از زبان بلا:
پمپ بنزین - ساعت 35 : 22
این مواقع شب هوا سرد میشد. وقتی نفس میکشیدیم، بخار نفسهامون خودنمایی میکرد. به موزاییک های کف پمپ بنزین گاهی سرسری انداختم و از روی بازیگوشی، روی تک تکشون قدم گذاشتم. در عین حال سیگارمو بین لبهام نگه داشته بودم. داشت به آخراش میرسید پس با یه کام تمومش کردم. ته سیگارمو روی زمین پرت و با کفشم خاموشش کردم. کل اون روز بیحوصله بودم. رو به ترسا که داشت بنزین میزد، گفتم:
- تموم نشد؟
ترسا هم با بیحوصلگی جواب داد:
- تقریبا آخرشه
چشمامو ازش گرفتم و آهی از سر خستگی کشیدم. اون روز هردومون از دنده چپ بلند شده بودیم!
به کاپوت جلوی ماشین تکیه دادم. اطرافمو دید میزدم که یه ماشین قرمز مدل بالا چشممو گرفت که تازه وارد دو جایگاه بعد از ما شد. نگاهم روش ثابت شد و کامل براندازش کردم. یه فراری فورد مدل سال. صاحبش یه پسر خوش قد و بالا با موهای بلند و قهوهای بود. جین مشکی تنگ پوشیده بود که پاهای لاغرش رو به نمایش میگذاشت و یه بلوز سبز یشمی، با طرح گل های عجق وجق که خیلی مسخرهست!
دکمههاشو تا زیر سینهش باز کرده بود که هیکل ورزیده و پوشیده از تتوش رو نشون میداد. برای یه لحظه با خودم فکری کردم. لبخندی کج ناخودآگاه روی لبام اومد.ترسا باک رو پر کرد: بالاخره! سوار شو بل...
از نگاه کردن دست برداشتم و سوار ماشین عتیقمون شدم. منظورم از عتیقه، قدیمی نیست. این یکی از ماشینایی بود که دزدیدیم و کاشف به عمل اومد که تصادفی بوده و بدرد فروختن نمیخورد پس پلاکش رو عوض کردیم و خودمون برش داشتیم.
بلا: هی تری...
ترسا: چیه؟
بلا: پایهای امشب یه کار خفن بکنیم؟چپ چپ نگام کرد و همزمان استارت ماشین رو زد:
چیکار؟
با سر به همون پسره اشاره کردم:
ببینش...
ترسا با خونسردی به پسره نگاه کرد. با غرولند گفت:
نه بل...امشب حوصله ندارم
بلا: خودشو نمیگم...ماشینشو نگاه کن!قبل از اینکه پاشو روی گاز بزاره یه بار دیگه به اون سمت نگاه کرد ولی اینبار به ماشین ، نه به پسره...سریع گرفت منظورم چی بود ، لبخند رضایتش رو دیدم:
دختر! عجب چیزیه!
بلا: آره چشم منم گرفتتش. هستی یا نه؟
انگار ترسا شارژ شد:
معلومه که هستم!
پاشو گذاشت روی گاز و کمی جلوتر از پمپ بنزین ایستاد. دوتامون از آینه بغل ماشین داشتیم اون پسر و ماشینشو دید میزدیم.
پسر مو بلند بعد از چند دقیقه بنزین ماشینو زد. پولشو داد و راه افتاد. از کنارمون که رد شد ترسا هم راه افتاد.
YOU ARE READING
Blank Page | One Direction
Fanficبلا و ترسا دو دوست قدیمی هستند که با فروش اجناس دزدی زندگیشون رو میگذرونند اما آشنایی اونا با هری سِیری از اتفاقات رو براشون رقم میزنه که اونارو به پشیمونی میندازه. جدایی، عشق، خیانت و مرگ چشمه ی کوچیکی ازین حوادث هستند که بلا و ترسا تجربه میکنند. ه...