ساعت هنوز ۶ بود.کلاسا از ۸ شروع میشدن ولی از الان میتونستیم صبحانه بخوریم.یه فکری چسبیده بود به مغزم.نمیدونستم کار درستیه یا نه.پروفسور اسلاگهورنو که دیدم،از جام بلند شدم و رفتم طرفش.
(سلام پروفسور اسلاگهورن)
سری تکون داد و به راه خودش ادامه داد.وقتی دید دنبالش راه میرم پرسید:
(چیزی شده آقای بلک؟)
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
(آمممم میخواستم بدونم میشه بهم یاد بدین چطوری یکم معجون درست کنم که باعث بشه زخما خوب بشن؟)
اسلاگهورن یه ابروشو بالا برد و گفت:
(این کارو میتونی با یه طلسم ساده هم انجام بدی ولی چرا پیش مادام پامفری نمیری؟)
یکم خودمو مظلوم کردم و گفتم:
(برای خودم نیست.اگه ببرمش پیش مادام پامفری ممکنه تنبیهمون کنن.تازه فکرنکنم بتونم راضیش کنم.)
اسلاگهورن گفت:
(پس مقصر کار خودت بودی....بیا ببینیم چیکار میتونم بکنم....)
لبخند زدم و گفتم:
(مرسی پروفسور)
بعد ۱۰ دقیقه که توی دفترش دنبال معجون گشت یکمشو توی یه شیشه کوجیک ریخت و بهم داد.
(فکرکنم همین قدر کافی باشه نه؟)
سرمو تکون دادم و شیشه رو گرفتم.
(خیلی ممنون پروفسور)
سرشو تکون داد و دستشو به معنی حالا گمشو از دفترم تکون داد.اگه الان اینکارو برام نکرده بود یه بلایی سرش میاوردم.از اتاقش که بیرون اومدم تا خود خوابگاهمون دویدم.وقتی وارد شدم دیدم که بچه ها دارن حاضر میشن.
پیتر پرسید:
(کجا بودی؟)
شونه هامو بالا انداختم و رفتم سمت تختم.ریموس داشت پیراهنشو میپوشید که به اطراف نگاه کردم.کسی نگاهمون نمیکرد.شیشه رو از جیبم درآوردم و آروم شونه ریموسو تکون دادم.یکم لرزید ولی وقتی برگشت سمتم اخم کرده بود.
(چیه؟)
شیشه رو آروم گرفتم جلوش و گفتم:
(برای زخمات)
سرمو انداخته بودم پایین.میترسیدم قبول نکنه.سیریوس احمق معلومه که قبول نمیکنه.الان جلوی همه با خاک یکسانت میکنه.ولی آروم شیشه رو ازم گرفت.فرشته مهربونِ خودمه.با تعجب ازم پرسید:
(اینو از کجا آوردی؟)
(اسلاگهورن بهم داد)
یکم مردد بودم ولی سریع گفتم:
(معذرت میخوام.نمیخواستم اذیتت کنم.)
سریع کولهمو برداشتم و رفتم سمت کلاس.برای اولین بار در عمرم زودتر از همه سر کلاس نشسته بودم.سرمو رو میز گذاشتم.حس کردم یکی کنارم نشست.همونطور که سرم رو میز بود چشمامو باز کردم و کفشای ریموسو دیدم.اگه هنوز ازم ناراحته پس چرا کنارم نشسته؟سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم.وقتی دید که توجهم بهش جلب شده، یه لبخند مهربون زد که باعث شد دلم بخواد همونجا ببوسمش.که یهو سمتم خم شد.اونم میخواد منو ببوسه؟اینجا؟.تو گوشم زمزمه کرد:
(الان پروفسور میاد.کتابتو دربیار.)
هرچیم بشه بازم یه گرگ مهربون خرخونه.مثل احمقا سرخ شدم و سرمو تکون دادم.تازه کتابمو بیرون آورده بودم که پروفسور اومد.
**
(خب کلاس تمومه...)
بالاخره.نفس عمیقی کشیدم و دستامو کش دادم
بدون مشخص کردن شخص خاصی غر زدم.
(به ریش مرلین قسم اگه ۱۰ دقیقه بیشتر ادامه می داد خودمو از بالای برج نجوم پرت میکردم بیرون...)
