پارت 1

72 8 0
                                    

وسایلم رو جمع کردم و از مدرسه زدم بیرون . پووووف عجب روزی بود . به کل امتحان رو یادم رفته بود . شانس آوردم ندا بود وگرنه صفر هم نمی آوردم . کولم رو روی پشتم درست کردم و قدم هام رو تند تر کردم . به سر کوچه ک رسیدم بچه ها داشتن فوتبال بازی میکردن و صداشون کل محله رو برداشته بود. خونه ی ما توی یه محله در مرکز شهره . از نظر مالی میشه گفت سطح بالا هستیم . روبروی ساختمونمون ایستادم و زنگ رو فشار دادم. صدای مامان که توی ایفون پیچید لبخند رو بروی لبهام آورد .
مامان:کیه؟
رفتم جلوی ایفون تا مامان منو ببینه.
من:باز کن مامان خانومی.
مامان:بیا تو دخترم.
صدای تیک اومد و در باز شد . رفتم داخل و در رو بستم . سوار اسانسور شدم و طبقه 4 رو زدم . آپارتمان ما 8 طبقه داره که ما طبقه 4 اون هستیم. در آسانسور باز شد و پیاده شدم. مامان در واحد رو باز گذاشته بود . وارد شدم و در رو بستم .
من:سلام مامان خانومی.
مامان سرشو از آشپزخونه بیرون آورد و گفت:سلام به روی ماهت.
من:بابا کجاست؟
مامان:تو اتاق کارشه.
به سمت اتاق کار بابا رفتم خونمون یه سالن بزرگ داشت که اتاقا تو راهرو ها بودن. پشت در ایستادم و در زدم
بابا:بله؟
درو باز کردم و رفتم تو. بابام پشت میزش نشسته بود و داشت با لپ تابش کار میکرد. وقتی سرشو بالا آورد و من رو دید لبخندی زد و گفت:سلام بر دلارام بابا.
جلو رفتم و گونش بوسیدم و گفتم:سلام بر بابای سخت کوش خودم. چیکار میکنی بابا؟خسته نشدی از بس تو این اتاق نشستی.
بابا:دیگ آخراشه داره تموم میشه.
من:باشه پس زود بیاید بیرون.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. داخل اتاق که شدم کولم رو پرت کردم رو زمین و افتادم رو تختم.
من:اخیش مردم از خستگی.
نگاهم رو از روی دیوارای طوسی اتاقم گرفتم و به عکس بزرگ سیاه و سفید خودم که به دیوار نصب شده بود خیره شدم. تم اتاقم آبی آسمانی و طوسی بود . رنگهایی که عاشقشون بودم . با اینکه به نظر پسرونه میاد ولی خب چه میشه کرد دیگه، دوسشون دارم. صدای پیامک گوشیم از تو فکر بیرون آوردم . به سمت عسلی هجوم بردم و گوشیم رو از روش برداشتم . ندا بود. پیام داده بود "امروز چکاره ای"  جواب دادم "مثل همیشه، بیکار علاف میگردیم "
سریع جواب داد "بچه ها میخان برن بیرون پایه ای؟"
نوشتم "پایتم رفیق" و فرستادم.

Future Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora