7

245 67 5
                                    

ولی به محض ورود سردی اسلحه رو روی شقیقم حس کردم_فاک...
خیلی اروم دستامو بالا بردم_داداش ...یکم زود نیس؟ یه ساعتم نیس اومدیم اینجا...راستی با اون پسره چیکار کردی؟ رو مخ بود ولی گناه داشت...غیر از گناه خیلیم ادعا داشت البته، توقع نداشتم به این زودیا بگا بریم...
شونه بالا انداختم_به هر حال...برگردم سمتت میزنیم؟
باکی_بستگی داره چقدر به حرف زدن ادامه بدی...
باکی؟ برگشتم سمتش_هاه...ترسوندیم خره، بهت نمیاد اهل شوخی باشی...
به سمت اتاقم رفتم
باکی_چون نیستم...یه قدم دیگه بردار تا باور کنی
سرجام وایسادم...باز چ مرگش شده؟
_هوم؟ چیه؟
هنوزم اسلحه به دست داشت_لوکی...تام...یا هر خر دیگه ای که هستی،جرعت داری فقط یه بار دیگه، یه بار دیگه بدون هماهنگی با من یه گوهی بخور
برمیگردم سمتش و پوزخند میزنم_چیکار میکنی مثلا؟ میکشیم؟ اجازشو داری اقای پای ثابت قرار داد؟
متقابلا پوزخند زد و اسلحشو پایین اورد_کاری میکنم که رو ویلچر ب وکیله بدی...امتحانش هزینه نداره
بی صدا میخندم و سر تکون میدم_خوبه...با وجود سگ اخلاق بودنت حرفت منطقیه، باید بهت خبر میدادم و بعد میرفتم سراغش...
چشماش درشت شدن و واکنشش دوباره به خنده انداختم، انتظار داشت پاچه بگیرم؟
_خب جناب امنیتی...میتونم برم توالت؟
نگاه شوکش جاشو به شک و تردید داد، چشماشو ریز کرد و با تردید سر تکون داد، انگار انتظار داشت بلایی سرش بیارم یا همچین چیزی که البته حق داشت، خودمم میدونم هیچی ازم بعید نیس...هرچند که با توجه به صفت جون دوست بودنم، احتمال سازش داشتن با همچین ادم دیکی خیلی زیاد بود...
.....
_گشنمه...حوصلمم سر رفته، اگه بیرون بودم کلی کاسبی کرده بودم...
کلافه طور، کنترل تی وی رو پرت کردم رو مبل و به باکی که سرش تو لپ تاپش بود خیره شدم
نگاهش یک صدم ثانیه بالا اومد و دوباره مشغول کارش شد_پاشو یه چیزی درست کن من کار دارم...
چشمامو تو کاسه چرخوندم_کارت چیه دقیقا؟
دوباره سرش رو بالا اورد_ب خودم مربوطه...
نفسم رو با صدا رها کردم_که این طور...کارت تموم شد درست کن خب...
باکی _دست پختم خوب نیس
شونه بالا انداختم_ب تخم چپ کارتر...غذا باتوعه...
باکی بدون دست کشیدن از کارش زمزمه کرد_عمرا...
گاد...من واسه کسی حمالی نمیکنم، مخصوصا اگه مفت خور باشه، درسته، اشپزیم خوب بود چون تو خونه اکثرا اشپزی به عهده من بود البته این اواخر پیتر اکثرا با دوستاش وقت میگذروند و غذا میخورد، یه جورایی نیازی به اشپزی کردنم نبود، در واقعا نیازی به خونه اومدن هم نداشتم چون پیتر یا پیش دوستاش بود یا دانشگاه...الان که فکر میکنم شکایت کردنش از نبودنم تو خونه...یکم ناحق بود...
سرمو برای پس زدن افکارم تکون دادم ، به هر حال به خاطر تواناییم تو اشپزی نباید به همخونه و همکار اجباریم رو میدادم پس از تو وسایل باکی که رو میز وسط اتاق پخششون کرده بود خودکار و دفترچه اش رو برداشتم_خب...بهتره تقسیم کار کنیم جناب امنیتی...
برخلاف تصورم باکی مخالفت نکرد و لپ تاپش رو کنار گذاشت_فکر خوبیه...غذا با تو...
با شیطنت ابرو بالا انداختم_نه نه نه...قرعه کشی میکنیم !
پوفی کشید و تکیه داد_من چندان خوش شانس نیستم..
بی صدا خندیدم_منم نیستم...موقعیت یکسانه...خب، الان چه کارایی واسه انجام دادن داریم؟ غذا پختن، خرید کردن...دیگه؟
باکی با شک پرسید_تمیز کاری؟
یاداشت کردم_لباسا هم هست....شستن لباسا...دیگه؟
باکی شونه بالا انداخت_فعلا همینا رو بنویس...
با سر تایید کردم و برگه رو جدا کردم_اوکی...بیا دو تا بردار...
با کمی تردید دوتا کاغذ رو انتخاب کرد و دو تای باقی مونده به من رسید، هر دو مشغول باز کردن برگه های شانسمون شدیم
باکی_فاک! اشپزی بهم افتاد!
خندیدم_خرید و تمیز کاری...از تمیز کاری خوشم نمیاد ولی بد نیس..پاشو برو یه کوفتی درست کن حالا
باکی پاهاشو رو هم انداخت و لپ تاپشو برداشت_اول یخچالو پر کن بعد امر و نهی کن...
یاد دعواهای مامان بابام افتادم_ریدم دهنت اخرشم گشاد بازی در اوردی
باکی پوکر بهم خیره شد_باز بهت رو دادم؟ گمشو کونتو جمع کن خونه خالیه...
از جام بلند شدم_کمتر غز بزن حس میکنم وارد زندگی متاهلی شدم!
چشماشو تو کاسه چرخوند_پول داری مرد زندگی؟
سوییشرتمو برداشتم_نه خیلی ولی مهم نیس...تو مسیر جور میکنم، چیزی ک زیاده شکار
باکی اه کشید و من با سرخوشی از خونه زدم بیرون...
خیلی با محله اشنا نبودم اما خوشبختانه یه مرکز خرید کوچیک نزدیک مجتمعی که بهش منتقل شده بودم ساخته بودن که میتونست مشکلمو حل کنه، یه سبد کوچیک برداشتم و بعد از چک کردن موجودی ۶ تا کیفی که تو راه زده بودم(ک مبلغ کمی هم نبود) هر چی ک دستم میومد رو تو سبد میریختم و بی خیال دنیا و ادماش واس خودم سوت میزدم و زندگی و تمام عوامل تخمیش رو به یه ورم میگرفتم که یه دفعه، یکی از چندش ترین موجودات هستی گوشه شلوارم رو گرفت و کمی کشید و من بی خبر از دنیا و ادماش پایین رو نگاه کردم تا ببینم چه خبره و با اون موجود تخریب گر اشنا شدم، یه پسر بچه مو طلایی حال به هم زن!
ناخوداگاه به خاطر تنفر ذاتی که از این موجودات بگا دهنده داشتم فریاد ارومی کشیدم و عقب پریدم_فااااک!
پسرک خیلی پوکر وار بهم خیره شده بود و نگاه مردمی که تو محوطه بودن رو روی خودم حس میکردم، درسته ابرو و ابرو داری در حال حاضر به چپم بود اما دوست نداشتم مرکز توجه باشم که به لطف اون پسر بچه کله شیری، بودم!
و همین موضوع کمی عصبیم کرد_چته؟ چرا جوری نگام میکنی ک انگار ماله باباتو خوردم؟ عاه لعنت یعنی گوه بخورم ماله باباتو بخورم کارتر به اندازه کافی هوامو داشته و ماله کریس رو گذاشته تو دامنم که حدس میزنم هیولایی باشه واس خودش فاک! چرا اینا رو دارم به یه بچه میگم؟ اصلا تو و بابات بیاین ماله منو بخورین...
نمیدونم چه مرگم بود، انگار با ترکیب کردن ترس و عصبانیت نتیجه جالبی از بدنم نمیگیرم چون علنا کسشعر به هم میبافتم اونم واسه یه بچه!
پسره_متاسفم اگه ترسوندمت...فقط میخواستم بگم ممکنه اون بسته شکلات رو بدین بهم؟ بسته اخرش بود و من تا اخر این هفته نمیتونم به خرید برم...
من با این سنم انقدر با احترام و مسلط حرف نمیزدم که این بچه میزد پس همون طور ک تو کمای ذهنی به سر میبردم بسته شکلات رو سمتش گرفتم_فقط دور شو...
و بسته رو گرفت و دور شد_بچه ها چه بزرگ شدن...من با این سنم بچه تر ب نظر میرسم...
بیخیال خرید شدم، به اندازه کافی سبدم پر بود
هاه هاه! حالا باکی باید اشپزی میکرد، با تصور ضایع شدن باکی به خاطر دستپخت افتضاحش لبخند شیطانی رو صورتم شکل گرفت و راهی صندوق شدم ولی قبل از این که بهش برسم یکی اروم صدام کرد_ببخشید اقا...اقا باشمام...
من؟ اولش متوجه نشدم و اطرافمو نگاه کردم، کسی نبود_با منی؟
فاک...اینجا کلا ملت خوش قیافن یا زندگی روی قشنگشو بهم نشون داده؟
مردی که صدام کرده بود علنا مدلی چیزی بود! و حالا یه بسته شکلات به سمتم گرفته بود_متاسفم، دنیل اینو از شما گرفته در حالی که من بعدا میتونم براش بخرم...
به پسر بچه چندش باادب و مو زردی که کنارش بود نگاه کردم، باباش این بود؟
فاک...کاش واقعا مال باباشو خورده بودم

cutpurseTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang