🚬⛓Dad's Bad Lad⛓🚬
___________________با سرعت پله هاى مرمرى عمارت اربابش رو طى كرد.
راهرويى كه روزى چندين بار ازش عبور میكرد حالا طولانى تر از قبل پا به پای قدمهاش کشیده میشد.
سر چهار راهى از اتاقهاى متعدد به راست پيچيد و بالاخره سراسيمه خودش رو به درب بزرگ اتاق الفا رسوند. كت و كراواتش رو مرتب كرد و با احتياط تقهای به در زد. وقتى صداى الفارو شنید كه بهش اجازه ورود میداد با استرس در رو باز كرد و داخل رفت.
+ارباب
-چيه؟
+ارباب...پسرتون...دارن به دنيا ميان!
چشمهاى الفا برقى زدن؛ از جاش بلند شد و با لبخندى كه ازش بعيد بود دستهاش رو به هم كوبيد.
-بالاخره!..بعد اون همه حرومزادهى بى مصرف بالاخره يه الفاى واقعى داره وارد خانواده میشه...كسى كه سزاوار جانشينى من براى اداره اين شركت و امپراطوريشه بالاخره داره مياد...پسرم داره به دنيا مياد!
سرخدمتكار با ديدن خوشحالى اربابش بعد شنيدن خبر، بى توجه به واکنش اون، عرق سرد دستهاش رو با گوشهی کتش پاک کرد. با اشارهی الفا برای کمککردن بهش پیشقدم شد و ارباب عمارت رو تا رسیدن به محل ملاقات با فرزندش همراهی کرد. فرزندی که نیومده سوگلی خانوادهی بیون نامیده میشد.
❦❦❦❦❦❦❦
با شنيدن صداى گريه دقيقا كنار گوشش از خلسهاى كه نشون میداد هنوز اثر داروهاى بيهوشى كاملا از بين نرفته بيرون اومد و چشمهاش رو باز كرد. به نوزادش خیره شد كه زير نور كم سوى لامپ، كنارش روى تخت توى حوله پيچيده شده بود؛ پسرش صحيح و سالم به نظر میرسید. بكهيونش بالاخره پا به دنيا گذاشته بود!
درحالى كه اشک توى چشمهاش جمع شده بود با وجود درد زیادی كه حس میكرد به تاج تخت تكيه داد و بعد يک شب سخت با دقت نوزاد كوچیک رو تو بغلش گرفت.
YOU ARE READING
Dad's Bad Lad
Fanfiction🚬⛓𝐃𝐚𝐝'𝐬 𝐁𝐚𝐝 𝐋𝐚𝐝⛓🚬 قاضی پارک، تنها بازماندهی آلفاهای آلبینو، رایحه هیچ امگایی رو حس نمیکنه؛ شاید به همین دلیل وقتی برای اولین بار رایحهای گرم و ملس از برده دشمن شماره یکش به مشامش رسید نتونست نگاه گرسنهش رو از روی اون امگا برداره. آ...