𝓟𝓪𝓻𝓽 5🥀

319 32 8
                                    


مگان*

شب بود... بازم خوابم نمیبرد...
نمیدونم چرا این چند وقته شبا پریشون میشدم...
تصمیم گرفتم برم تو سالن بشینم و یکم کتاب بخونم... شاید کتاب خوندن باعث بشه خوابم بیاد...
داشتم از پله ها میرفتم پایین که...
دیدم دوباره مالفوی داره تو سالن پرسه میزنه...
یعنی این وقت شب کجا میره؟...
دانش آموزا حق ندارن این ساعت از سالن خارج بشن...
بنظر عصبی میومد و تند تند راه میرفت... یه بطری شیشه ای هم دستش بود...
امروز تقریبا ساعت هشت بود که پدرش اومده بود به هاگوارتز تا اونو ببینه...
یکم کنجکاو شدم،باید میفهمیدم کجا میره...
رفتم دنبالش...

آماندا*

شب دومم تو هاگوارتز بود...
امشب خیلی از بچه ها بیدار مونده بودیم... دور هم جمع شده بودیم و باهم حرف میزدیم...
خیلی شب خوبی بود...
با یکی از دخترا هم صمیمی شدم...
اسمش امیلیه...
_: راستی آماندا گفتی اسم اون دوستت چی بود؟...
●: مگان...
_: آها... خوشحال میشم اگه باهاش آشنا بشم... بنظر دختر خوبی میاد...
●: آره حتما ... فردا به هم معرفیتون میکنم...
که یهو ارشدمون گفت: خیل خب بچه ها... دیگه بهتره بریم و بخوابیم... تا الانشم خیلی بیدار موندیم،بجنبید...
دخترا خودتون میدونین کدوم طرف برین...
_: راستی آماندا تو کجا میخوابی؟...
●: من؟،پیش هری و رون...
حالتش عوض شد...
_: عام،جدی؟...'-'
●: آره چطور؟...
_: خوب... درسته بیشتر شبا همه تو اتاق همدیگه پرسه میزنن ولی اصولا خیلی کم پیش میاد که دختر و پسرا با هم... ینی میدونی، خیلی از این موردا پیش نمیاد...
یهو خودم به این فکر افتادم که واقعا چرا به ذهنم نرسید که خوابگاه دخترا و پسرا جداست؟...
●: ولی پروفسور مک گوناگل گفت که من تو اتاق هری و رون بمونم...
_: نه... مطمئنم مک گوناگل همچین چیزی نگفته.‌‌.. میدونی... اون یه جورایی مخالف اینه که دختر و پسرای هم سن و سال ما باهم رابطه داشته باشن...
تو اینو خودت از مک گوناگل شنیدی؟ ینی خودش بهت اینو گفت؟...
●: نه...
_: پس احتمالا یا هری یا رون خواستن... آخه تو چجوری نفهمیدی؟ تو مدرسه قبلیتون دختر و پسرا جدا نبودن؟...'-'
●: خوب، راستش تو مدرسه قبلیمون همه دختر بودیم...
_: هری و رون پسرای بدی نیستن...ولی از من گفتن بود حالا خودت هرجور مایلی...
ولی تو این خوابگاه دخترای کمی هستن که خوابگاهشون با پسرا یکیه...
●: باشه،مرسی که گفتی...
_: خواهش میکنم،شب بخیر...
●: شب بخیر...
و بعد ازم دور شد و به طرف اتاقش رفت...
حسابی گیج شده بودم...
یعنی چی؟،چرا هری بخواد منو دست بندازه؟...
چرا باید بهم دروغ بگه؟...
اصلا چرا از اول این سوال که خوابگاه دخترا و پسرا از هم باید جدا باشه تو ذهنم نیومد؟‌...
من چقد احمقم...
به طرف اتاقمون رفتم،هری و رون داشتن باهم حرف میزدن و خوش و بش میکردن...
دم در بودم و داشتم میرفتم تو...
که هرمیون گرنجر از من زود تر وارد اتاق شد و دست رون رو گرفت و کشید و گفت: رون میشه یه لحظه بیای، کارت دارم...
و بعد دوتایی از اتاق خارج شدن...
رو تختم نشسته بودم و یکم گیج بودم،معنی این اتفاقو درک نمیکردم...
ینی الان باید از این اتاق برم؟قبلش باید دعوا بگیرم؟...
سرمو برگردوندم که ببینم هری داره چی کار میکنه...
وقتی نگاش کردم دیدم که زل زده به من... ولی سریع سرشو برگردوند یه طرف دیگه‌‌...
اون شب یکم باهاش سرد برخورد کردم، میخواستم فردا این موضوع رو به مگان بگم تا ببینم نظر اون چیه...

𝓜𝓪𝓰𝓲𝓬 𝓵𝓸𝓿𝓮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora