از زبان بلا:چند ساعتی میشد که با اون پسره بودم. بهم گفت که اسمش نایله ؛ برای قیافه ای به این دوست داشتنی این اسم کاملا مناسب بود؛ گذر زمان رو پیشش حس نمیکردم برای همین با دیدن نور افتاب فهمیدم که صبح شده.
نایل پیشنهاد داد که بریم روی پشت بام بیمارستان. میگفت نمای شهر توی شب و طلوع آفتاب از اون بالا خیلی تماشایی و قشنگه ولی حیف ک دیر به ذهنش رسید چون دلم میخواست توی اولین روزی که به این شکل دراومدم طلوع افتاب رو ببینم.
با نایل روی لبه ی پشت بام نشسته بودیم و به ساختمونای بلند شهر نگاه میکردیم. پاهامون آویزون و گرانش زمین اونارو سنگین کرده بود. کثیفی هوا ازینجا مشخص و من هر از گاهی پاهامو تکون میدادم. از نایل پرسیدم:
اینجا چند طبقه ست؟! خیلی بلنده.
نایل: 45 طبقه...راستی نگفتی چطور رفتی توی کما؟
از به یاد آوردن اون خاطره های ازاردهنده، حالم گرفته شد ولی عجیب اینجا بود ؛ توی این مدتی که با نایل بودم لحظه ای هم بهش فکر نکردم. آب دهنمو قورت دادم:
با دوستم سوار ماشین بودیم که ترمز برید و رفتیم توی دره.
کمی مکث کردم: تو چی؟ تو چجوری رفتی تو کما؟
به واکنشای صورتش دقت کردم. آرومتر از همیشه پلک میزد، لباشو روی فشرد و چونهش کمی به لرزش دراومد. فهمیدم که اونم مثل من خاطرهی تلخی داشت. با خودم گفتم" احمق معلومه که همین طوره! کی از توی کما رفتنش راضیه؟! " . درحالی که توی آسمون به نقطهای نامعلوم نگاه میکرد جواب داد:
من دقیقا 6 ساله که توی کمام...توی سال اخر دبیرستانم این اتفاق افتاد. پسرای کله گندهی مدرسه ریختن سَرَم و تا میخوردم منو زدن...هیچوقت نفهمیدم چرا باهام لج داشتن. من یه پسر آروم و ساکت بودم و حتی دوست دختر هم نداشتم فقط سرم توی درس و کتاب بود. میخواستم دکتر شم و خانوادم بهم افتخار کنن ولی بخاطر اون عوضیا...این شانس از خودم و خانوادم گرفته شد. یه روز توی دستشویی مدرسه، موقعی که داشتم دستامو میشستم اونا پشت سرم ظاهر شدن، اینقدر زدنم که بی جون شدم ؛ افتادم و سرم به پایه ی دَرِ دستشویی برخورد کرد. اونا هم چون خَرشون خیلی میرفت تونستن از زیرش قصر دربرن و توی دادگاه تبرعه بشن. دکترا به مامان و بابام گفتن این یه معجزهست که من زنده موندم...ولی...این حالم با مردن فرقی نمیکنه.
با این خاطرهای که نایل تعریف کرد یاد کارای خودم و ترسا افتاد.ما دقیقا همین کارارو با بقیه انجام میدادیم ولی هیچوقت کسیو به کشتن ندادیم. به اون طرف قضیه هم فکر نمیکردیم و فقط کاری که بهمون حال میدادو انجام میدادیم. چقدر آدمای بد و مزخرفی بودیم.
خواستم جو رو عوض کنم. با لبخند گفتم:
توی دستشویی!! WOW!!
مثل اینکه خنده دار نبود. دستمو آروم روی شونهی نایل گذاشتم و نوازشش کردم. میخواستم یه حرف امیدوار کننده بزنم ولی هیچی به ذهنم نمیومد. اصلا چه حرفی میشد زد؟...هیچی...
YOU ARE READING
Blank Page | One Direction
Fanfictionبلا و ترسا دو دوست قدیمی هستند که با فروش اجناس دزدی زندگیشون رو میگذرونند اما آشنایی اونا با هری سِیری از اتفاقات رو براشون رقم میزنه که اونارو به پشیمونی میندازه. جدایی، عشق، خیانت و مرگ چشمه ی کوچیکی ازین حوادث هستند که بلا و ترسا تجربه میکنند. ه...