سیریوس به جیمز که در طول راهرو قدم رو می رفت نگاهی انداخت و گفت:
(جیمز!لطفا بگیر بشین
حال لیلی خوبه....همه چی زود تموم میشه)
جیمز مضطربانه سرش را تکان داد و گفت:
(نمیتونم.......نمیتونم...)
سیریوس آهی کشید و بلند شد،روبروی جیمز ایستا و شانههای او را با دستانش گرفت و تکان داد و گفت:
(آروم باش!!داری دیوونم میکنی!)
جیمز دست های سیریوس را پس زد و با تمسخر گفت:
(بزار نوبت خودت بشه.....بهت همینارو میگم..)
سیریوس سری از روی تاسف تکان داد و نشست که ریموس و پیتر از آسانسور ببرون آمدند.جیمز و سیریوس به طرف آنها رفتند و دست دادند.جیمز بلافاصله بعد از دست دادن شروع به قدم زدن کرد.ریموس از سیریوس پرسید:
(اوضاع در چه حاله؟؟؟)
سیریوس گفت:
(همه چیز مرتبه فعلا که خبری نیست.....)و آن ها را به سمت صندلی برد که دکتر از در بیرون آمد و رو به جیمز گفت:
(تبریک میگم آقای پاتر!)
زانوهای جیمز سست شد و اگر سیریوس اورا نگرفته بود افتاده بود.جیمز پرسید:
(تموم شد؟؟؟حالشون خوبه؟؟)
دکتر سری تکان داد و گفت:
(بله هم حال پسرتون و هم حال همسرتون خوبه)
سیریوس آهی از رضایت کشید و ریموس لبخند زد.جیمز که از شدت خوشحالی زبانش بند آمده بود بعد از چند ثانیه از دکتر پرسید:
(میتونم ببینمشون؟)
دکتر گفت:
(متاسفانه الان نمیتونید ولی کمی صبر کنید تا همسرتون بهوش بیان)و رفت.
سیریوس به طرف جیمز برگشت و گفت:
(تبریک میگم مرد!!!!!تو پدر شدی....)
ریموس هم برگشت و گفت:
(این عالیه جیمز!!!)
پیتر که همچنان صدای زیری داشت به طرف جیمز رفت و گفت:
(من واقعا خوشحالم تبریک میگم!!!)
جیمز لبخندی زد و تشکر کرد و بالاخره بعد از ۳ ساعت انتظار نشست.بعد از چند دقیقه پرستاری آمد و به جیمز گفت:
(آقاق پاتر میتونید همسرتون رو ببینید.)
سیریوس پرسید:
(ما هم میتونیم بیایم؟؟)
پرستار سری تکان داد و گفت:
(بله دنبال من بیاین)
آن ها آرام به دنبال پرستار راه افتادند و وارد بخشی شدند که به شدت ماده بوی ضدعفونی کننده میداد.سیریوس که به بینیش چین انداخته بود و اخم کرده بود گفت:
(توی این جای بدبو که نفس بچه میگیره از بس بوی گند میده!!!)
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
خوب اینم پارت اول ببخشید کمه الان باید برم بیرون.بعد که برگشتم ادامشو مینویسم.
لاو یو عال❤
YOU ARE READING
the marauders oneshots(persian)
Fanfiction-هی!اگه میخواین درمورد خاطرات زندگیِ شجاعانه من بدونین،این داستانارو بخونین! -وات د هل پانمدی؟!چرا فکر کردی با وجود جذابیت من اونا باید به خاطر تو داستانو بخونن؟ -خوبه لیلی اینجا نیست وگرنه یه بلایی سرت میومد جیمز! -ممنونم ریموس که خبر دادی بیام...