اون شب، شبی طولانی و طاقت فرسا بود که انگار دوست نداشت تموم بشه. هرکس توی ماجرا و دغدغه های خودش غرق میشد. بلا وحشت زده...هری عصبی...لیام آشفته و بی قرار...و لویی...خب معلوم نبود چه حالی داشت؛ شاید اون شب بهش خوش گذشت.
بلا هنوز توی اتاق بیمارستان، جایی که جسمش بستری بود، یکجا کز کرده و درحال هضم کردن موقعیتش بود. بعد از چند ساعت، به خودش اومد و حرکتی کرد. اول به خودش و بعد به ساعت بی رنگ و روحی که به دیوار اتاق آویزون بود، نگاه کرد...4 صبح رو نشون میداد.
سرشو به دیوار سرد تکیه داد، چشماشو چند لحظه بست. دلش میخواست بخوابه ولی خوابش نمیومد حتی احساس خستگی هم نمیکرد، انگار یه توده انرژی خالص توی سینهش کاشته بودن. حوصله نداشت که بهش توجهی کنه پس از روی زمین بلند شد و از اتاقش بیرون رفت.
بیمارستان آروم و ساکت بود و تقریبا تاریک.
شروع به قدم زدن کرد و دستاشو بالا آورد که توی جیباش جا کنه اما ضدحال خورد و دستاش توی جیب نرفت. شلوارش جیب نداشت؛ چه حیف! همیشه عادت داشت که حین راه رفتن دستاش توی جیباش باشن یا حداقل آویزون نباشن. پس دستاشو هماهنگ با قدماش تکون داد و راهروهای بیمارستانو طی کرد.
توی یکی از راهروها، یه پرستار دورگهی مَرد رو دید که پشت پیشخوان نشسته بود و داشت توی گوشیش بازی میکرد. حتما شیفتش با اون پرستار قبلیه عوض شده بود. به پیشخوان که رسید، روی پاشنه پاهاش چرخید و انگشتاشو روی سرامیک ماتِش به هم قفل کرد. بلا، به پرستار که اونو نمیدید یه لبخند ملیح زد و تماشاش کرد. به خودش گفت "حس خوبی داشت که نامرئی باشی و بتونی هرکاری که بخوای بکنی."
کنار پرستار یه صندلیِ خالی بود. بلا پیشخوان رو دور زد و دست به سینه پیشش نشست. سرشو به گوشیِ پسرِ محو توی بازی، نزدیک کرد؛ داشت Subway Surf بازی میکرد! بلا به خودش گفت"خدای من این پسر مال چه قرنیه!؟"
خندهش گرفت و به صورت پسر دقت کرد. وقتی نزدیکش شد، فهمید که چشمای پرستار سبز بود. داشت به پشتی صندلی تکیه میکرد که صدای یه نفرو شنید:
هنوزم داره Subway بازی میکنه!؟
بلا پشت سرشو نگاه کرد اما کسی نبود. وقتی سرشو به جلو برگردوند، یه پسر با موهای بلوند و سیخ توی هوا، پشت پیشخوان دید که با همون حالت بلا ایستاده بود. اون پسر هم مثل بلا لباس بیمارستان به تن داشت و دستبندی که اسم و شماره بیمار روش حک شده بود. پسر داشت با تأسف به پرستار نگاه میکرد و سرشو تکون میداد. گفت:
این یه مدت clash of clans بازی میکرد ولی هی غارتش میکردن و اعصابش خورد میشد! ازون موقع به بعد داره بازی بچه مثبتارو بازی میکنه بیچاره!
بلا درجواب چیزی نگفت. براش بیهوده بود که بخواد چیزی بگه که جوابشو نشنوه؛ اون هم به کسایی که حتی صداشو نمیشنیدند که بخوان جواب بدن. پس توی سکوت خودش، محو صورت خندون پسر مو بلوند شد. با دیدن لبخندش اونم ناخواگاه لبخند زد. همینطوری که با لبخند بهش خیره بود، پسر مو بلوند توی چشمای بلا زل زد و گفت:
YOU ARE READING
Blank Page | One Direction
Fanfictionبلا و ترسا دو دوست قدیمی هستند که با فروش اجناس دزدی زندگیشون رو میگذرونند اما آشنایی اونا با هری سِیری از اتفاقات رو براشون رقم میزنه که اونارو به پشیمونی میندازه. جدایی، عشق، خیانت و مرگ چشمه ی کوچیکی ازین حوادث هستند که بلا و ترسا تجربه میکنند. ه...