Chapter 4

493 100 11
                                    

روی نون تست گرم مقداری مربا گذاشت. گازی ازش زد و به تلویزیون که داشت اخبار میگفت خیره شد"هوای امروز ابری و متراکم و در اواخر روز شاهد باران خواهیم بود"

لبخندی زد و گاز دیگه ای از نون تستش زد. گوشیش که کنارش روی میز بود رو برداشت و به چان پیامک داد که "داری میری بیمارستان، دنبال منم بیا" امروز شیفت هردوشون بود و از شانس بدش ماشینش خراب شده بود‌.

چانیول سریع جواب داد و باشه ای نوشت. به سمت اتاقش رفت و آماده ی رفتن شد. پیراهن سفید رنگی رو به همراه شلوار مشکی پوشید و پالتوی طوسی نسبتا بلندش رو به تن کرد. توی آیینه قدی اتاقش نگاهی به خودش انداخت و موهاش رو به بالا حالت داد. همیشه روی ظاهرش حساس بود.

وقتی از تیپش مطمئن شد به پذیرای رفت و تلویزیون که هنوز هم داشت اخبار میگفت رو خاموش کرد و به سمت گوشیش رفت که ویبره میرفت و صفحه اش روشن بود.

چانیول زنگ زده بود و این یعنی دم در منتظرشه. از خونه خارج شد و سوار بنز مشکی رنگ چانیول شد‌.

چانیول سلام بلندی داد و لوهان هم با لبخند جوابش رو داد. معلوم بود خیلی خوشحاله.

بعد از چند دقیقه رانندگی یکدفعه گفت"بهم زنگ زد"

لوهان با قیافه متعجب به سمتش برگشت و گفت"کی؟"

لبخندی زد و گفت"همون افسره که بهش شماره داده بودم"

لبخند لوهان روی صورتش ماسید و پرسید"بیون بکهیون؟"

سری تکون داد و بدون توجه به قیافه ی لوهان گفت"زنگ زد و ازم بخاطر اون روز عذرخواهی کرد و گفت که حالش خوب نبوده و درگیر پرونده اش بوده"

لوهان حالت بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت"که چی؟"

چان با اخم به سمتش برگشت و گفت"لوهان حالت خوبه"

لوهان اخمی کرد با بی حوصلگی گفت"معلومه که خوبم"

چانیول به شوخی گفت"نکنه عاشق شدی"

لوهان با اخم نگاه بدی بهش انداخت و چیزی نگفت.

معلومه که خوب نیست.

نمیدونست چه مرگشه.

الان یک هفته از برگشتش به خونه اش میگذشت.

الان یک هفته هست که سهون رو ندیده.

نمیدونست این چه حسیه.

ترس.

دلتنگی.

یا هر اسمی که بقیه روش میذارن.

اون فقط یه چیزی میدونست.

اونم اینه که دلش میخواد ببینتش.

----------------------------

غروب شده بود و پیش بینی هواشناسی درست بود و بارون راهش رو به آسفالت های کف خیابون باز کرده بود و سیاهی خیابون ها رو بیشتر به رخ میکشید.

Oleander [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora