از زبان ترسا:اتاقم خالی از دکتر شده بود. توی بینیم احساس سوزش و توی گلوم احساس گرفتگی میکردم. سرم کمی سنگین بود. درحالیکه روی تخت دراز کشیده بودم، انگار داشتم سقوط میکردم.
با فکر اینکه شاید بلا رو کشته باشم به گریه افتادم. من قاتل مهمترین کسِ زندگیم شدم. اینکه بخوام به خودم آرامش بدم و تلقین کنم که همچین چیزی نیست، بی فایده بود. حتما بلارو کشته بودم چون اونا هنوز اسمشم نمیدونستن و این یعنی اون نتونسته برگرده.
حس قاتل بودن بدترین حس دنیاست. هضم کردنش توی ذهنم مثل گشتن نقطه پایان توی بی نهایت، گنگ بود. دهنم خشک و یخ زده بود. لب و فکم میلرزید.
دستمو بزور بالا آوردم تا اشکامو پاک کنم. حس کردم که مفصل آرنجم روی هم ساییده شد و صدای قرچقرچ داد. چند دقیقه طول کشید که از شوک و غصه درومدم، تونستم به خودم بیام. درسته که توان حرکت نداشتم ولی باید بلند میشدم. باید دنبال بلا میگشتم. مضحک ترین منطق رو بکار بردم.
چشمامو بستم و با چندتا نفس عمیق شروع کردم اما ناگهان در باز شد. یه پسر با کت چرمی و شلوار جین مشکی، وارد اتاقم شد و درو پشتش بست. قیافه ی جدی داشت، خیره به من، اومد و روی صندلی کنار تختم نشست. قیافهش طوری بود که انگار ازم طلبکاره!
پا روی پا انداخت طوری که زاویه 90 درجه بین زانوهاش درست شد. منبا صورت خیس و متعجب نگاهش کردم و منتظر شدم چیزی بگه. چند لحظه ساکت به من نگاه کرد و بیمقدمه ازم پرسید:
اسمت چیه؟
تیپ و قیافهش به آدم حسابیا میخورد ولی از طرز رفتارش خوشم نیومد؛ با حالت خشکم گفتم:
شما؟
وقتی که دید جوابشو ندادم، استایل نشستنشو عوض کرد. پاهاشو درست کرد. به سمتم خم شد. آرنجهای دو دستشو روی زانوهاش تکیه داد و انگشتاشو بهم قفل کرد.
لباشو خیس و ادامه داد:خیلی خب نگو...به هر حال اسمت مهم نیست فقط میخواستم بدونم چی صدات کنم...حالا که نمیگی پس منم دزد صدات میکنم
با این حرفش اخم کردم ولی اون لبخند زد و دستشو به سمتم دراز کرد:
سلام دزد...من لیامم
درست بود که من دزدم اما بازم برای خودم یه ذره احترام قائل هستم. دزدی سخته و هرکسی نمیتونه انجامش بده.
حتی به دست دادن باهاش فکر هم نکردم. سریع دستشو عقب کشید و بلند شد. شروع کرد به قدم زدن توی اتاقم درحالیکه چهار انگشتشو توی جیب سلوارش فرو برده بود. طوری ادامه داد که انگار داشت داستان تعریف میکرد:
تو و دوستت دو شب پیش ماشین برادرمو دزدیدین. کارت شناساییشو گم کردین و از همه مهمتر توی اون راه سرد و تاریک ولش کردین
YOU ARE READING
Blank Page | One Direction
Fanfictionبلا و ترسا دو دوست قدیمی هستند که با فروش اجناس دزدی زندگیشون رو میگذرونند اما آشنایی اونا با هری سِیری از اتفاقات رو براشون رقم میزنه که اونارو به پشیمونی میندازه. جدایی، عشق، خیانت و مرگ چشمه ی کوچیکی ازین حوادث هستند که بلا و ترسا تجربه میکنند. ه...