موافقت رئیس با روزمزد بودن حقوق هرچند کمم،باعث شد که دوشنبه ی هفته ی بعد،با انرژی بیشتری خودمو به آسایشگاه برسونم.
(روزمزد:پرداخت روزانه ی حقوق)
روبروی در آسایشگاه وایمیستم و به تابلوی فلزی دم در خیره میشم.حتی اون تابلو هم پوستم رو مور مور میکنه.فلزیه و زنگ زده.و صد البته خاکستری.
اصلا با اسمش،یعنی ذهن زیبا هماهنگ نیست.
تعریف زیبایی از نظر اونا رو نمیفهمم.زیبایی ذهن...یعنی دوقطبی بودنش؟یا متوهم بودن؟
احمقانه اس...همه چیز احمقانه است.
مخصوصا لبخندای پسری که با مغز مریضش،احتمالا الان اون داخل منتظرمه.خب...اشتباه میکردم.
اون اصلا منتظرم نیست.
وایستاده وسط سالن اجتماعات.
چرا وایستاده؟...چون سالن اجتماعات شلوغه و صندلی ها و کاناپه ها کاملا اشغال شدن.
مگه مجبوره وایسته؟برگرده به اتاقش!
اما انگار فیلمی که از تلویزیون 42 اینچی سالن اجتماعات پخش میشه جالب تر از این حرفاست.
انقدر جالب که متوجه نگاه خیره ی من توی دومتری خودش نمیشه.
منم عجله ای ندارم.در هرصورت کاری از دست من بر نمیاد.از روانشناس به درد نخوری مثل من کاری ساخته نیست.
آروم میخنده و ضربه ای به شونه ی بغل دستیش میزنه.
اونقدر رها و آزاد رفتار میکنه که لحظه ای شک میکنم نکنه توی بهترین سینمای سئول نشسته و داره بهترین فیلم اکران شده ی سال رو میبینه.
فیلما برای من جذابیتی ندارن.
منو نمیخندونن...
منو متاسف میکنن.
متاسف برای آدمایی که به اسم هنرپیشگی با تظاهر پول میگیرن.
و متاسف تر برای آدمایی که برای اون آدما و تظاهر کردنای خجالت آورشون پول های هنگفت خرج میکنن.
وانمود میکنن دیوانه ان...عاشق ان...باهوش ان...و با کلیشه هاشون گند میزنن به دیوانگی و عشق و عقل.بالاخره متوجهم میشه.برمیگرده سمتم:یونگی...منتظرت بودم.
درست فکر کرده بودم.اون منتظرم بود.
میگم:مزاحم فیلم تماشا کردنت نمیشم...میرم تریا.وقت داروهات که شد همونجا بیا دنبالم.
سر تکون میده و دوباره نگاهشو به صفحه ی تلوزیون میدوزه.
راهمو به سمت تریا پیش میگیرم.
کافه تریا شبیه تریا های معمولیه.میز و صندلی چوبی،دیوارایی که در عین تعجبم،قهوه ای روشنن با یک پیشخوان چوبی.
محیط تریا با یک تیغه ی شیشه ای از سالن اجتماعات جدا میشه.
آدما میان اینجا و برای خودشون قهوه یا کوکی میگیرن...
آدمایی غیر از بیمارا...
آدمایی که بهشون میگن سالم...
این کافه تریا برای آدمای سالم کافه تریاست...برای بیمارا،جاییه شبیه به داروخونه.
بیمارا میدونن که برای دریافت داروهاشون،باید بیان اینجا...
اونا اجازه ندارن قهوه بخورن.هرچیز کافئین داری براشون غیر مجازه.
کافئین فقط برای آدمای سالم مجازه و باید به حال جامعه ای که آدم سالمش من باشم گریه کرد.
زیادی توی فکر فرو میرم.قهوه ام تقریبا سرد شده اما در هر صورت فنجونش رو تا لبام بالا میارم که یهو صندلی مقابلم به عقب کشیده میشه و من دوباره با چشمای گود افتاده اما کنجکاوش روبرو میشم.
فقط به همدیگه نگاه میکنیم.
من حرفی برای گفتن ندارم و اونم منو لایق شنیدن حرفاش نمیدونه.
پس سکوت ادامه پیدا میکنه...تا وقتی که جین با لباس جلو بسته ی سفید پرستاریش پیداش میشه.
لیوان یک بار مصرفی که از قرص های مختلف پر شده رو روی میز میذاره و من میتونم برچسب اسم روی لیوان رو ببینم:142
جین با لحن شادی میگه:سلام...امیدوارم مزاحم حرف زدنتون نشده باشم.
صورت تهیونگ رنگ شادی میگیره.
انگار نه انگار که روی برچسب لیوان قرص ها،شماره ی پرونده ی اون نوشته شده.
انگار نه انگار اونه که باید اونهمه قرص رو مثل آبنباتای رنگی قورت بده.
میگم:نه جین...حرف زدنی درکار نبود که بخوای مزاحم شی.
جین شونه بالا میندازه و لیوان آب پرتقال بزرگی رو به سمت تهیونگ هل میده.
صورتم رو به طرف دیوار شیشه ای میچرخونم تا قرص خوردن اون رو نبینم.
خنده داره...
یک پسر 23ساله با دیدن قرص ها حالش به هم میخوره،در صورتی که یک پسر 19ساله اونا رو با یک لیوان آب پرتقال به معده اش میفرسته و بعدش با لبخند دهنش رو کامل باز میکنه تا جین از خالی بودن دهنش مطمئن شه.
با پام روی زمین ضرب میگیرم.
جین هنوز تصمیم نداره بره.
اما من برای پرسیدن سوالم عجله دارم.پس با بی حوصلگی میگم:جین...میشه تنهامون بذاری؟
جا میخورن.
چشمای گرد شده ی هردوشون روی من خیره میمونه و در جواب یک نگاه خالی از احساس از من تحویل میگیرن.
جین بلند میشه و لباسش رو صاف میکنه:خیلی خب...باشه.من دارم میرم.فعلا!
در جوابش سر تکون میدم و دور شدنش رو تماشا میکنم.
تهیونگ با لبخند کوچیکی میگه:میخوای بازم به تلاش برای تله پاتی ادامه بدیم؟
روی میز خم میشم و توی چشماش خیره میمونم.روحیه اش برام هیچ اهمیتی نداره،پس رک و راست میگم:میخوام بشنوم.
تهیونگ متقابلا خم میشه:چی رو؟
_دلیل زخم روی گردنت رو.
عقب میکشه و دست به سینه روی صندلی لم میده:میخواستم خودکشی کنم.
با حرص میگم:منو مسخره نکن تهیونگ...من روانشناسم...حرفای تو بیشتر از اون کلمات جوهری توی اون پرونده ی کوفتی برام منطقی ان.
لبخندش از بین میره:من دیوونه ام یونگی،خودت اینو گفتی.ذهن من منطق سرش نمیشه.
مچ دست سردش رو چنگ میزنم.سرمای بدنش استخون دستم رو میسوزونه.
اخم میکنم:اگه تو دیوونه ای،من دیوونه ترم.من روانشناسی نیستم که با یک فنجون قهوه ی ترک بشینم روی مبل چرم اصل و ازت بپرسم امروز چه احساسی داری.خب؟پس بهم جواب بده...
تلاشی برای آزاد کردن دستش نمیکنه.میپرسه:پس اینجا چی میخوای؟
فکم به هم قفل شده اما با خشم میگم:پول میخوام تهیونگ...میخوام یه جوری زندگی به گُه کشیده شدمو بگذرونم تا مجبور نشم واسه چارتا داروی کوفتی خودمو بفروشم.
تهیونگ برخلاف تصورم،متعجب یا ترسیده نیست.با آرامش نگاهم میکنه.از زندگیم یا دارو هایی که میخوام نمیپرسه.
در عوض میپرسه:دونستن رازای من به زندگی تو چه کمکی میکنه؟
نفس عمیقی میکشم:میخوام بشنوم...میخوام داستان بیچاره تر از خودمو بدونم تا وقتی توی رختخواب دراز کشیدم چیز دیگه ای غیر از فکر کردن به بدبختیای خودم داشته باشم.
لبخندش برمیگرده.روشن تر از همیشه.
