'هشتم اکتبر'

2.5K 680 324
                                    

این چند وقت خیلی سرم شلوغه.
مامان زود زود حالش بد میشه و این حال منو هم بد میکنه.
خنده داره...
پول نداشتم که داروهاشو بخرم...تا اینکه حالش بد شد.
حالا که یکم پول به دستم رسیده و میتونم به فکر درمان مامان باشم...دیگه زیادی دیر شده.
به نظر میرسه هیچوقت تلاش های من برای زندگی کافی نیست.
هیچوقت برای زندگیم کافی نبودم.
مامان از سرم زیاده.
من برای اونم کافی نیستم.
حتی نمیتونم حرفای قشنگی که تهیونگ به من میزنه رو برای مامان بازگو کنم.
فقط میتونم اونا رو توی وجودم فرو ببرم.
میتونم حرفاشو ببلعم...و تمام اونا رو توی نگاهم بریزم.
توی نگاهی که به مامان میندازم...پر از حرفه.
پر از حرفای یک اقلیت.
اقلیتی که باعث شد خونه ی من و مامان در عرض دو هفته تبدیل بشه به یک رنگین کمون.
اقلیتی که باعث شد بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم...بالاخره دیوارای اتاقمو رنگ کنم.
چه رنگی؟
جالبه...
خودمم نمیدونم!
یکم از دیوارای اتاقم زرده...یکمی آبی...یکمی سبز...یکمی قرمز...
و یکمی هم سیاه...
دستمو توی رنگ سیاه فرو بردم و اجازه دادم رد سیاه رنگ دستم روی دیوارای رنگی رو لکه کنه.
دستی که متضاد دست زرد رنگ روی تیشرتمه.
دست سیاهی که میخواد بهم یادآوری کنه حواسم به رنگ دست هام باشه.
حواسم باشه...اگه تمام زندگیم هم رنگین کمونی بشه،بازم یک دست سیاه...از گذشته...از حال...از آینده...منتظره که چنگ بندازه و رنگین کمونم رو به هم بزنه.
باید مراقبش باشم...
باید مراقب اون دست سیاه باشم...
دستی که متعلق به خودمه...

-------------------------------------

لبه ی پنجره ی همیشه بسته ی اتاق تهیونگ میشینم.
تهیونگ داره کاغذاش رو دسته بندی میکنه.
به دو دسته تقسیمشون میکنه و اسمشون رو میزاره:
وال 52
حالا یونگی هست.
میپرسم:این اسمایی که گذاشتی یعنی چی حالا؟
میگه:وال 52 مجموعه یادداشتامن...قبل از بیست و هفت آگوست.قبل از اینکه تو رو ببینم.
دسته ی دوم هم بعد از اومدن توئه.
میگم:وال 52 دیگه چه موجودیه؟

جدیدا تهیونگ زیاد توی فکر فرو میره.
فکر کنم داره وارد افسردگی میشه.
شایدم دارو هاش دیگه جوابگو نیستن...

الانم توی فکر فرو میره.

وقتی شروع میکنه به صحبت کردن،دوباره غرق میشم...بدون اینکه احساس خفگی بهم دست بده.
یک قصه رو برام تعریف میکنه.
قصه ی یک تنهایی رو...
قصه ای که در ظاهر به یک وال تعلق داره،اما در واقع تک تک جملاتش متعلق به منن.
شایدم متعلق به تهیونگ...
دیگه تشخیصش سخت شده.

میگه:آدمایی هستن که فرکانسشون با بقیه نمیخونه...
باید چیکارشون کنیم یونگی؟
باید با این آدمایی که تنها گناهشون،بالا پایین شدن فرکانس صداشونه چیکار کنیم؟
چشمامو میبندم و به خودم فکر میکنم.خودخواهانه نظرمو میگم:باید بذاریم بمیرن...
لبخند میزنه:درسته...باید آزادشون کنیم.اونا از ما ممنون میشن...
پوزخند میزنم:صدای من 52هرتزیه...ممنون میشم اگه بمیرم اما...نمیتونم زندگیمو به آدم دیگه ای ببخشم؟به آدمی که فرکانسش طبیعیه؟
تهیونگ دسته ی حالا یونگی هست رو سرجاش قایم میکنه و در حالی که دسته ی وال52 رو توی دستاش نگه داشته به طرفم میاد و میگه:میخوای به کی ببخشی؟
فقط میگم:مامان...
چشمامو باز میکنم و بهش نگاه میکنم که روبروم وایستاده.
بدون اینکه معذب یا خجالتزده بشم میگم:مامان داره میمیره...اما من از اینکه بمیره میترسم.
میگه:پس ترجیح میدی خودت بمیری تا چیزی که ازش میترسی اتفاق بیفته...
از لبه ی پنجره بلند میشم:من ترسای زیادی ندارم تهیونگ...امید زیادی هم ندارم...
و دنیا داره دست میذاره روی کوچیکترین امید هام.
دست گذاشته روی مامان...
میخواد این شعله ی کوچیک کبریت رو،توی یخبندون زندگیم خاموش کنه و من میترسم.
از یخ زدن میترسم.
بدنم گرمه...اطرافم گرمه اما من از درونم شروع میکنم به یخ زدن...
میپرسه:مامانت رو دوست داری؟

whalien52Where stories live. Discover now