'یازدهم اکتبر'

2.4K 689 407
                                    

مامان امروز مرد.
امروز صبح زود...
اون هنوز توی بیمارستان بستری بود...

و حالا من کنار قبرش وایستادم.
عجیبه که چطور کارای بعد از مرگ یک آدم سریع پیش میرن...
شاید...
فقط مامان اینجوری بود...
چون ما پول نداشتیم و نتونستیم یک مراسم چند روزه براش بگیریم.
دوستای زیادی هم نداشتیم.
در نتیجه مامان صبح مرد و من نزدیک غروب خورشید،کنار قبرش وایستادم.
تنها...زیر بارون پاییزی که یادم نمیاد چندمین بارون پاییزیه.
چه اهمیتی داره؟
اولی یا هزارمی...در هر صورت چشمای مامان دیگه اینو نمیبینن.
در هرصورت مامان دیگه قرار نیست برای اینکه سرما نخورم یک لیوان شیر گرم بده دستم.

فقط شش نفر توی مراسم خاکسپاریش حضور داشتن.
من
سوکجین
کشیش
دوتا از دوستای دبیرستان مامان
و خانم پارک.

حالا مامان نیست و اقلیتش رو هم با خودش برده.
بد به حال دنیا...
اون نمیدونه که بهترین اقلیتش...همین الان زیر یک خروار خاک خوابیده...
شایدم میدونه اما...آرومه چون داره صدای پیانو زدن مامانو میشنوه.

نمیدونم.

هیچی نمیدونم.
نمیدونم چرا از صبح تا حالا مثل یک مجسمه زیر بارون وایستادم.
فقط میدونم که حالم بده.
خیلی ترسیدم...
ترس داره حالمو به هم میزنه و...
سردمه.
دارم میلرزم و دندونام به هم میخورن.
میدونم چی میخوام.

گرما میخوام...
سرمایی رو میخوام که گرمم کنه.
سرمایی که حواسمو پرت کنه.
سرمایی که در تضاد باشه با داغی نفساش...

عجیبه که بعد از مرگ یک نفر،کارا چطور سریع پیش میرن.
مثل الان.
نمیدونم کی و چطور خودمو رسوندم به ذهن زیبا.
اما حالا روبروی در اتاق تهیونگ وایستادم.

کاش بازم بهم بخنده...تا وانمود کنم از خنده هاش بدم میاد اما توی رنگ زرد لیمویی فرو برم و احساس بی وزنی بهم دست بده...مخصوصا حالا که سنگینی بارون و ترس و غمی که روی شونه هام آوار شدن...وزنمو هزار برابر کردن.
و میترسم که توی زمین کشیده بشم.

در اتاقشو باز میکنم و میبینم که لبه ی تختش نشسته.
با دیدنم لبخند میزنه...
و آرزوم به حقیقت بدل میشه.
میگه:امروز که دوشنبه نیست!
جواب میدم:اومدم بهت سر بزنم.
با لبخند بزرگتری میگه:بارون قشنگیه نه؟حسابی خیس شدی...معلومه زیاد زیر بارون وایستادی...
کنارش میشینم.
با فاصله ی کم...مثل همون روزی که پشت پیانو نشستیم.

بهش نگاه میکنم و میگم:مامان الان داره میرقصه...
چشماش تاریک میشن.
مثل خونه که حالا من ازش میترسم.

سرشو پایین میندازه...
بعد از چند ثانیه سکوت،بالاخره به حرف میاد:خیس شدی یونگی...سرما میخوری.
نیشخند میزنم:میدونم.
میگه:پس چرا جلوشو نمیگیری؟
میگم:چون...میخوام تو جلوشو بگیری.

whalien52Where stories live. Discover now