.•°⊙Time Machine⊙°•.

1.5K 121 27
                                    

♥ Time Machine ♥


♥ Top: Taehyung ♥


♥ Bottom: Hoseok ♥


♥ Genere: travel in time _ science fiction _ romance ♥

•••

-:این باید کار کنه، البته که باید!
پروفسور کیم سوار ماشینی که بعد از آنالیز زندگیش از یه ماه پیش ساخته بود، شد!
با قاطعیت دکمه ای که اون رو به گذشته می برد، فشار داد.
قراره دو تا تهیونگ همزمان وجود داشته باشه ولی اونی که مال گذشتس، خیلی احمقه!
پس اون باید متقاعدش کنه کاری که ازش میخوادو انجام بده!
وقتی که دکمه رو زد، در و دیوار اطرافش شروع کرد به غیب شدن و حدود بیست دقیقه بعد اون ده سال به عقب رفته بود!
با لبخندی که رو صورتش نقش بسته بود از ماشین خارج شد و اونو زیر چند تا شاخ و برگ پنهان کرد! بعد به سمت خونه پدرومادرش حرکت کرد.
-: سلام! لطفا بهم یه عینک دودی و ماسک بدین!
به دختری گفت که اونا رو بهش داد.
قیمت ها تغییری نکرده بود پس مشکلی نداشت! اونا رو برداشت و ازشون برای پوشوندن صورتش استفاده کرد!
وقتی به خونه اش رسید، بیرون منتظر موند تا خود گذشته اش، خونه رو برای رفتن به دانشگاه ترک کنه!
-: تهیونگ، میخوام همین الان باهات حرف بزنم!
به پسری گفت که داشت به طرفش برمی گشت.
×: من با غریبه ها حرف نمی زنم! مخصوصا که صورتشونو پوشونده باشن!
نکنه قاتلی؟!؟
درحالیکه داشت ازش فاصله می گرفت گفت.
تهیونگ از بازوش گرفت و اونو به یه درخت کوبوند و ماسکو از صورتش کنار زد.
سر پسری که داشت با ترس نگاش می کرد فریاد زد:
-: من خودتم ابله!
×: چییی؟!؟ چطور ممکنه؟؟ دارم خواب می بینم نه!؟
همین طوریکه داشت صورت خود دیگش رو لمس می کرد گفت.
-: خواب نمی بینی! من تو ام و تو منی!
گوش بده! من با یه ماشین زمان به گذشته برگشتم تا آینده وحشتناکمو تغییر بدم!
×: اوه. فوق العاده اس! پس اگه تونستم با ماشینی که خودم ساختم به گذشته سفر کنم من قراره در آینده یه دانشمند موفق بشم! عالیه!!
-: خب من موفقم ولی بدبختم چون هوسوکو ندارم!
×: هوسوک؟ خرخونی که اگه اشتباه نکنم بهم دیروز اعتراف کرد. جدی؟!؟
با چشمایی که از تعجب گشاد شده بود گفت!
-: آره اون!
آه عمیقی کشید.
-: گوش کن، میدونم ازش خوشت میاد! میدونم چون خودمم! آییشش! گیج کننده اس!...
انگشتاشو تو موهاش فرو برد و کشید!
-: ما ردش کردیم چون خیلی خرخون بود، ولی اون خرخون در آینده دلیل زندگیمه! و با تشکر از مراسم دیروز، اون با ازدواج با یه مرد دیگه دوست داشتنمو تموم کرد!
شونه هاشو گرفت.
-: تو باید باهاش قرار بزاری چون اینطوری اون در آینده همسر من میشه!
×: اما من بهش گفتم با هم دوستیم!
انکار نمیکنم که جذاب عه، ولی خرخونه و پسره!
-: دقیقا! اون دوست صمیمیت میشه و درست وقتی که عاشقش میشی و میخوای بهش اعتراف کنی، بهت میگه که داره ازدواج می کنه!
