Chapter 2

547 111 31
                                    

با شنیدن صدای در از اتاقش بیرون اومد. میخواست با سهون صحبت کنه ولی با دیدن سر و وضعش اخماش تو هم رفت و گفت"کجا بودی؟"

سهون نیم نگاهی بهش انداخت و به سمت آشپزخونه رفت. لوهان هم به دنبالش به راه افتاد که حرف سهون باعث شد چند ثانیه سرجاش بایسته.

"اصلا حوصله صحبت کردن ندارم"

لوهان دوباره به سمتش به راه افتاد و گفت"کشتیش؟"

سهون سری تکون داد و از توی جا شرابیش یه شراب خوب رو انتخاب کرد و از لوهان پرسید"میخوری؟"

لوهان آره ای زیر لب گفت و سهون دوتا گیلاس برداشت و به سمت اپن به راه افتاد. لوهان روی یکی از صندلی های اپن نشست و سهون هم روبه روش روی صندلی ای جا گرفت.

هردو گیلاس رو پر کرد و یکیش رو به سمت لوهان گرفت.

لوهان با تردید گیلاس رو ازش گرفت و پرسید"چرا آدم میکشی؟"

سهون نگاهی بهش انداخت و مشغول خوردن نوشیدنیش شد. لوهان از این نادیده گرفته شدن عصبانی شده بود پس دوباره پرسید"چرا بخاطر پول آدم میکشی"

سهون سرش رو بلند کرد و لبخند کجی زد و گفت"واقعا فکر میکنی پول ارزشش رو نداره؟"

لوهان اخمی کرد و گفت"نه پول ارزش این رو نداره که جون آدمای بی گناه رو بگیری"

سهون اخمی کرد و گفت"تو هیچوقت به پول نیاز نداشتی. پول اونقدر ارزش داره که بخوای خودتم فداش کنی تا عزیزانت رنج نکشن... هیچوقت حتی تلاش هم نکردی فقیری رو ببینی که برای سیر کردن زن و بچه شون حاضرن حتی..."

مکثی کرد. نفس عمیقی کشید. نفس هاش به شدت تند شده بود و معلوم بود عصبانی شده. ادامه داد"اینقدر آرمانی صحبت نکن لوهان! پول ارزشش از همه چی بیشتره حتی از جون انسان ها"

لوهان گنگ بهش نگاه کرد. توی این چند روزی که خونه ی سهون زندانی شده بود اسم اوه سهون و ژانگ ییشینگ رو سرچ کرده بود و چون هر دو مدیر عامل شرکت جی بودن بیوگرافی کاملی ازشون پیدا کرده بود و فهمیده بود شرکت در اصل برای پدر سهون بوده و بعد از نیمه ورشکستگی شرکت و فوت آقای اوه، سهون به کمک ییشینگ شرکت رو دوباره ساخته بود که البته بعد از چند سال نقش سهون کمرنگتر شده بود و فقط ییشینگ بود که شرکت رو میچرخوند.

حالا تنها کسی که دلیل این موضوع رو بجز لی و سهون میدونست لوهان بود.

سهون بنظر میرسید مست شده. به آرومی گفت"تو که فقیر نبودی پس چرا داری اینطوری صحبت میکنی"

سهون گیلاسش رو از روی لبش کنار کشید و با پوزخند به لوهان خیره شد. چشم هاش کاملا خمار بود و گونه هاش رنگ گرفته بود ولی باز هم با اون پوزخند ترسناک دیده میشد.

پوزخندش رو حفظ کرد و گفت"بیوگرافیم رو خوندی پس باید فهمیده باشی پدرم بخاطر ورشکستگیش سکته کرد. بخاطر پول. دوران سختی بود ولی باعث شد قوی بشم. درک کردم که برای موفقیت باید قدرتمند بود وگرنه ازت بعنوان سرباز توی بازی شطرنج استفاده میکنند. یه مهرۀ بی ارزش که حواس حریف رو پرت میکنه. ولی حالا ببین؛ من قوی شدم. انقدر قوی ام که میتونم به راحتی تمام مردم جهان رو بازی بدم"

لوهان با اخم پرسید"اگه گیر بیوفتی میدونی چه بلایی سرت میارن؟"

"این یه بازیه لوهان؛ من از بازی کردن خوشم میاد"

لوهان اخمش غلیظ تر شد. نمیتونست این دیوونه رو درک کنه. جدی پرسید"به چه قیمتی؟"

سهون صورتش رو به لوهان نزدیک کرد و آروم گفت"به قیمت جونم"

صورتش رو عقب کشید و تک خنده ای کرد. لوهان این خنده رو به پای مستی سهون گذاشت ولی سهون کاملا هوشیار بود و میدونست چیز با ارزش تری توی دنیا هست که در مقابل جونش ارزشش بیشتره.

