●°◆[ Wishing lake ]◆°●
•
⊙ Top: Taehyung >> black swan ⊙
•
⊙ Bottom: Hoseok ⊙
•
⊙ Genere: fantasy _ romance _ supernatural _ mystery ⊙
◆●◆●◆●
Black swan (part 1): دریاچه آرزوها
+: حالا واقعا تصمیمتون قطعیه؟!
نگاه مایوسم رو از پنجره کلاس گرفتمو به جیمین که بغل دستیم بود دادم.
_: قطعیه که من اینجوری عزا گرفتم!
+: اشکال نداره بابا! مثلا میخواستی چیکار کنی؟!؟ دعوتش کنی کافه یا رستوران؟! یا مثلا صاف و پوست کنده بهش بگی آقا من رو شما کراش دارم میشه لطف کنین و باهام قرار بزارین و با وجود اینکه سال آخرین با من پاشین بیاین شهربازی؟!؟
_: مسخره ام میکنی؟!؟
جیمین عاقل اندر صفیه بهم نگاه کرد.
+: خب چلمنگ من نمی فهمم چرا باس عزا بگیری! من حتی حاضرم دادخواست بدم که مامانت سرپرستیمو قبول کنه. بده میخواد ببرتت روستای مامان بزرگت که حال و هوات عوض بشه؟؟! منو چی میگی؟ قراره تو فرجه امتحانا دستیار پدرم باشم. یعنی عمق فاجعه!
اونوقت تو میخوای بری روستا عشق و حال، عزا می گیری؟!؟
_: آخه این جوری یه مدت طولانی کراشمو نمی بینم!
جیمین آه جگرسوزی کشید و سرشو به تاسف تکون داد.
+: تو خلی! که چی واقعا؟! مگه تا این جای سال همش جلو چشمت بود توفیقی کرد؟! یه هفته میری اونجا استراحت میکنی، اکسیژن رسانی میشه به مغز معیوبت بهتر تصمیم میگیری درمورد کراشت!
دیدم داره راست میگه! واسه همین باهاش موافقت کردم و دیگه حرفی نزدم.
وقتی رسیدم خونه، نهار خوردم و به اصرار مامان سریع تر وسایلمو تو چمدونم چیدم و آماده یه سفر نسبتا طولانی به روستای ... شدم!
از بعد از فوت بابا، مامان گواهی نامه گرفت. مامان بزرگم تنها تو روستا زندگی میکنه پس مادرم هر موقعیتی رو بهونه میکنه تا بهش سر بزنه!
اینم یکی از بهونه هاشه!
.........بعد از حدود 2 ساعت رانندگی بی وقفه رسیدیم خونه مامان بزرگم!
خونه اصلی ته حیاط مستطیلی شکلش بود. حیاطی که دروازه چوبیشو به خونه اش می رسوند!
و البته درختای هلو و آلوچه های وحشی که تا دم در خونه مشایعتت می کردن، اون وقت از سال فقط شاخه های لخت و عریانشون مونده بود!
هنوز چند قدم به در خونه مونده بود که مامان بزرگم با یه لباس راحت محلی اومد بیرون.
کمرش خمیده شده بود. موهای کم پشت سفیدشو به شیوه قدیمیا پشت گردنش بسته بود!
با وجود اون همه چین و چروکی که هدیه سالها رنج و سختی و البته شادی و خوشی بود باز هم لبخند دلنشینی داشت!
_: اوه ببین کی اینجاست؟! دختر عزیز دوردونه ام و پسر شاخ شمشادش!!!
مامان بزرگم همیشه منو شرمنده می کنه!!
بهد از کلی ماچ و بوسه و بغل از مامانم جدا شد و نوبت من رسید!
_: وای خدایا!! چه خوب کاری کردی هوسوکم با خودت آوردی! یادت باشه هیچ وقت حتی بدون اون اینجا نیای!
_: مامااااااان حسودیم شد!
این لحن بچگونه مادرم فقط وقتی خودنمایی می کرد که با مادرش درحال مکالمه بود!!
_: پسرت به طرز عجیبی منو یاد برادرت میندازه!...یادش بخیر!...داییت دقیقا شکل تو بود!
مامانم سریع راه رفته رو برگشت و کنارم ایستادو دستاشو گذاشت رو شونه هام.
_: وای نه تروخدا مامان! هوسوک هیچم شبیه چانسو نیست! حتی حرفشم نزنین!
قاعدتا نباید جلوی یه مادر از پسر دورافتادش بد گفت وگرنه میشه مثل مامان من که بدجور از مادرش مشت می خوره!!
_: مگه داییت چش بود؟!؟ یکم لجباز بود ولی دیگه مشکل دیگه ای نداشت!
مامان بزرگ با بدخلقی راهشو به داخل خونه گرفت و مامانم هم درحالیکه داشت بازوی مشت خوردشو میمالید زیر لب گفت:
چانسو یکم لجباز نبود، تیمارستانی بود!
YOU ARE READING
★VHOPE ONESHOTS★
Fanfictionاولین مجموعه وانشات های فارسی از کاپل ♥ ویهوپ ♥ با ژانر های: اسمات_ فلاف _ رومنس _ فانتزی _ هیستوریکال و... { از وانشاتای درخواستی هم استقبال میکنم ^.^ }