'بیست و چهارم سپتامبر'

3K 727 556
                                    

لحظه ای که بحث رو شروع کرد اصلا فکرشو نمیکردم که آخرش بخوایم تعادل دنیای من رو به چالش بکشیم...
خنده داره اما...قضیه از زخم کوچیک کف دستم شروع شد.
زخمی مربوط به دیروز.
وقتی که داشتم کارای ترخیص مامان رو انجام میدادم.
البته ترخیص نه به معنای درمان شدنش...
به معنای ناامید شدن از درمان.
فرم مربوط به ترخیصش رو امضا میکردم که یهو دنیا دور سرم چرخید و زمین خوردم.
کف دستم به زمین خراشید.
دکتر گفت افت فشار ناگهانی داشتم.

و حالا من نشستم توی تریا و برای تهیونگ دلیل بوجود اومدن اون زخم رو توضیح میدم.
برای تهیونگی که انگار از هفته ی پیش هیچی یادش نیست...چون هیچ حرفی ازش نمیزنه.پس منم چیزی رو یادآوری نمیکنم.
تهیونگ میخنده:دقت کردی که تمام تعادل دنیای تو وابسته اس به بالا و پایین شدن یک فشارخون؟
مخالفت میکنم:نه...تعادل دنیای من سرجاش بود.تعادل خودم به هم خورد.
به صندلیش تکیه میزنه:مگه دنیای تو از خودِ تو جداست؟
میگم:آره...دنیای من جاییه که تو و جین و مامان توش هستین...با همین خیابونا و خونه ها...
سرشو تکون میده:نه یونگی.این دنیایی که میگی دنیای دیگرانه.دنیای تو...جاییه که فقط خودت توش زندگی میکنی...
کنجکاو میشم:تو دنیای خودت رو داری؟
میخنده و شونه هاش تکون میخورن:البته که دارم.اگه نداشته باشم که...وقتی وارد دوره ی افسردگیم بشم...گم میشم.و گم شدن توی این دوره،یعنی هیچ راهی برای گذشتن ازش وجود نداره.
میگم:از دنیات بیشتر بگو.
انگار برای جواب آماده باشه بلافاصله میگه:اجازه بده از دنیای تو بگم...تا پیداش کنی.
دستامو روی سینه قلاب میکنم:میشنوم.
_دنیای تو...دنیاییه که خودت فقط توش ساکنی.وقتی در اتاقت رو می بندی و برق رو خاموش میکنی...در واقع به دنیای خودت پا گذاشتی.به جامعه ای پا گذاشتی که تنها شهروندش تویی...و تویی که قوانینش رو مینویسی.
میگم:منظورت همون تنهاییه؟
_نه...تنهایی زمانیه که دنیای تو،همون جامعه ی کوچیک...تنها شهروندش رو از دست بده.
تنهایی ناخوشاینده.زمانیه که تو از دنیای خودت فراری میشی...چون با خودت غریبه شدی و از دنیایی که ساختی راضی نیستی.در نتیجه از اون جامعه میری و خودت رو گم میکنی.
قهوه ام بازم سرد میشه...اما همون قهوه ی سرد رو سر میکشم و به بقیه ی حرفاش گوش میدم.
_تو تا وقتی که توی دنیای خودت باشی،هویت داری...عزت نفس داری،میخندی،اعتماد به نفس داری،خودتو دوست داری،چون یاد گرفتی که برای بدست آوردن همه چیز...فقط به یک چیز نیاز داری و اونم خودتی...پس دنیای رنگی خودتو میسازی و حالت خوب میشه.
حتی اگه از نظر بقیه دیوونه باشی،حتی اگه تمام رنگ های دنیات از اشک باشن مهم نیست.چون حالت با خودت خوبه...
اما اگه دنیات رو ترک کنی...تنها میشی.
آدمی که توسط خودش ترک شده،تنها ترین آدم دنیاست و یک میلیون آدم هم که اطرافش باشن....بازم چشماش دنیا رو سیاه سفید میبینن.
بازم وقتی که در اتاقش رو ببنده و برق رو خاموش کنه...حس میکنه که ترک شده.حس میکنه گم شده...

whalien52Onde histórias criam vida. Descubra agora