چیزی شبیه به عشق...

------------------------

توی پذیرایی نشسته بود و به زمین خیره شده بود. داشت به تمام اتفاقاتی که طی چند ساعت اخیر براش اتفاق افتاده بود فکر میکرد. نمیدونست چه رفتاری نسبت به مرگ پدرش نشون بده.

عصبانی باشه...

یا ناراحت....

یا شاید هم باید بخاطر مرگ چنین انسان منفوری خوشحال باشه...

حس های مبهمش سردرد عصبی ای رو به وجودش تزریق کرده بود. اخم کرده بود. آرنجش رو روی پاهاش گذاشته بود و دستش رو تکیه گاه سرش که پایین بود.

با دیدن کفش های مردونه ای جلوی خودش سرش رو بلند کرد و همونطور که انتظار داشت تهیونگ با چشم های قرمز که نشون میداد گریه کرده ایستاده بود.

تهیونگ برادر کوچکتر بکهیون و جانشین پدرش بود. اونا مشکلات زیادی با هم داشتند و اختلاف بین پدرش و بکهیون یکی از بزرگترین مشکلاتشون بود.

تهیونگ اخمی کرد و با صدای گرفته ای گفت"شنیدم اولندر این کارو کرده"

بکهیون ایستاد و سری تکون داد و گفت"منم شنیدم"

تهیونگ پوزخند عصبی ای زد و گفت"تو باید تا قبل از اینکه اون بخاطر انتقامش از تو این بلا رو سر پدرم بیاره جلوش رو میگرفتی"

پدرم رو با تاکید زیادی گفت و بکهیون این رو به وضوح فهمید. اخمی کرد و گفت"اون بخاطر انتقام از من این کار رو نکرده"

مکثی کرد و عصبی غرید"اون لعنتی پدر منم بود که آرزو میکنم ای کاش هیچوقت نبود"

صورتش رو به گوش تهیونگ نزدیک کرد و گفت"اگه تو هم اون مدارک رو میدیدی همین آرزو رو میکردی"

تنه ای به تهیونگ زد و از کنارش رد شد. تهیونگ که تازه حرف های بکهیون رو پردازش کرده بود به سمتش برگشت و با صدای نسبتا بلندی پرسید"چه مدارکی"

بکهیون سرش رو کمی چرخوند و گفت"دیگه مهم نیست"

اون نمیخواست برادرش که تمام عمرش رو صرف اطاعت کردن از پدرش گذاشته رو ناامید کنه.

نه حداقل چند ساعت بعد از مرگ پدرش...

در رو باز کرد و از خونه خارج شد.

پلیس و نیرو های ویژه خونه و اطرافش رو داشتند بررسی میکردند.

هیچکس اولندر یا فرد مشکوکی رو ندیده بود نه از افراد خونه و نه از همسایه ها.

دوربین های مداربسته هم چیزی ثبت نکرده بودن.

کم کم داشت دیوونه میشد.

داشت به این ایمان می آورد که شاید واقعا اولندر روح شیطانی ای باشه که برای انتقام اومده.

مدارکی که اولندر براش فرستاده بود رو از توی ماشینش برداشت و به یکی از همکار هاش سپرد تا به پرونده اضافه کنن.

میدونست با این کار چه بلایی سر شرکت پدرش که حالا به خودش و تهیونگ ارث رسیده بود میاد ولی وقتی به اون بچه هایی که پدرش قاچاق کرده بود فکر میکرد مغزش متلاشی میشد.

اون میتونست چشم هاش رو روی این مدارک ببنده و خانواده اش رو حفظ کنه.

ولی وجدانش بهش اجازه این رو نمیداد که اینقدر خودخواه باشه.

--------------------------

شب قبل بعد از مست شدن کاملشون بالاخره بیخیال نوشیدن شدند هر دو به اتاقشون رفتند.

لی نیومده بود و این برای لوهانی که از لی حس بدی میگرفت خوشحال کننده بود.

لی خیلی بهش شک داشت و باهاش احساس راحتی نمیکرد ولی سهون اینطوری نبود. بهش شک نداشت حداقل اگه هم داشت توی ظاهرش معلوم نبود.

