سوم شخص
بیشتر مواقع، پدرها قهرمانای افسانه ای و شکست ناپذیر دوران کودکی بچه هاشون هستن، قهرمانایی که از پس هرکاری برمیان و هیچوقت شکست نمیخورن و یا حتی اگه شکست هم بخورن بعدا با یک پیروزی بهتر جبرانش میکنن!
قهرمانایی که بچه ها تو مواقع سخت بهشون پناه میبرن تا اونا مشکلاتشونو براشون حل بکنن و راه رو براشون هموارکنن!
اما برای تهیونگ کوچولوی ما همه چیز فرق میکرد!
قهرمان بچگی های اون برخلاف بیشتر بچه ها پدرش نبود، نه اینکه پدرش ادم بدی بوده باشه یا ته دوستش نداشته باشه، نه!، تهیونگ پدرشو دوست داشت، خیلیم دوستش داشت، تهیونگ واقعا اون مردِ مهربون و اروم رو که هرشب قبل از خواب پیشونیش رو میبوسید و پتو رو، روش مرتب میکرد تا مبادا سرما بخوره رو دوست داشت.
اما موضوع اینه که تهیونگ بیشتر از پدرش به برادرش اعتماد داشت، قهرمان بی رقیب زندگی تهیونگ برادر بزرگ تری بود که از نظر ته نظیر نداشت!
برادری که همیشه باعث افتخار خانوادش بود و پدرو و مادرش عاشقانه دوستش داشتن!
تهیونگ پسر بچه خوشگلی بود، واقعا خوشگل بود، با اون لپای تپل بامزش میتونست دل هرکسی و به دست بیاره، البته اگه اونو برادرش کنار هم نبودن!
بدون هیچ شکی، تهیونگ زیبایی برادرش رو میپرستید، اون پسر در نظر تهیونگ واقعا یه افسانه ی تکرار نشدنی بود
وقتایی که موهای لخته قهوه ای رنگش با یه نسیم سبک تو هوا پیچ و تاب میخورد و با چشمای عسلی رنگش بهش خیره میشد، تهیونگ به وجود فرشته ها ایمان میاورد!
چهره ی برادرش یچیزی فراتر از زیبایی بود!
با همه ی اینا، زیبایی تنها چیزی نبود که موهیول رو خاص میکرد، سر نترس و شجاعش، منطق و وقارش، مهربون بودن و هنرمند بودنش، همه ی اینا باعث شده بود که موهیول از نظر همه یه فرد تکرار نشدنی باشه!
اینکه موهیول با وجود سنِ کمش همیشه درباره ی هر چیزی اطلاعاتی داشت و تو بیشتر کارا سررشته و تجربه داشت باعث وجد و ذوق زدگی تهیونگ میشد.
موهیول هیچوقت شکست نمیخورد، تو همه ی مسابقه ها اول میشد و بیشتر دانشگاه های معروفِ هنر کشور خواستارش بودن!
و البته که موهیول همیشه از برادر کوچولوی شیرینش حمایت میکرد!
ته عاشق لبخندای موهیول بود.
همیشه فکر میکرد امکان نداره که یه روزی از خواب بیدار شه و نتونه لبخند درخشان برادرش رو، روی لبهاش ببینه!
دروغ نبود اگه میگفتیم موهیول به تنهایی امید و روشنایی خانوادش بود، تهیونگ هیچ وقت ندیده بود که برادرش سر مشکلی از کوره در بره یا نسبت به حل کردنش ناامید بشه، تهیونگ میدونست که برادرش چقد عاشق زندگی کردن و تجربه کردنه، میدونست که موهیول حتی برای ده سال ایندش هم با امیدواری برنامه چیده!.
موهیول میتونست تا ابد بخنده و پیشرفت کنه اگه اون سردردای مرموز و نفس گیر پاگیرش نمیشدن!*********
اگه روندش مشکلی داره یا جایی رو متوجه نشدین یا اگه کلا مشکلی داره نوشتنم لطفا بهم بگین😊 این اولین فف و داستان طولانیه که دارم مینویسم و بابتش نگرانم، پس ممنون میشم که مشکلی داره روندش یا جاییش بهم بگین گوگولیا💜💙نظرتون درمورد موهیول چیه؟؟😊
مرسی که سانکن و میخونید😍
ESAM💜💙
VOUS LISEZ
Sunken (Him2)
Roman d'amourفکر میکرد که با گرفتن اون قول میتونه من رو زنده نگهداره! پسرک ساده لوح من، خبر نداشت که همین قولی که قرار بود زنده نگهم داره، حالا داره باهام کاری میکنه که روزی صدبار آرزوی مرگ بکنم. عزیزم، قبول کن که زیادی بی رحم بودی! 💠 فصل دوم هیم 💠 ژانر...