𝓟𝓪𝓻𝓽 2🥀

408 42 11
                                    

آماندا*

تو قایق روی دریاچه شناور بودیم و داشتیم میرفتیم سمت هاگوارتز... همه کسایی که کنارمون نشسته بودن سال اولی بودن...
قلعه رو از دور دیدیم،یکی از با شکوه ترین چیزایی بود که تا حالا دیدم...
فوق العاده بود...
●: خیییلی بزرگه...
○: آره... تاحالا مدرسه به این بزرگی ساخته شده؟
از پشت آروم زدم تو کلش و گفتم...
●: احمق جونم ... وقتی ما توشیم ینی ساخته شده‌...
و بعد دوتایی خندیدیم...
چند دقیقه بعدش وارد سالن اصلی شدیم...
چندتا میز خیلی دراز تو سالن بود که غذاهای خوش آب رنگ و لذیذی روش به چشم میخورد...
از رنگ رداهای دانش آموزا میشد گروهاشونو از هم تشخیص داد...
دبیر ها هم پشت آخرین میز سالن که رو به دانش آموزا بود نشسته بودن...
اما بیشترین چیزی که نظر من و مگان رو جلب کرد سقف اونجا بود...
وقتی به سقف نگاه میکردیم میتونستیم آسمون رو خیلی شفاف واضح ببینیم...
شمعای زیادی رو هوا معلق و سالن رو روشن کرده بودن...
همه چیز زیبا بود...

بقیه دانش آموزا با تعجب به منو مگان نگاه میکردن...
خوب،ما در مقایسه با سال اولیا خیلی درشتر بودیم
اصلا چرا با تعجب نگاه میکنن؟ نکنه فک میکنن سال اولییم؟...'-'
منتظر بودیم تا ببینیم کلاه گروه بندی ما رو تو کدوم گروه میندازه...

آروم زدم به شونه مگان و با صدای آرومی گفتم...
●: میبینی... خجالت آور نیست... مادوتا، بین این فسقلیا...
○: میدونم آماندا... ولی کاریش نمیشه کرد...
○: اونجا رو نگاه کن... اون کیه؟...
●: احتمالا مدیر هاگوارتزه... همونی که بهت گفتم... دامبلدور...

مگان*

بعد از یه سخنرانی کوتاه...
اسم سال اولیا رو به ترتیب خوندن تا گروه بندی بشن...
اون کلاه عجیب سخنگو باید انتخاب میکرد که کی تو چه گروهی باشه...
هر شاگردی که به گروهی میرفت اون گروه براش دست میزدن...

●: وای... چقدر هیجان انگیزه مگان... اینطور نیست؟...
○: آره خیلی ... ولی به همون اندازه که هیجان انگیزه... ترسناک هم است...
●: ترسناک؟...
○: که گروهامون جدا بیفته...
●: اها... آره
همینطوری که داشتم با آماندا حرف میزدم... سرمو برگردوندنم تا اعضای گروه اسلیترین رو ببینم... آدمای شری بنظر میرسیدن...
اون وسط یکی بود که با همه فرق داشت ،اصلا برای کسی دست نمیزد...
آره ،خودش بود... همون پسر مو طلایی که تو قطار دیدم...

همه سال اولی ها گروه بندی شدن...
و تنها کسایی که باقی موندن ما دوتا بودیم...

دامبلدور:
خوب ... امسال دوتا سال پنجمی جدید داریم...
اونا به دلایلی امسال یه این مدرسه انتقال یافتن...

اون ماجرای شایعات رو میدونست ولی با این وجود مارو توی مدرسه پذیرفت...

ادامه داد:
و حالا میخوایم گروه بندیشون کنیم...
خانم آماندا گارسیا... لطفا روی صندلی بنشینید...

آماندا با نگرانی از پله ها بالا رفت و روی صندلی نشست...
اون خانم پیر کلاه رو روی سرش گذاشت...
فک کنم اسمش پروفسور مک گوناگل بود...
از چند تا از دانش آموزا که داشتن باهم حرف میزدن اسمشو شنیدم...
و کلاه بعد از 20 ثانیه مکث گفت:
گریفیندور...

آماندا خیلی خوشحال بود...
گریفیندوریا براش دست میزدن...
از پله ها اومد پایین و محکم منو بغل کرد...
منم محکم بغلش کردم و بهش لبخند زدم...
رفت و دور میز گریفیندوریا نشست...
بغل دستیش یه شخص عینکی بود که بنظر آدم خیلی خوبی میومد، و همینطور خیلی جذاب بود...

دامبلدور:

خانم مگان اوانز،نوبت شماست...

با استرس از پله ها بالا رفتم و روی صندلی نشستم...
پروفسور مک گوناگل کلاه رو روی سرم گذاشت...
کلاه مکث کرد... نزدیک 10 ثانیه...
و بعد با صدای محکمی گفت:
اسلیترین...
و صدای تشویق اسلیترینیا بلند شد...

𝓜𝓪𝓰𝓲𝓬 𝓵𝓸𝓿𝓮Where stories live. Discover now