آماندا*
با صدای رون از خواب بلند شدم...
_: خوب, خوب همگی پاشید... امروز اولین روزه... باید سرحال باشیم ... بیداااارشین...
بعد با بالش افتاد به جون هری...
□: وایستا ببینم ... من متوجه نمیشم... رون ویزلی واسه درس مشتاقه و زود از خواب پاشده؟ینی چی؟... فک کنم هنوز کامل بیدار نشدم...
بهش یه نگاه کسالت بار کردم و گفتم: چجوری میتونی انقد واسه درس مشتاق باشی؟...
بعد بهم یه چمک زد و گفت: کی گفته من برای درس مشتاقم؟...
□: پس قضیه چیه؟
_: ینی شمادوتا واقعا فک کردین رون ویزلی داره میره درس بخونه...
من دل تو دلم نیست هرمیونو ببینم بعد شما میگین درس؟...
□: آها... پس دلت واسه هریمیونن تنگ شده،میدونستم...
_: نه پس دلم برای پروفسور اسنیپ تنگ شده...
بعد هری بلند خندید...
_: هرمیون دیشب بهم گفت سر کلاس میبینمت...
□: اوه عجب جمله مهمی...
_: مسخره نکن هری...
●: پروفسور اسنیپ کیه ؟هرمیون کیه؟...
□: الان بهت توضیح میدم... هرمیون دوستمونه و یه گریفیندوریه... پروفسور اسنیپ هم استاد درس معجون سازیمونه...
رون در ادامه گفت: که خیلی هم بد اخلاقه...وقت صبحانه بود
وقتی مگانو دیدم خیلی محکم همو بغل کردیم و همزمان گفتیم: خیلی چیزا باید بهت بگم...
و بعد موقع صبحانه کلی باهم صحبت کردیم، تقریبا میشه گفت اصلا غذا نخوردیم...
○: نظرت راجب پروفسورا چیه؟ بنظرت خوش اخلاقن؟...
●: نمیدونم، ولی دیروز که داشتیم گروه بندی میشدیم... وقتی که تو توی اسلیترین افتادی یکی از استادا لبخند زد... انگار خوشحال شده بود...
○: جدی؟ کدوم استاد؟...
●: اسمشو نمیدونم ولی همونی که سرتا پا مشکی پوشیده بود، فک کنم مسئول گروه اسلیترین هم باشه...همینطور داشتیم حرف میزدیم که زنگ کلاس خورد...
خوشبختانه اولین کلاسمون با اسلیترین بود...
معجون سازی...سر کلاس بغل هم نشستیم...
هری و رون پشت سرمون نشسته بودن...
●: هری ، گفتی اسمش چی بود؟...
□: اسنیپ...
○: اسنیپ؟...
●: آره... خدا کنه به اون بدی که میگن نباشه...
○: امیدوارم...و خیلی ناگهانی وارد کلاس شد...'-'
_: سال پنجمی ها... درس امروزمون رو با معجون های گیاهی شروع میکنیم... اما قبلش مایلم به دو شاگرد جدیدی که امسال وارد هاگوارتز شدن خوش آمد بگم...
بعد روشو کرد سمت ما و گفت: امیدوارم سال خوبی رو در هاگوارتز داشته باشید...ما یکم از ورود ناگهانیش تو شک بودیم... و فقط لبخند زدیم و تشکر کردیم...
اون چند ثانیه به ما خیره شد با نگاه خاصی به جفتمون نگاه کرد و بعد ادامه داد...
_: خیل خوب ،کتاباتونو باز کنین...مگان*
آماندا عاشق درس معجون سازی بود... همیشه هم توش نمره های خوبی میگرفت...
منم همینطور...
کلاسمون تموم شد و خوب بود...کتابامون تو دستمون بود و داشتیم تو راهرو راه میرفتیم...
○: خب... به اون بدی که میگفتن نبود...
●: نه اصلا... راستش من... ازش خوشمم اومد... خیلی با وقار و با ابهت بود...
○: اوووو.. استاد مورد علاقه امسالت مشخص شد...
خندیدیم...
○: توهم احساس کردی که وقتی داشت باهامون حرف میزد لبخند زد؟...
●: خوب، راستش دقت نکردم...
●: راستی این همون استادی بود که از افتادن تو توی گروه اسلیترین خوشحال شد، البته فکر کنم که خوشحال شد...آماندا*
و بعد از یکم وقت گذرونی و حرف زدن باهم دیگه... کلاس بعدیمون شروع شد...
ماگل شناسی...
و ساعت بعدش هم زبان باستانی داشتیم...و بالاخره بعد از کلی درس خوندن،وقت آزاد...
تو حیاط مدرسه زیر یه درخت نشسته بودیم...
●: خیلی خسته شدم...
○: منم همینطور...
●: راستی گفتی دوست پیدا کردی؟...
○: آره... اسمش گلوریاس... دختر خوبیه... و بدردبخوره... باورت نمیشه ، اون بیوگرافی همه رو تو مدرسه میدونه...
●: جدی؟... مگه میشه؟...
○: آره منم خیلی تعجب کردم...
○: توچی؟... دوس پیدا کردی؟...
●: خوب...آره ، دوتا
○: جدی؟ اسماشون چیه؟...
●: هری پاتر و رون ویزلی، همونایی که سرکلاس دیدی...
○: هری پاتر؟...
●: آره...
○: اون که خیلی معروفه...
●: عام،جدی؟... مگه چی کار کرده؟
○: این همون پسریه که زنده موند... همون که ولدمورت نتونست بکشتش... یادت نیست داستانشو؟مادر خودت برامون تعریف کرد...
●: راس میگی،چطور تا الان نفهمیدم؟...همینطور که داشتیم حرف میزدیم دیدیم که مالفوی با کرب و گویل دارن از جلومون رد میشن و بعد به هری و رون که روبرومون نشسته بودن نگاه کردن و بعد دراکو گفت : چطوری پاتر؟ تعطیلات بهت خوش گذشت؟ فک نکنم... چون خبری از قهرمان بازی نبود... ها؟...
□: خفه شو مالفوی...
ولی انگار مالفوی نشنید که هری چی گفت و با دوستاش به راهشون ادامه دادن...
●: من راجب اینا شنیدم... رون خیلی ازین پسره بدش میاد...
○: جدی؟... چرا؟
●: مثل اینکه سالای قبل خیلی مسخرش میکرده و دستش مینداخته... خیلی ازش دل خوشی نداره...
با حالت ناراحتی گفت:
○: آها، که اینطور...
●: این ینی چی؟...
○: چی ینی چی؟...
●: بذار ببینم،نکنه ازش خوشت میاد؟...
○: خل شدی؟... برای چی باید ازش خوشم بیاد،من حتی نمیشناسمش...
●: ولی جدا از شوخی پسر جذابیه...
○: خوب آره، بد نیست... اون پسره هری پاتر هم خوبه...
با خنده گفتم:
●: آره...
○: بذار ببینم... نکنه تو خودت مرتکب جرم شدی و داری از من بازجویی میکنی؟...
●: بیخیال مگان... تازه روز اولمونه که تو این مدرسه ایم...
و بعد جفتمون خندیدم...
YOU ARE READING
𝓜𝓪𝓰𝓲𝓬 𝓵𝓸𝓿𝓮
Romanceاین داستان درمورد دو دختر به نام های آماندا گارسیا و مگان اوانز هست که در سال پنجم تحصیلشون به هاگوارتز میرن و اونجا عاشق دوتا پسر به نام های هری پاتر و دراکو مالفوی میشن و ماجراهای زیادی براشون پیش میاد... :) توی این داستان چندتا نکته هست که باید...