دو روز بعد از تصادف:
بلا سردرگم بود. وسط راهرو بیمارستان چشماشو باز کرده بود و مبهوت از منظره روبه روش. مگه این امکان داشت؟ خودشم نمیدونست. جسم بی حسش خالی از هرگونه گرمایی بود و از فرط شگفت زدگی فقط میتونست زانوهاشو محکم نگه داره که زمین نخوره.
از زبان بلا:
نمیدونستم چطور اومدم اینجا...
وسط راهرو ایستاده بودم. حتی نمیدونستم راهروی کجا. آدمایی از جلو و کنارم رد میشدند که لباسهای دکتر و پرستار تنشون بود. به خودم نگاه کردم. یه بلوز و شلوار گشاد آبی روشن نخی؛ چشمم به یه دستبند دور مچم افتاد. روش نوشته بود" اسم: ناشناس - کد بیمار: 563 "خدای من! من توی بیمارستان بودم!! از تعجب اخمام توی هم رفت؛ لحظه ای احساس احمق بودن کردم. واضح بود اسنجا یه بیمارستان کوفتیه...اما اینجا چیکار میکردم؟
ترسا باهام بود. اون کجاست؟
چند قدم به جلو برداشتم. از کنار هرکس که رد میشدم، بهش با ناباوری نگاه میکردم. حتی نمیدونستم چرا...فقط میدونستم تنها حسی که مثل لیزر توی وجودم نفوذ کرده، ابهام بود. این هم عجیب بود چون با وجود نگاهای میخکوبم، کسی متوجهم نبود. همه طوری رفتار میکردند که انگار وجود نداشتم.خودمو از وسط راهرو کنار کشیدم و به دیوار تکیه دادم. حس خیلی عجیبی داشتم. انگار بدنم خالی بود؛ نه گرم بودم نه سرد. سعی کردم آخرین اتفاقاتی که برام افتاده رو به یاد بیارم...
هیچی...
چیزی یادم نمیومد...
دوباره به فکر ترسا افتادم ولی گیج. هنوز به خودم نیومده بودم. وقتی نمیدونستم اینجا چه خبره و چجوری سر ازینجا درآوردم، چطور میتونستم ترسا رو پیدا کنم؟!چندتا نفس عمیق کشیدم. قفسهی سینم بالا و پایین میرفت اما هر چی سعی میکردم، نمیتونستم هوارو داخل ریههام بکشم. فقط قفسهی سینم تکون میخورد. دوباره نفس کشیدم ولی...هیچ اتفاقی نمیوفتاد.
با یه دستم به سینهم چنگ زدم و با دست دیگهم دیوارو گرفتم. خم شدم؛ موهام جلوی دیدمو گرفته بودن. پاهام سست شدن و روی زانوهام فرود اومدم. با همون دستم به دیوار تکیه کردم، نفس نمیکشیدم ولی خفه هم نمیشدم. یهو جرقه ای توی مغزم روشن شد و این تصاویر محو رو به یاد اوردم.
پسری که از ماشین پیاده شد...
خندههای بلند ترسا...
بادی که به صورت و موهام میخورد...
اسلحهی توی دستم...
قیافه نگران ترسا...
جادهی تاریک...
و سقوط توی دره...همهی اینا مثل فیلم با سرعت زیاد از جلوی چشمام رد شد. الان همه چی یادم میومد اما بازم درک ماجرا برام سخت بود. اینکه توی این راهرو ظاهر شدم...رفتار بقیه نسبت بهم...چرا پرستارا دستمو نمیگرفتن و به اتاقم نمیبردن؟
YOU ARE READING
Blank Page | One Direction
Fanfictionبلا و ترسا دو دوست قدیمی هستند که با فروش اجناس دزدی زندگیشون رو میگذرونند اما آشنایی اونا با هری سِیری از اتفاقات رو براشون رقم میزنه که اونارو به پشیمونی میندازه. جدایی، عشق، خیانت و مرگ چشمه ی کوچیکی ازین حوادث هستند که بلا و ترسا تجربه میکنند. ه...