فقط یک اینچ ، فقط و فقط یک اینچ دیگه مونده بود تا لبهای تشنه اش به لبهای لعنتی سوکجین برسه که با با جیغ کوکی ، جین ، همسرش خندید و ازش فاصله گرفت.
پسر کوچکشون با پاهای کوتاه و تپلش ، درحالی که هنوز خیلی خوب نمیتونست راه بره و تعادلش رو حفظ کنه ، به سمتشون میدویید.
- کیم جونگکوک!
نامجون فریاد کشید و باعث عقب پریدن جین شد
- چی میشه اگر فقط یکبار...فقط یکبار اون پاهای تپلت رو برای چیزی جز جدا کردن من از پاپات تکون بدی؟
با حرص انگشتهای بلندش رو بین موهای طوسی رنگش کشید و نفس کلافه اش رو بیرون داد.
جونگکوک اما بیخیال خودش رو تو بغل جین انداخت و درست مثل کنه بهش چسبید.
شاید بنظر نامجون اون بچه زیادی از حد به جین وابسته بود اما فقط کوکی و برادر بزرگترش ، یعنی تهیونگ میدونستن دلیل دوییدن جونگکوکی نزدیک ددی و پاپاش این نیست بلکه موجود ریز و زنده ی توی کف دست هیونگشه.
کوکی فقط از اون شاپرک سبز و کوچک ترسیده و به آغوش امن پاپاش پناه برده بود.دستهای ریز و سفیدش رو دور گردن سوکجین حلقه کرد و لپ لطیفش رو به صورت پاپاش چسبوند.
بخاطر دادی که نامجون سرش زده بود اخم و لب پایینش رو در حالی که تفش ازش سرازیر میشد ، آویزون کرد.
سوکجین به آرومی دستش رو روی کمر پسر لوسش کشید و خندید.
- چی شده کوکی؟ باز حسودی کردی؟
با شنیدن صدای جین ، کوکی با چشمهای درشت و تیره اش بهش خیره شد و بعد به آرومی طوری که دل سوکجین براش ضعف رفت ، لبخند زد.
- پاپا!!
با انگشتهای کوچکش بینی سوکجین رو تو دستش گرفت و چندتا دندون کوچک خودش رو به نمایش گذاشت.
نامجون که با دیدن صحنه ی رو به روش ذره ای عصبانیت تو وجودش نمونده بود ، لبخند زد و از جاش بلند شد.
- میرم به یونگی کمک کنم! میگفت تو درس ریاضیش کمی مشکل داره.
- برای عصرونه صداتون میکنم.