سیریوس با اضطراب کنار زمین کوییدیچ قدم میزد و منتظر اومدن جیمز بود.بالاخره وقتی جیمز، سرخوش و با موهای شلخته بیرون اومد، ایستاد.جیمز با حالتی عذرخواهانه گفت:
_ببخشید انقدر طول کشید رفیق..
سیریوس گفت:
_مهم نیست.فقط بهم بگو چجوری پیشنهاد بدم؟قیافم خوبه؟بهتر نبود موهامو شونه میکردم؟کروات نباید میبستم؟
جیمز خندید و سعی کرد جلوی سیریوس را بگیرد
_هی هی!بسه دیگه چقدر عجولی پسر...
سیریوس نالهای کرد و گفت:
_خب چیکار کنم؟
جیمز با خونسردی گفت:
_هیچ کاری نداره.میری جلوش و بهش میگی میشه باهام بیای سرقرار؟مطمئن باش خود دختره از قبل تو فکرته
سیریوس لبش رو گزید و گفت:
_آخه اون.....جیمز تو از آدمای گِی بدت میاد؟
جیمز سرشو چرخوند تا سیریوس رو ببینه و گفت:
_نه، ولی فقط اونایی که از روی هوس باهم نیستن و همدیگرو واقعا دوست دارن مثل لویی و هری
سیریوس ناگهان راهحلش رو پیدا کرد.
لویی!
اون همیشه با لویی راحت بوده چون یهجورایی مثل خودشه.
شوخ، جذاب، دوست داشتنی و گِی..
نه اینکه از هری بدش بیاد ولی هری بیشتر شبیه ریموس بود.با اینکه بچهی شیطونی بود ولی لویی همیشه به خاطر شاگرد اول بودنش دستش مینداخت.
حتی خود هری یه بار گفته بود:(درس، درسه و مسخره بازی، مسخره بازی هرکدوم زمان خودشونو دارن.)
ولی خب از سال سوم این دونفر باهم قرار میزارن و ظاهراً که از هم خیلی خوششون میاد.
پس باید با لویی مشورت کنه.
سیریوس رو به جیمز گفت:
_بعداً میبینمت جیمز
و دوید.
لویی جاهای خاصی برای خلوت کردن داشت و سیریوس به عنوان یه دوست این جاهارو میشناخت.تو این وقت روز و با این هوا مطمئناً کنار دریاچه بود.
سیریوس درست فکر میکرد ولی لویی تنها نبود، هری هم باهاش بود.
سیریوس نفس عمیقی کشید و به سمت اونها رفت ولی چند قدم عقب موند تا اونا متوجه حضورش بشن.
_اهم
لویی با شنیدن صدا برگشت و تا سیریوس رو دید خندید.دستش رو تکون داد و گفت:
_هی سیریوس...اینجا چیکار میکنی؟
هری لبخندی زد و گفت:
_راهتو گم کردی..دوستات اینورا نمیان
سیریوس خندید و گفت:
_آره خب...اونا میدونن که دونفر اینجا هستن که براشون مکان شخصی و مکان عمومی فرقی نداره.
و چشمکی به هری زد.
هری سرخ شد و گفت:
_بی شعور
لویی دستشو دور شونه هری انداخت و اونو طرف خودش کشید.با لحنی تهدیدآمیز به سیریوس گفت:
_یه بار دیگه دوستپسرمو اذیت کنی من میدونم با تو.
سیریوس کنار لویی نشست و گفت:
_راستش برای مشاوره اومدم.
لویی پرسید:
_درباره چی؟
سیریوس مردد شد.هری که مکث سیریوس رو دید فکر کرد اون میخواد تنها با لویی صحبت کنه.پس دست لویی رو از شونش برداشت و با ملایمت گفت:
_من میرم...بعداً میبینمت سیریو..
_نه!لطفا بشین تو هم باید کمکم کنی.
سیریوس گفت و سرش رو پایین انداخت.درحالی که انگشت هاش به هم میپیچیدن گفت:
_ من از یه نفر میخوام دعوت کنم برای قرار ولی نمیتونم..
لویی خندید و گفت:
_اوه فکر کردم چه خبر شده؟حالا این دختر خوشبخت کیه؟
سیریوس آهی کشید.
_لو...فکر نمیکنم دختر باشه...درست میگم سیریوس نه؟
هری کنار سیریوس نشست و ازش پرسید.
سیریوس سرشو تکون داد و گفت:
_اوهوم..اون یه پسره و یکی از دوستامه
لویی بشکن زد و گفت:
میدونستم!ریموسه نه؟
رنگ صورت سیریوس پرید و با صدایی لرزون گفت:
_از کجا فهمیدی؟
هری خندید و گفت:
_تو خیلی خوب کراشتو مخفی نمی کردی و لویی حس گِی شناسی قویی داره.
لویی غر زد
_اولاً اسمش حس تشخیص افراد گِیِ بعدم اینکه خیلی ضایع بودی.با اینکه مثلاً موقع شیطنتات بهش توجه نمیکنی ولی ما میبینیم که از گوشه چشم نگاهش میکنی.
سیریوس لبخند زد ولی بعد با ناراحتی گفت:
_ولی اگه قبول نکنه چی؟
لویی چشماشو چرخوند و گفت:
_واقعاً؟یعنی نفهمیدی اونم دوستت داره؟
هری دستشو دور شونه سیریوس انداخت و گفت:
_شاید نتونی ببینی ولی اون به تو بیشتر از بقیه اهمیت میده.
سیریوس سرشو تکون داد و با بغض گفت:
_حتما به این خاطره که من بیشتر از بقیه خرابکاری میکنم.
هری نفس عمیقی کشید و گفت:
_پس باید مطمئن بشی.برو ازش بپرس.
سیریوس مردد بود.با نگرانی گفت:
_اما...
_اما نداره.اون سیریوس بلکی که من میشناسم از هیچی نمیترسه.اون کسیه که خودش دنبال دردسر میره..
لویی گفت و موهای سیریوس رو بهم ریخت.هری لبخند زد گفت:
_آره...حالام بلند شو برو، بزار به زندگیمون برسیم و یادت نره برامون تعریف کنی چی شد.
سیریوس نفس عمیقی کشید و گفت:
_ازتون ممنونم..
و رفت.
هری به لویی لبخند زد و دستشو دراز کرد تا اونو بغل کنه و همونجا کنار دریاچه دراز کشیدند.
_اون دوتا کنارهم خیلی کیوتن.
_اگه باهم باشن خیلی خوب میشه.
_امیدوارم بتونن حرفای بقیرو تحمل کنن.
_میتونن.اون دوتا قوی تر از این حرفان.
■■■■■■■■■■■■■■■■
سلامممممممم به همگی👋
عیدتون مبارک باشه کیوتیا🎉
امیدوارم سال خوبی داشته باشین پر از شادی و موفقیت❤
اینم یه پارت با حضور افتخاری لری استایلینسون💚💙
لاو یو عال💖
YOU ARE READING
the marauders oneshots(persian)
Fanfiction-هی!اگه میخواین درمورد خاطرات زندگیِ شجاعانه من بدونین،این داستانارو بخونین! -وات د هل پانمدی؟!چرا فکر کردی با وجود جذابیت من اونا باید به خاطر تو داستانو بخونن؟ -خوبه لیلی اینجا نیست وگرنه یه بلایی سرت میومد جیمز! -ممنونم ریموس که خبر دادی بیام...