'هفدهم سپتامبر'

2.9K 706 392
                                    

مامان حالش خوب نیست.
مامان دیگه تمومه و خودشم اینو میدونه...و سعی میکنه اینو به منم بفهمونه.
ولی من نمیفهمم.
بهش قول میدم که سخت تر کار کنم...حقوق بگیرم و داروهاش رو براش بخرم.
گریه میکنه و من بیشتر بهش قول میدم.
هنوز داره گریه میکنه که از اتاقش بیرون میام و پا به راهروی بیمارستان میذارم.
مامان نمیتونه دنبالم بیاد.چون آنژیوکت توی دستشه و قطره قطره از سرم رو به بدنش میفرسته.
وارد اتاق دکترش میشم.
خود دکترش اینو ازم خواسته بود.
میخواد باهام حرف بزنه...و میدونم حرفای خوبی نیستن.
دکتر چیزایی تحویلم میده که خودمم میدونم.
که مامان حالش بده...
که مامان تمومه...
حرفاش که تموم میشن میپرسم:چقدر دیگه؟
منظورم رو میفهمه.
جوابش اینه:روزشمار مامانت روی دور معکوس افتاده پسر جون.اگه به یک ماه برسه باید خدا رو شکر کنی...
دستام یخ میکنن...میشن عین دستای تهیونگ و من از شبیه تهیونگ شدن میترسم.
چشمام میسوزن.چون دیشب سرفه های مامان اونقدر زیاد بود که مجبور شدم طلوع نشده برسونمش بیمارستان...پس نتونسته بودم بخوابم.
اون چیز کوچولوی دردناک توی گلوم هم به سوزش چشمام شدت میده.
دیگه نمیتونم توی اتاق دکتر بمونم...
حالم بده...
خیلی خیلی بد.
حالا دنیا خاکستری تر از من ندیده.
اونقدر خاکستری شدم که دارم به سیاه میرسم.
رنگ حال من با رنگ دیوارای آبی آسمونی اتاق دکتر نمیخونه.
من به دیوارای خاکستری احتیاج دارم.
به خودم که میام میبینم با تمام قدرت دارم به سمت ذهن زیبا میرونم.
جلسه ی دوشنبه ی امروزم با تهیونگ رو کنسل کرده بودم تا به مامان رسیدگی کنم...اما الان تقریبا نیم ساعتی از تایم جلسه باقی مونده.
شب که نزدیک میشه،شهر شلوغ تر میشه و تعداد بوق ها و فحش هایی که به خاطر رانندگی دیوانه وارم دریافت میکنم چند برابر میشن.
وارد ساختمون میشم.
نمیخوام کسی منو ببینه...با احتیاط خودمو به اتاق تهیونگ میرسونم.
از دیدنم تعجب میکنه.بازم داره روی اون کاغذا چیزی مینویسه.
کنارش روی تخت سفید رنگش میشینم.
با چشمای بسته میگم:ساکت باش.
نیاز به تذکر من نیست.
اون ساکته.
آروم شروع به جمع کردن کاغذاش میکنه.

تهیونگ تمومه...
مامان تمومه...
تمام آدمای دور و برم تمومن.

نکنه خودمم دارم تموم میشم؟

به صدای نفسای تهیونگ گوش میدم.
نفساش به نظر گرم میان.
اما بدنش سرده.
پس نفس گرمش از کجا پیداش میشه؟
زمزمه میکنم:حتی نفساتم دیوونه ان...
به خنده اش میندازم.
حتی با چشمای بسته...حتی با گوشامم میتونم رنگ خنده هاشو حس کنم.
میگه:میدونی...درست نیست انقدر به من بگی دیوونه...
احساساتش برام مهم نیست.بیخیال میگم:چرا نگم...وقتی دیوونه ای؟
چشمامو باز میکنم و این بار خودم برای زل زدن توی چشماش پیشقدم میشم.
پاهاشو توی شکمش جمع میکنه:ترجیح میدم بهم بگی اقلیّت.
نیشخند میزنم:اقلیت؟؟؟
سرشو به علامت تایید تکون میده و موهاش که هفته ی پیش کوتاه شدن به حرکت درمیان:آره...دیوونه اسمیه که شماها برای یک اقلیت توی جامعه گذاشتین.براتون عجیبیم چون تعدادمون کمه...
منظورش رو نمیفهمم.
توضیح میده:این آسایشگاه روببین...همه ی بیمارا همو میشناسن.باهم دیگه حرف میزنن.مشکل همدیگه رو میشنون و شاید برای حل کردنش تلاش کنن.اینجا مثل یک جامعه ی کوچیکه که هممون شبیه همیم.بیماریامون فرق داره،ولی هممون اقلیتیم.با همدیگه میسازیم.
مثلا جیهیون...فکر میکنه مسیحه.اون دیوونس ولی نکته ی جالب...طرفداراشن.اسم طرفداراش رو گذاشته پیروان. خنده داره نه؟
نیست...حداقل برای من خنده دار نیست چون منظورش رو نمیفهمم.
میگه:آخه پیروان یعنی همون طرفدار ها!هردوتاشون یه معنی میدن!مثل اینه که اسم ماشینت رو بذاری اتومبیل!یا اسم یک خوردنی رو بذاری غذا!
میفهمم که کجا این موضوع براش خنده داره.ولی من خندم نمیگیره...حوصلم سر میره:داشتی در مورد اقلیت حرف میزدی.
از قطع شدن حرفش ناراحت نمیشه:آره...ما دیوونه ایم چون کمیم...چون آدمایی که مثل شمان جامعه رو تشکیل دادن.حالا تصور کن شما توی اقلیت بودین...و ما به قول شما،دیوونه ها اکثریت جامعه.
بازم ما دیوونه بودیم؟
به فکر فرو میرم.
ادامه میده:کارای ما برای خودمون منطقیه...در نظر ما، شماها عجیب غریبین.
پس توی جامعه ای که اکثریت جامعه ما باشیم،شماها دیوونه و عجیبین.

whalien52Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang