𝒫𝒶𝓇𝓉:1🥀
سوار قطار شدیم...
خیلی هیجان داشتیم و البته کمی نگران بودیم که با اوضاع کنار نیایم...
یه کوپه خالی پیدا کردیم و رفتیم توش..
آماندا خودش رو پرت کرد روی صندلی و یه نفس عمیق کشید...
○: خوب، چه حسی داری؟...
●: نمیدونم... تقریبا هیچی... ولی یکم مضطرب...
○: مضطرب از چی؟...
●: خوب... تنها شاگردای جدید امسال ماییم...
○: خوب نه،سال اولیا هم هستن...
●: ولی ما سال اولی نیستیم... ما سال پنجمیم... و همسن و سالای ما چندساله که تو اون مدرسن و همه چی رو راجب مدرسه میدونن... ولی ما تازه باید بریم و...
○: ببین... این فقط احساس غریبی بودنه... تو باید نیمه پر لیوانو ببینی...
●: و نیمه پر لیوان چیه؟...
○: حداقل تنها نیستیم... منو تو همو میشناسیم...
●: ولی اگه تو یه گروه نیفتیم چی؟...
○: اگه تو یه گروه نیفتیم از هم جدا میشیم؟...
●: اون که نه... ولی خوب باز رابطمون کمتر میشه... من یه روز تو رو نبینم اون شب خوابم نمیبره...
○: راستش منم همینطور... ولی امیدوار باش... این تنها کاریه که میتونیم بکنیم...
●: میگن یه گروه تو این مدرسس به اسم اسلیترین... که هر سه گروه دیگه از این گروه متنفرن و با اعضاش رابطه خوبی ندارن... البته نه با همه اعضاش ولی... خلاصه اسمش خوب در نرفته...همه جادوگرای بد تاریخ تو این گروه بودن،حتی اسمشو نبر...
○: خوب... پس خدا کنه اون تو نیوفتیم...
●: آره... کاش تو گریفیندور بیفتیم... همه گریفیندوریا رو دوس دارن، اونا خیلی شجاعن...که یهو یه زنی فریاد زنان از بغل کوپمون با گاریش رد شد که داشت آب نبات و خرت و پرت میفروخت...
_: آب نبات بخرید عزیزان من...
○: گشنته؟...
●: آره،خیلی...
○: منم... برم یه چیز بگیرم...از جام بلند شدم و در کوپه رو باز کردم...
سرم پایین بود و داشتم لباسم رو صاف میکردم و همینطوری به سمت اون زن میرفتم...
که تا سرمو بالا آوردم دیدم دارم میخورم به یه نفر...
سرش پایین بود...
انگار اونم حواسش نبود...
وقتی سرمونو آوردیم بالا چند لحظه به چشمای هم خیره شدیم...
و بعد هم زمان عذر خواهی کردیم...
و از بغل هم رد شدیم...موهای طلایی داشت و سر تا پا مشکی پوشیده بود...
به نظر نمیومد آدم بدی باشه، چشمای مظلومی داشت...به راهم ادامه دادم و یکم چیز میز خریدم و به کوپه برگشتم...
جفتمون یه گاز از خوشمزه ترین شکلاتی که تاحالا خورده بودیم زدیم...
به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم: ممم... چقد خوشمزس...
و بعد تیکه های بعدیش رو خوردیم...یه لرزش کوچیک تو قطار بوجود اومد... قطار داشت حرکت میکرد... آدمای زیادی رو میدیدیم ولی نمیدونستیم کی تو چه گروهیه...
شکلاتمو جویدم و گفتم: راستی... اسم این مدرسه چی بود؟یادم رفت...
●: مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز...
مدیرش شخصی به اسم دامبلدوره... میگن آدم بزرگیه...از پنجره به بیرون قطارو نگاه کردیم...
جفتمون یکم ازینکه از مدرسه قدیمیمون انداخته بودنمون بیرون ناراحت بودیم...
خوب چهارسال بود که تو اون مدرسه بودیم و عادت کرده بودیم...شایعات مزخرف باعث اخراجمون از اون مدرسه شد...
شایعاتی که میگفتن پدر و مادرامون برای ولدمورت کار میکنن...این حقیقت نداشت... البته این چیزی بود که ما فکر میکردیم...!
YOU ARE READING
𝓜𝓪𝓰𝓲𝓬 𝓵𝓸𝓿𝓮
Romanceاین داستان درمورد دو دختر به نام های آماندا گارسیا و مگان اوانز هست که در سال پنجم تحصیلشون به هاگوارتز میرن و اونجا عاشق دوتا پسر به نام های هری پاتر و دراکو مالفوی میشن و ماجراهای زیادی براشون پیش میاد... :) توی این داستان چندتا نکته هست که باید...