درحالیکه اشک می ریخت خودشو رو زمین انداخت.
×: جدی میگی؟! دو تا مرد میتونن با هم ازدواج کنن؟
-: آره میتونن! بخاطر همین من انقدر غمگینم.
بخاطر حماقتم برا حرف مردم از دستش دادم و دودستی به یه مرد دیگه تقدیمش کردم!
×: لعنتی خیلی سخته! خب من دوسش دارم..بهرحال دو تا مرد میتونن باهم رابطه داشته باشن؟!
-: فاک! یادم رفته بود تو بیست و دو سالته!.. آره می تونین!
×: از کجا میدونی؟؟ با چند تا پسر خوابیدم مگه؟!
تهیونگ بازم دستشو تو موهاش فرو کرد و موهاشو عقب برد.
-: فقط یه بار و عالی بود! با هوسوک!!
×: اما چجوری؟! مگه نگفتی باهم دوست شدیم؟ متوجه نمیشم!
با گیجی خودشو رو زمین انداخت!
-: اون شب مست کرده بودم ولی موقع انجام دادنش به اندازه کافی هشیار بودم و اونجا تو اون لحظه فهمیدم دوسش دارم!
لحنش وقتی داشت حرفشو می زد غمگین بود.
×: اسکل پس چرا همون موقع بهش اعتراف نکردی؟! چرا بهش نگفتی دوسش داری؟! 
-: بهش گفتم عوضی!
×: خب چیشد؟!
-: بهم گفت دیگه خیلی دیر شده و ازش خاستگاری کردن و نمیخواد نامزدشو ناراحت کنه!
-: لعنت! اوکی انجامش میدم!
تهیونگ هم از جاش بلند شد و با هیجان بغلش کرد.
-: ممنونم. از هیچی پشیمون نمیشی تهیونگ!
×: میدونم. تو اتاقم منتظرم بمون. کلیدای خونه رو داشته باش. با خبرای خوب برمیگردم.
کلید هارو بهش داد.
تهیونگ سر تکون داد و به طرف خونه حرکت کرد. اما قبل از اینکه وارد خونه بشه فریاد زد: فایتینگ!
پسر مو بلوند لبخند زد و همون حرکتو با دستاش نشون داد!
بعدش به دانشگاه رفت تا هوسوکو پیدا کنه!
...
×: سلام! هوسوکو ندیدی؟!
از دختری که با عشوه نگاش می کرد پرسید.
-: سلام ته. نه اون خرخونو ندیدم! اهم میخوای بعد مدرسه بیای خونم؟! بابا مامانم خونه نیستن!
×: ببخشید من حالا از پسرا خوشم میاد!
نادیده اش گرفت و کل ساختمون پزشکی رو دنبالش گشت!
بعد از بیشتر از بیست دقیقه گشتن، وقتی داشت تو کتابخونه کتاب میخوند پیداش کرد.
×: حداقل پیدات کردم!
با خودش گفت و به هوسوک نزدیک شد.
-: هوسوک باید یه چیزی بهت بگم! الان!
درحالیکه داشت کتابشو می بست بهش گفت.
+: ته ته، رفیق! الان سرم شلوغه!
دوباره کتابو باز کرد و همه حواسشو داد به داستانی که می خوند!
تهیونگ از بازوی هوسوک گرفت و از کتابخونه بیرون رفت.
+: تهیونگ ولم کن! برا چی دستمو میکشی؟؟ همه دارن نگامون میکنن!
پسر نادیده اش گرفت و اونقدر دنبال خودش کشیدش تا اینکه به حیاط پشتی ساختمون رسیدن و هوسوکو به تنه یه درخت هل داد.
+: آخ! درد داشت احمق!
وقتی صورت تهیونگو تو اون فاصله نزدیک دید خجالت کشید.
×: هوسوک ما از الان باهم قرار می زاریم و نمیخوام با مرد دیگه ای غیر من ازدواج کنی! بهم قول بده!!
تهیونگ چونه اشو با دستش بلند کرد

هوسوک از چیزی که شنیده بود، شوکه شده بود و مرتب پلک می زد!
+: داری منو دست میندازی نه؟! چرا این کارو میکنی؟! ازت متنفرم!
درحالیکه گریه می کرد، به سینه تهیونگ می کوبید!
تهیونگ دستاشو گرفت تا گریه اشو تموم کنه.
×: دیروز من گیج بودم. یکم ترسیدم هوسوک، اما الان میتونم همه چی رو واضح ببینم. خیلی دوست دارم!
دستشو پشت گردنش گذاشت و لبهاشون رو برای یه بوسه بهم متصل کرد که با اولین حرکت اون شروع شد، ولی بعد از چند دقیقه هوسوک اجازه داد که تهیونگ کنترل بوسه رو بدست بگیره!
-: هولی شت! خیلی خوب بود.
درحالیکه داشت ازش جدا میشد، خیره تو چشماش گفت.
-: چی باعث شد نظرت عوض بشه؟! دیروز از حرفت خیلی مطمئن بودی!
وقتی دستای پسرو روی کمرش حس کرد،به نرمی و آرومی گفت.
-: بزار بگم که خودم بودم!!
تو الان میدونی که تا ابد مال منی!
لپشو لمس کرد و دوباره رو لبهای برجسته بوسه زد!
بعد از چند دقیقه بوسیدن، تهیونگ از هوسوک فاصله گرفت.
-: عشقم، یه چیزی رو خونه جا گذاشتم! میشه وسایلمو برام نگه داری تا برگردم؟!
-: معلومه عشقم! مواظب باش. من تو کتابخونه میمونم و بهت فکر می کنم!!
...
-: جذاب بود! تهیونگ آینده واقعا راست می گفت! هوسوک جذابه! و فقط مال منه!!
لبخند زد و به خونه رفت تا خودشو پیدا کنه!
...
-: حالت خوبه؟!
درحالیکه داشت به صورت رنگ پریده پسری نگاه می کرد که سوار ماشین زمانش شد، گفت.
-: نگران نباش! اتفاقات امروز روم تاثیر گذاشته. من حالم خوبه تا وقتی که تو کنار هوسوک باشی!!
-: البته! نگران نباش. الان که بوسیدمش دیگه نمیتونم ازش جدا شم!
لبخند زد و برای اون پسر به نشونه خداحافظی دست تکون داد.
تهیونگ ماشینو راه انداخت. وقتی تاریخ موردنظرشو تنظیم کرد به خاطر درد از مبادله ای که باعثش شده بود، از هوش رفت!
( منظورش اینه که تهیونگ با تغییر دادن گذشته اش، آینده اش رو هم تغییر داده بود و این، روی خودش هم که قراره به آینده بره تاثیر میزاره! )
وقتی بیدار شد فهمید که تو همون ساختمونیه که توش کار میکنه. پس سریع بلند شد و به خونه رفت تا نتایج تجربه اش در گذشته ارو ببینه!
وقتی در خونه رو باز کرد، اسم هوسوکو گوشه گوشه خونه، بلند صدا زد!
به هرحال، اونجا هیچ کس نبود!
-: لعنت! کار نکرد.
نابود شد. خودشو رو زمین به شکل یه جنین انداخت و بخاطر حس محرومیتی که اون لحظه احساس می کرد شروع کرد به گریه کردن.
-: تهیونگ عشقم برا چی گریه می کنی؟!
نگو که...اوه از کارت اخراج شدی؟!
-: هوسوک!!
درحالیکه داشت از زمین بلند میشد، فریاد زد! به سمتش رفت و محکم در آغوشش کشید!
-: عشقم داری منو می ترسونی! چیشده؟!
همونطور که داشت پشتشو نوازش می کرد گفت!
-: هیچی! فقط خواب دیدم که تورو ندارم و خیلی ازش ترسیدم! فقط همین!
بدن هوسوکو بیشتر و بیشتر به خودش فشرد!
-: آه تو خیلی کیوتی! بخاطر همین دوست دارم، همسر من!!
-: من همسرتم و تو هم مال منی مگه نه؟!
-: تو همسرمی و من فقط مال توام چون عاشقتم!
هوسوک با یه لحن نرم و آهسته جواب داد.
-: منم انقدر عاشقتم که برات کارایی که دیوونگی ان انجام بدم!
-: واقعا؟! چه کاری مثلا عشقم؟!
-: یه روز میفهمی چقدر عاشقتم هوسوک!
پرنسس استایل بلندش کرد و درحالیکه داشت به اتاقشون می رفت، شروع کرد به بوسیدنش!!

The End...♡

○○○○
♥این یه کار ترجمه بود. امیدوارم که ازش خوشتون بیاد هم از داستانش هم از ترجمه ام. میدونم کم و کاستی هایی داره. البته این اولین تجربه ترجمه ام بوده.
از بابت حمایت هاتون ممنونم لاولیا♥♥♥
♡اگه ایده ای یا ژانری رو خیلی دوست دارین بهم بگین براتون مینویسم:)

★VHOPE ONESHOTS★Where stories live. Discover now