دراکو*
سرم خیلی درد میکرد... از نور آفتاب که تو چشمم زده بود از خواب بیدار شدم...
میخواستم کم کم پاشم ... ولی صحنه ای دیدم که باعث شد خشکم بزنه...
دیدم یه دختر بغلم خوابیده...
اون که مگان اوانزه...
همون لحظه بیدار شد...
داشتم شاخ در میاوردم،چرا تو اتاق مخفی منه؟... چطوری اومده اینجا؟...
چوب دستیمو برداشتم و گرفتم سمتش...
■: تو اینجا چی کار میکنی؟...
یکم چشمامشو مالید و گفت...
○: ای بابا همین چند ساعت پیش به این سوالت جواب دادم که،چوب دستیتو بیار پایین...
■: منظورت چیه... درست حرف بزن...مگان*
یکم عصبی بود...
○: ببین من دیشب دیدم تو داری یه جایی میری... اومدم دنبالت دیدم اومدی اینجا... منم اومدم تو و دیدم در بسته شد،بعد بهت گفتم درو باز کن و تو باز نکردی،بعدشم که ماجرای پدرت...
یهو مکث کردم، احساس کردم نباید اینو میگفتم...
مطمئنم دلش نمیخواست بفهمه که من دیشب جلوی من گریه کرده...
با استرس گفت:
■: پدرم؟،پدرم چی؟...
○: هیچی فقط میگفتی پدرم... و بعدشم خوابیدی و منم مجبور شدم بخوابم و حالا خوشحال میشم اگه درو باز کنی که من برم، راستی ساعت چنده؟...
چوب دستیشو آورد پایین و به ساعتی که روی میزش بود نگاه کرد...
■: پنج دقیقه به هشته...
○: وایستا ببینم ... ینی پنج دقیقه دیگه کلاس تاریخ جادو شروع میشه...
جفتمون یکم هل شدیم...
غیبت در کلاس ها باعث میشد که از گروهمون امتیاز کم بشه،مخصوصا اگه دلیلش از قبل موجه نباشه...
■: باید عجله کنیم،الان همه سر کلاسن...
○: ولی،من لباسام تو اتاقمه...
■: خوب برو بپوشش...
○: انتظار نداری که من با این لباس خواب تو سالن راه برم؟... اگه کسی منو ببینه میفهمه که من شب تو اتاقم نبودم...
■: خوب به من چه؟،الان من چی کار کنم؟...
چند ثانیه فکر کردم...
○: ردای خودتو بده من تا من برم لباسمو عوض کنم و بعد ردای تورو بهت بدم...
■: و من از کجا باید مطمئن باشم که تو برمیگردی اصلا چرا باید بهت اعتماد کنم؟...
○: ببخشیدا ولی تو دیشب مست کرده بودی و نذاشتی من برم... دلیل نداره که بهم اعتماد نکنی...در ضمن دیشب قانون شکنی کردی، خیلی زیاد، اون نوشیدنی هم که خوردی داشتنش ممنوع بود... تو که نمیخوای چیزی به استادا بگم؟...
بعد بهش یه لبخند مرموز زدم...
بعد چند ثانیه فکر کردن رداشو داد به من که بپوشم...
بعد یه کلید طلایی رنگ از جیبش درآورد و درو باز کرد...
انگار اون در فقط با اون کلید باز میشد...
■: مواظب باش کسی نبینتت...
○: باشه...
سریع رفتم اتاقمو لباسمو عوض کردم...
خوشبختانه کسی مزاحم نشد...
بعد رفتم سمت راهرو، اون دوتا آجری که دیشب فشار دادو فشار دادم و آجرا رفت کنار و در باز شد...
از اونجا خوشم میومد،مخفیگاه باحالی بود...
تمسخر آمیز گفت:
■: خوبه،همه چیز هم که یه شبه یاد گرفتی...
همه لباساشو پوشیده بودو فقط رداش دست من بود...
باهم به سمت کلاس حرکت کردیم...وقتی خواستیم وارد کلاس شیم... درست چند ثانیه بعد از ما ، دونفر دیگه وارد کلاس شدن...
به پشت سرم نگاه کردم...
○: آماندا؟...
●: مگان؟...
YOU ARE READING
𝓜𝓪𝓰𝓲𝓬 𝓵𝓸𝓿𝓮
Romanceاین داستان درمورد دو دختر به نام های آماندا گارسیا و مگان اوانز هست که در سال پنجم تحصیلشون به هاگوارتز میرن و اونجا عاشق دوتا پسر به نام های هری پاتر و دراکو مالفوی میشن و ماجراهای زیادی براشون پیش میاد... :) توی این داستان چندتا نکته هست که باید...