صدای خنده ریموس بلند شد.گفته بودم عاشق صدای خندههاشم؟.همینجوری بهش زل زده بودم که یهو لورا رو دیدم پشت سرش.الان که اوضاعمون خوب شده باز باید بیای گند بزنی به همه چی؟ریموس برگشت که ببینه به چی اخم کردم و لورا رو دید.خب حالا میخواد چیکار کنه؟درمورد قرارشون برنامه ریزی کنن؟اعصابم به شدت داشت خطخطی میشد.ریموس بهم نگاه کرد و آروم گفت:
(میخوام باهاش حرف بزنم...)
اوکی.چی شد دقیقا؟هنوزم میخواد باهاش بره بیرون؟
ادامه داد:
(منتظرم بمون برمیگردم الان...)
من کیم که بهش نه بگم؟
(باشه...)
(سلام لورا.چطوری؟)
لورا انگار که میخواست جذاب به نظر برسه موهاشو انداخت پشت گوشش و گفت:
(سلام ریموس.مرسی که پرسیدم.امروز کلی اتفاق باحال افتاده.اول که....)
ریموس دستشو آورد بالا و یه لبخند خجالتی زد.بهش گفت:
(میخوام باهات صحبت کنم.تنهایی.)
لورا هیجان زده شد و گفت:
(حتما بیا بریم یه جای دیگه.)
آروم باش.آروم باش.
دست ریموس رو گرفت و با خودش کشید.دستتو از دست دوست پسرم بکش بیرون...ولی ریموس خودش دستشو آروم بیرون کشید.برگشت و به من چشمک زد.به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم تا حرفاشون تموم شه.بعد از چند دقیقه لورا عصبانی و با صورت قرمز اومد بیرون.پشت سرش ریموس اومد.گفتم:
(چی شد؟)
ریموس با نیشخند گفت:
(بهش گفتم دوست دارم با یکی دیگه برم هاگزمید.)
دستامو باز کردم تا بیاد بغلم.بدون توجه به بقیه بغلم کرد.لبامو کنار گوشش بردم و زیر لاله گوششو بوسیدم.زمزمه کردم:
(دوستت دارم.)
رسموس هم محکم تر دستاشو دورم حلقه کرد و کنار گوشم گفت:
(منم دوستت دارم)
پرسیدم:
(مطمئنی که نمیخواستی با اون بری؟)
ریموس از بغلم اومد بیرون.چشماشو چرخوند و تیکه انداخت:
(اینو باید قبل از اینکه بهش بگم از یکی دبگه خوشم میاد میگفتی نابغه!)
خندیدم.شونهمو بالا انداختم و با مسخرگی گفتم:
(بالاخره که میگفتی نه.)
ریموس ابروش بالا انداخت و گفت:
(اوه جدی؟کی گفته؟)
با تعجب گفتم:
(چی؟یعنی میخواستی بهم خیانت کنی؟)
ریموس با جدیت به چشمام نگاه کرد و گفت:
(تو اکثر اوقات رومخی و من نمیتونم تحملت کنم.)
بهش اخم کردم.سمتش خم شدم و گفتم:
(هوم؟جرات داری تکرارش کن...)
ریموس یه قدم رفت عقب و گفت:
(چی فکر کردی الان به همه میگم.)
بعد یهو داد زد:
(سیریوس بلک خیلی رومخههههه...)
جدی؟فرشتم بدجنس شده.
شروع کرد و به دویدن.
داد زدم:
(قکر کردی میتونی از دستم در بری؟)
و دنبالش دویدم.انگار نه انگار ۱۶ سالمونه و کل مدرسه دارن نگاهمون میکنن.حتی این داد زدنای مک گونگال هم باحال بود....
بالاخره زندگی همینه مگه نه؟
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
سلام به همگییییی👋
امیدوارم حال همگی خوب باشه.
مواظب خودتون باشینننن❤
BẠN ĐANG ĐỌC
the marauders oneshots(persian)
Fanfiction-هی!اگه میخواین درمورد خاطرات زندگیِ شجاعانه من بدونین،این داستانارو بخونین! -وات د هل پانمدی؟!چرا فکر کردی با وجود جذابیت من اونا باید به خاطر تو داستانو بخونن؟ -خوبه لیلی اینجا نیست وگرنه یه بلایی سرت میومد جیمز! -ممنونم ریموس که خبر دادی بیام...