میگم:

_ اره، نقاشی همون پیکسلیه که پیداش کردی!

بالاخره از اون حالت خشک شدش درمیاد و به سمتم میچرخه:

+ بنظر میاد که بدجوری طرفدار کارتون up باشی!!

شونه ای بالا میندازم، دهنمو باز میکنم تا بهش بگم که به هیچ وجه طرفدار اون کارتون غم انگیز نیستم ولی وسط راه بیخیالش میشم، به اون چه!
دعوتش میکنم که رو مبل بشینه و خودم به اشپزخونه میرم تا یچیزی برای خوردن براش ببرم، آداب مهمون داری و ازین چرت و پرتا!
مشغول ریختن اب پرتغال تو لیوانام که صداشو که از پشت سرم بلند میشه میشنوم:

× هوا سرده، اب پرتغال انتخاب خوبی نیست کوکی! براش یه لیوان چای یا قهوه گرم ببر!

میخوام بهش بی توجه باشم اما نمیتونم، دست خودم نبود که دلم خیلی وقت بود که از مغزم فرمان نمیگرفت، قلب خیره سر!
برمیگردم و بهش خیره میشم، میبینم که چطوری با لبخند به پیکسلی که روی میز اشپزخونس خیره شده. طاقت نمیارم و بهش میگم:

_ خیلی نامردی! بخاطر یدونه پیکسل برای دو روزه کامل به دیدنم نیومدی!

چشماشو برام میچرخونه و دوباره مشغول نگاه کردن به پیکسلش میشه، میشنوم که زیر لب میگه:

× ساکت شو! تو پیکسل مورد علاقمو تقربیا گم کرده بودی!
براش قهوه یا چای ببر جونگ کوک! هوا سرده!
و اوه راستی، لطفا انقدر مثل عصا قورت داده ها رفتار نکن، همین حالاشم اونو بدجوری ترسوندی!

بالاخره سرشو بالا میاره و به سمتم یه چشم غره پرتاب میکنه! این چشم غره یعنی جئون جونگ کوک، جرات کن و اونکارو انجام نده تا بعدا یجا دیگه سر یچیزه دیگه پدرتو درارم!
تخس! زیرلب زمزمه میکنم و بی حوصله دوتا فنجون میارم و قوری چای و از رو کتری برمیدارم و همه رو توی سینی میچپونم.
وقتی سینی و رو میز، توی هال میزارم تازه متوجه همسایه فضولم میشم که به تابلو های نقاشی ای که کل دیوار های سرمه ای رنگ هال رو تقربیا پوشونده خیره شده، حضورمو پشت سرش حس میکنه و بدون اینکه بهم نگاه کنه میگه:

+ زیباست، واقعا زیباست، و مطمئنم حتی ازون چیزی که تو کشیدی هم زیبا تره!

به نقاشی نگاه میکنم، تصویری از تهیونگ هیجده ساله که موهای طلایی رنگش تو هوا میرقصه و به گلِ سرخِ تو دستش لبخند میزنه درحالی که شالگردنه آبی رنگش تو هوا پیچ و تاب میخورد، ته تو این نقاشی به اندازه شازده کوچولو با وقار بنظر می رسید!
بالاخره هردو دل از تصویر رو به رومون میکنیم و روی مبلا میشینیم، داشتم با خودم کلنجار میرفتم که الان دقیقا باید از چی حرف بزنم که خودش کارمو راحت میکنه و با ارامش شروع به حرف زدن میکنه:

+ تو راست گفته بودی، من واقعا گناهکارم!
میدونی، این بنظرم چیزی نیست که بشه انکارش کرد، حالا میفهمم، که نمیشه تورو واقعا درک کرد، حالا میفهمم، که بعد از این همه مدت چطور هنوزم اینقدر عاشقشی، حالا میتونم یذره از اون دردو احتمالا درک کنم و بهت اطمینان بدم که، تو نمیتونی هیچوقت به نبودنش عادت کنی!
من و امثال من احمق بودیم، فکر کردیم که میشه، میشه با نبودن تیکه ای از روح کنار اومد، ولی حالا میفهمم که چقدر درد داره، که چقدر.....دردناکه، اوه خدایا من واقعا متاسفم..

صورت خیس از اشکاشو تو دستاش قایم میکنه و من قسم میخورم که تاحالا درد کسی تا به این حد برام قابل درک نبوده!
سکوت خونه با صدای هق هق غم انگیزه اون همسایه فضول دردکشیده میشکنه و من حواسم جمع تهیونگی میشه که کنار اون رو مبل، درحالی که پاهاشو تو شکمش جمع کرده نشسته و با چشمای اشکی بهش خیره شده.

و من میفهمم که اون هم تونسته درد اونو درک کنه..

***********

ازتون بابت خوندن سانکن ممنونم😊💙💜
امیداورم این پارت رو هم دوست داشته باشید💜
Esam💜💙

Sunken  (Him2)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora