سلام به تمام ریدرای خوبی که تا اینجا منو همراهی کردن.
و ممنون از همتون💜
این پارت صرفا به خاطر شنیدن انتقادات، پیشنهادات،نظرات،سوال ها و احتمالا شکایت هاتونه...پس لطفا چند دقیقه ای برای خوندن حرفای آخر من وقت بذارین و بعد هرچی که توی دلتونه رو برام کامنت کنین...
من از شنیدنشون خوشحال میشم💞بذارین اول چند تا توضیح کوچولو بهتون بدم...
شاید فکر کنین که منظور من از انتخاب اسم وال52 برمیگرده به تهیونگ و مشکلاتش...
خب...تا حدودی درسته اما،شخصیت وال52اصلی این داستان یونگی بود.
یونگی شنونده ی تهیونگ بود اما خودش هیچ شنونده ای نداشت.
علاوه بر اون دچار اضطراب و افسردگی هم بود.
اما میتونست در برابر بقیه ی افراد رفتار مناسبی از خودش نشون بده و تمام درگیری هاش توی ذهنش اتفاق می افتادن.
یک دلیل خیلی خوب برای درک کردن تهیونگ.
اون خودشم تا حدودی با این مشکلات دست و پنجه نرم میکرد.و یک مسئله ی دیگه،وانمود کردن تهیونگ به فراموشی...
توی پارت دوم،تهیونگ به یونگی قول داد تا برای استخدامش بهش کمک کنه.
اون قضیه باید فراموش میشد تا یونگی بتونه استخدام بشه.
فراموشی تهیونگ به استخدام شدن یونگی کمک میکرد:)شاید خیلیاتون معتقد باشین این داستان یک پایان غمگین داشت...
اما مگه هپی اند بودن یک داستان فقط به یک پایان عاشقانه ی دونفری خلاصه میشه؟
من بارها و بارها در طول داستان یادآوری کردم که مامان یونگی و تهیونگ دیگه تمومن...
تهیونگ و مامان یونگی فقط دونفر از شخصیت های تاثیر گذار داستان بودن که به یونگی کمک کردن خودشو پیدا کنه.
این داستان نمیتونه به خاطر اینکه یونگی تونست خودشو و دنیاشو پیدا کنه هپی اند باشه؟
رنگی شدن دنیای یونگی یک پایان شاده...جدا از داستان...
یک درخواست کوچیک ازتون دارم.
لطفا به این داستان،صرفا به چشم یک فیک کوتاه که به طرفداری از چند تا خواننده نوشته شده نگاه نکنین...
من آرمی ام...پس ترجیح دادم یک داستان پر از حرفای خودمو،در قالب یونگی،تهیونگ و سوکجین به تصویر بکشم.لطفا حرفای این داستانو بشنوین...
اونو به چشم یک نصیحت دوستانه و عاشقانه از طرف من بخونین و تمام احساسات خوبی که من توی تک تک کلماتش ریختم رو به خودتون منتقل کنین.
اگه دارم بهتون میگم به خودتون عشق بورزین،اگه میگم نذارین افسردگی های کوتاه مدتتون ادامه پیدا کنن و اگه میگم لطفا لطفا لطفا به اسم نوجوونی و احساسی به اسم باحال یا کول بودن،احساساتتون رو نادیده نگیرین و به خودتون اهمیت بدین...
مطمئن باشین که خودم همه ی اینا رو تجربه کردم.
اجازه ندین کسی در اطرافتون بدون شنونده باقی بمونه...
اینو کسی بهتون میگه که یک برهه از زندگیش رو توی تنهایی مطلق گذروند و اگه خانوادش نبودن قطعا اونم تموم بود.
اما تنهایی اون زمان و سکوتش باعث شد به چند تا چیز مهم پی ببرم.
تا وقتی با خودت دوست نباشی قرار نیست دوستی داشته باشی.
دنیا بیخودی بخشنده نیست...
مردم اونقدر بخشنده نیستن که بخوان عشقی رو بهت بدن که خودت به خودت ندادی.
اونا فقط میتونن در حد خودشون دوستت داشته باشن...حضورشون توی زندگیت موقته.
پس وابسته بودن به عشقی که از بیرون دریافت میکنین،بدترین ریسک ممکن برای زندگیتونه.
یاد بگیرین که خودتون حال خودتونو خوب کنین...
همیشه نمیتونین منتظر باشین که یک نفر بیاد و شمارو از بیحوصلگی و افسردگی نجات بده.
این توقع و انتظار از دیگران،نه تنها دیگران،بلکه خودتون رو هم از خودتون دلزد و خسته میکنه.اگه نسبت به خودتون احساس خوشایندی ندارین،نمیتونین با توجه دیگران این خلاء رو توی خودتون پر کنین.
شاید مدتی حواستون از این مشکل پرت بشه اما...
وقتی که در اتاقتون رو ببندین و چراغ رو خاموش کنین...
اونوقت خودتونین و خودتون.
و حس میکنین ترک شدین...گم شدین...
لطفا با خودتون غریبه نباشین و دنیاتون رو با تمام نقص هاش دوست داشته باشین💞ممنون ازتون که این داستانو برای خوندن انتخاب کردین...
مراقب خودتون باشین✨love you all💜
fateme💜
YOU ARE READING
whalien52
Fanfictionوالِ پَنجاه وَ دو هِرتزی "تکمیل شده" _________________________ وال پنجاه و دو هرتزی... تنها ترین وال اقیانوس... پسری که صداش شنیده نشد... __________________________ ژانر: روزمره، درام، روانشناسی کاپل: تهگی #1 - taegi #1 - tragedy #5 - fiction