دست آزادش رو روی دست من که هنوزم دور مچش پیچیده میذاره:بهت میگم...بهش گوش کن.اما نه به عنوان روانشناس،نه به عنوان کسی که میخواد درمانم کنه... در عوض منم وانمود میکنم که بهتر شدم...وتو استخدام میشی.در صورتی که هردومون میدونیم بهتر شدنی درکار نیست.
اون باهوشه...میفهمه هردومون چی میخوایم.
اون میخواد شنیده بشه و من میخوام توی اون آسایشگاه کوفتی استخدام بشم.
مچ دستش رو ول میکنم.سرمای دستاش،دستمو بی حس کردن،پس پنجه ی دستمو باز و بسته میکنم و اون رو بین پاهام که روی هم انداختمشون میزارم.
تهیونگ به اطراف نگاه میکنه:تو که توقع نداری من مثل همه ی مراجعه کننده ها همینجا روبروت بشینم و با داستان زندگیم گریه کنم و تو قهوه اتو بخوری.نه؟
نیشخند میزنم:اگه بخوای گریه کنی پا میشم میرم خونه...پس...اگه فکر میکنی نمیتونی خودتو کنترل کنی،بیخیال قسمتای دردناک.میخوام هرچیزی که از کله ات میگذره رو بشنوم.از علت جای زخم روی گردنت شروع میکنیم...
بلند میشه و بدون حرف زدن از کافه بیرون میره.میخواد که منم همراهش برم.
سالن اجتماعات حالا کاملا خالیه.تهیونگ روی کاناپه ای که رو به پنجره ی بزرگ سالن گذاشته شده میشینه و به منظره ی شهر خیره میشه.
منظره ی شب،اونم از طبقه ی چهارم یک ساختمون بیست طبقه واقعا جالبه.
طبقه ی چهارم...نه اونقدر بالاست که احساس مالکیت نسبت به منظره ی روبروت داشته باشی و نه اونقدر پایین که احساس حقارت کنی.
به اندازه ای که فقط بتونی تماشا کنی.بدون احساسی اضافه و بیخود.
خودم رو بهش میرسونم و با بیشترین فاصله ازش روی کاناپه میشینم.
بدون اینکه به سمتم برگرده حرف میزنه:میدونی که از 15سالگی همینجام...و میدونی که مادر پدرم خیلی وقته که از این شهر رفتن.تنها احساس مسئولیتی که والدینم درقبال من دارن،همون پولیه که به حساب آسایشگاه ریخته میشه...
راحت تر روی کاناپه ی کهنه ی خاکستری لم میدم.حرفاش تا حدودی خواب آورن.
ادامه میده:ولی چیزی که ممکنه ندونی اینه که من بچه ی واقعی اون زن نیستم.
درست میگفت.نمیدونستم.
پاهاشو روی هم میندازه:مامانم افسردگی داشت.شاید با خودت فکرکنی که بیماری روانی توی خانواده ی ما ارثیه،ولی مامانم به خاطر خیانتای مکرر بابام افسردگی داشت.زن مهربون اما ضعیفی بود و آخرشم خودکشی کرد.جنازشو خودم از توی حموم پیدا کردم...تمام ساق دستش رو با تیغ زخم کرده بود.اونقدر عمیق که میتونستم تاندونای دستش رو ببینم.بهت که گفتم...زیست شناسی رو دوست داشتم.
حرفای تهیونگ هیچ ربطی به سوالم ندارن.انگار داره از زندگی دردناکش برام تعریف میکنه.
اما اون ناراحت نیست.بدون ذره ای احساس و ماشین وار همه ی اینارو به زبون میاره و من از این خوشم میاد.
خسته نمیشم و به حرفای بی سر و تهش گوش میکنم.
تهیونگ ادامه میده:15سالم بود.حس میکنم اون موقعی که جنازه ی مامانم رو که روی دستام گرفتم شروع شد.اسمش چیه؟PSD؟...PDSO؟
حرفش رو تصحیح میکنم:PTSD*؟
YOU ARE READING
whalien52
Fanfictionوالِ پَنجاه وَ دو هِرتزی "تکمیل شده" _________________________ وال پنجاه و دو هرتزی... تنها ترین وال اقیانوس... پسری که صداش شنیده نشد... __________________________ ژانر: روزمره، درام، روانشناسی کاپل: تهگی #1 - taegi #1 - tragedy #5 - fiction