از زبان راوی:
وقتی بلا و ترسا سوار ماشین و ازونجا دور شدند هری توی دلش بهشون گفت:
خدا رحمتتون کنه
خندید، طوری که چالهای روی لپاش معلوم شدند و سرش رو از روی تأسف تکون داد. چون ترمز ماشین خراب بود و بعضی اوقات نمیگرفت، هری میخواست اونو به تعمیرگاه ببره که متوجه دخترا و قصدشون شد؛ فهمید که گوشه خیابون براش کمین کردند. پس ولش کرد و گذاشت اونا کارشونو بکنن؛ در آخر هم چوب کارشونو بخورن.
جاده ساکت بود. تاریک و خالی...حتی مگس هم پر نمیزد.
هری گوشیش رو از توی جیبش دراورد و شماره لیام رو گرفت. همزمان دستشو برد توی موهاش و تکونشون داد که برن عقب و حالت بگیرن.
لیام جواب داد: بله
هری: متیو رو بفرست به این آدرسی که برات میفرستم
لیام: باشهو بعد گوشی رو قطع کرد؛ اسم جادهای که توش بودو برای لیام فرستاد.
اونا معمولاً همینجوری بودن. بدون سلام و خداحافظی و با کمال جدیت باهم صحبت میکردن. همین مکالمه های سرد ریشه ناسازگاری رو بینشون پروروند و دیگه برای درست کردنش دیر شده بود.هری به اطرافش نگاه کرد. دره ای سیاه میدید، جاده ای بی انتها که به خارج از شهر کشیده میشد و آسفالتی سرد که خیلی پذیرای عابران پیاده نبود، تیر چراغ برق بالای سرش چشمک میزد، بقیهشون هم سوخته بودن. اما چراغ های اول جاده روشنایی بیشتری داشتند. بادی خنک به طور ناگهانی وزید که سردیش به پوست هری نفوذ کرد؛ هری جز اون بلوز نخی که تنش بود چیزی نداشت پس دکمه های بلوزش رو بست تا کمتر باد به قفسه سینش بخوره. فراموش کرد قبل از اینکه پیاده شه کتشو برداره.
دستاشو زیر بغلش برد تا گرم شن. همینجا بود که گفت:
هرزههای لعنتی...ببین به چه روزی انداختنم
هری نگاهی به ماشین قراضهی دخترا که وسط جاده رها شده بود، انداخت. به نظرش ماشین زشتی بود. اینقدر ماشین رو خوار میدید که رغبت نمیکرد سوارش بشه و ازونجا بره. ترجیح میداد پیاده بره اما تنش به اون ماشین نخوره. براش منزجرکننده بود چون دوتا دزد خیابونی سوارش شده بودن و خدا میدونست چه کارهایی و چه اتفاقاتی توش افتاده.
اون، هری ادوارد استایلز بزرگ بود و در شأنش نمیگنجید که دستش به چنین ماشینایی بخوره.
خواست به جای وقت تلف کردن بره دنبال کیف پولش که ترسا پرتش کرده بود ولی توی اون تاریکی محال بود پیداش کنه.
لبهی دره ایستاد و به تاریکی محض نگاه کرد. خاموش و روشن شدنِ مدام چراغ بالای سرش شدیدا روی اعصابش رژه میرفت و نمیزاشت که هری توی افکارش غرق شه. هرچند اینکه هری به فکر فرو نمیرفت که بیشتر حرص بخوره، چیز خوبی به نظر میرسید چون هری میدونست وقتی که حرص میخورد، میتونست عاقلانه تر با مسائلش برخورد کنه ولی کم و زیاد شدن نور برخلاف میلش بود، هری هم چیزی که بر خلاف میلش باشه رو تحمل نمیکرد.
YOU ARE READING
Blank Page | One Direction
Fanfictionبلا و ترسا دو دوست قدیمی هستند که با فروش اجناس دزدی زندگیشون رو میگذرونند اما آشنایی اونا با هری سِیری از اتفاقات رو براشون رقم میزنه که اونارو به پشیمونی میندازه. جدایی، عشق، خیانت و مرگ چشمه ی کوچیکی ازین حوادث هستند که بلا و ترسا تجربه میکنند. ه...