'دهم سپتامبر'

3.2K 755 386
                                    

من یک احمقم.
یک احمق که قیچی،تیغ و ماشین ریش تراشیش رو برمیداره تا ازشون برای یک روانی استفاده کنه.
اگه اونقدر از پشت موهاش متنفر نبودم ابدا این کارو نمیکردم.

اگه موهاشو کوتاه کنم...بازم از اون لبخندایی که حالم رو خراب میکنن بهم میزنه...و من...حس میکنم ازش میترسم.
ازش میترسم...چون چشمای گود افتادش تا ته وجودمو میبینن و غرورم اجازه نمیده که نگاهمو ازش بدزدم.

وارد اتاقش که میشم میبینم که نشسته روی تختش و چند تا تیکه کاغذ رو روبروش چیده.
نمیپرسم اونا چی ان.چون به من مربوط نیست...فقط منتظر میمونم کارش تموم بشه.
با مداد کوچیکی،چند تا جمله توی یکی از کاغذا یادداشت میکنه و خیلی سریع همشون رو جمع میکنه.

متوجه میشم که دلش نمیخواد کسی از این نوشته ها با خبر بشه...چون بعد از تا کردنشون،اونا رو بین خوشخواب و میله های تختش فرو میکنه تا چشم کسی بهشون نیفته.
میگم:اگه نمیخوای کسی جاشون رو بفهمه...نباید جلوی من قایمشون میکردی.
مدادش رو طرف دیگه ی تخت قایم میکنه و میگه:تو اونا رو نمیخونی.
پوزخند میزنم:از کجا میدونی؟
از روی تخت بلند میشه و به طرفم میاد:وقتی ازم دربارشون نمیپرسی...یعنی آدم فضولی نیستی.

منطقیه...پس جوابی نمیدم و در عوض پارچه ی سفید رنگی که با خودم آوردم رو روی زمین پهن میکنم.
اونم همکاری میکنه و همینطور که صندلی چوبی اتاقش رو روی پارچه میزاره میگه:امروز،روز حموم نبود...ولی من موهامو شستم.خیالت راحت...
اگه نمیگفت هم اینو میفهمیدم.موهاش هنوز نم داشتن.
روی صندلی میشینه و من پارچه ی دیگه ای رو روی شونه هاش پهن میکنم و لبه هاش رو زیر چونش گره میزنم.
برای اولین بار...میتونم کلمه ی کیوت رو به اون پسر نسبت بدم و این فکر لرز آرومی به بدنم میندازه.
برس خیس خورده رو روی موهاش میکشم تا صاف بشن.
آروم میپرسه:حالا چیزی بلد هستی؟مجبور نشم کچل کنم آخرش!
یک کلمه میگم:بلدم.

و سکوت و صدای برش خوردن موهاش فضا رو پر میکنن.مصرف لیتیوم و بقیه ی دارو های اعصاب،ریشه ی موهاشو ضعیف کردن.(قرص لیتیوم برای درمان دوقطبی شخصیتی)
اجازه نمیدم احساس دلسوزی به مغزم راه پیدا کنه.ردیف موهای کنار گوشش رو مرتب میکنم و به سمت چتری هاش حرکت میکنم.
چشمای تیزش از بین رشته های موهاش منو زیر نظر میگیرن.
میخوام جو رو عوض کنم:داری به چی فکر میکنی؟
مردمکاش از روی چشمام جابجا نمیشن:به ستاره ها.
کاش زودتر کوتاه کردن چتریاش تموم شه.
لبامو خیس میکنم:ستاره ها؟همینایی که توی آسمونن؟
با لبخند زمزمه میکنه:نه...به ستاره های توی سرم فکر میکنم.همونایی که وقتی اولانزاپین هام تموم میشن و خوردنشون به تعویق میفته،توی سرم رو پر میکنن.(اولانزاپین،داروی جدید تثبیت کننده تجویزی برای بیماری دوقطبی)

لبخند میرنه.
چطور میتونه موقع تعریف کردن مشکلات روانیش بخنده؟
چتری هاش کوتاه شدن و حالا نگاهش بدون هیچ مانعی دوخته میشه توی چشمام.
میپرسم:چطوری سرتو از اون ستاره ها خالی میکنی؟
بازدمش رو بیرون میفرسته و درصد کربن دی اکسید هوای اطراف صورتم بالا میره.

whalien52Onde histórias criam vida. Descubra agora