دوست داشت به بیمارستان برگرده ولی از مطرح کردن این موضوع با سهون میترسید.

سهون باهوش بود و همین میترسوندش.

یه باهوش دیوونه واقعا ترسناک بنظر میرسه اونم وقتی که نشونه گیریش فوق العاده باشه.

شب شده بود و احساس گرسنگی میکرد. از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپرخونه رفت. در یخچال رو باز کرد. هیچی بجز چند بطری آب و نوشیدنی توی یخچال نبود.

اون ها همیشه غذای آماده میخوردند و شک داشت که سهون آشپزی بلد باشه.

توی این فکر بود که الان قراره چه کوفتی بخوره که سهون از اتاقش بیرون اومد. در یخچال رو بست و گفت"هیچی واسه خوردن نداری"

سهون سرش رو کمی خاروند و وارد آشپزخونه شد. موهاش ژولیده بود و معلوم بود تازه از خواب پاشده.

عجیب بود که این حالت سهون برای لوهان کیوت بنظر میرسید؟

کمی بهش زل زد تا مغزش پردازش کنه. بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد و گفت"میرم یه چیزی بگیرم"

برگشت و به اتاقش رفت تا آماده بشه. سوییچش رو برداشت و رو به لوهان گفت"چی میخوری"

لوهان سری تکون داد و گفت"فرقی نمیکنه"

سهون سرش رو تکون داد و به سمت در رفت.

بعد از شنیدن صدای بسته شدن در نگاهی به اطرافش انداخت و فکری به سرش زد و به سمت اتاق سهون به راه افتاد. درسته سهون چیزی از خودش نمیگه ولی خودش که میتونست بفهمه.

در اتاقش رو به آرومی باز کرد. اتاق سهون زیادی تیره بود و اصلا از این تم خوشش نمیومد.

بعد از چند دقیقه زیر و رو کردن کشوهاش به نتیجه ای نرسید.

دیگه داشت نا امید میشد.

پس اون وسایل مهمش رو کجا میذاشت.

در کمد لباسش رو باز کرد و به لباس های اسپرت و کت و شلوارهای شیکش نگاهی کرد. دستی به یکی از کت هاش کشیدم. مشکی و خوش دوخت بود.

حتما خیلی بهش میومد.

صدای افتادن چیزی رو شنید و با ترس دستش رو عقب کشید که به گوشۀ چهارچوب کمد دیواری خورد.

سرش رو برگردوند با دیدن کتابی که روی لبۀ میز گذاشته و افتاده بود نفس آسوده ای کشیدم. با اخم دستش رو کمی مالوندم و به سمت کتاب رفت و از روی زمین برداشتش و روی میز گذاشت.

نگاهی به دستش انداخت که به گوشۀ کمد خورده بود و به سمت کمد رفت تا درش رو ببندم.

میترسید سهون بیاد و یه بلایی سرش بیاره. سرش رو بلند کرد تا در رو ببنده ولی با دیدن صحنه رو به روش چشم هاش گرد شد.

بجای لباس ها، انواعی از سلاح گرم و سرد بود. همشون ست بودن ولی تیغه ها و اندازه هاشون فرق میکرد.

تنها چیز متفاوت با بقیه کلت کوچیکی بود که در مرکزیت همشون قرار داشت و روش اولندر حک شده بود.

کلت رو از محفظه فومی بیرون آورد و توی دستش چرخوند.

با این که تاحالا تفنگ دستش نگرفته بود ولی واقعا از این یکی خوشش اومد.

چند بار توی دستش چرخوند و دقیق بهش نگاه کرد. دستی به اولندری که روش حک شده بود کشید و منحنی های ایجاد شده اش رو لمس کرد.

اولندر این همه اسلحه داشت.

یعنی از همشون استفاده کرده بود؟

این موجود چقدر میتونست ترسناک باشه؟

این براش قابل پیش بینی نبود ولی شاید چیزهایی وجود داشت که نمیدونست.

مطمئنن چیزهایی بود...

یکیشونم اینه که اصلا چرا تا الان زنده اس؟

توی سر این موجود چی میگذره؟

کلت رو با احتیاط سرجاش گذاشت و گوشه چهارچوب کمد رو لمس کرد که باعث شد جای دیوار ها عوض بشه و لباس هاش دوباره نمایان بشه.

وقتی به این فکر میکرد که اون ممکنه جون چند نفر رو گرفته باشه لرزه به تنش مینداخت.

ولی باید این واقعیت رو قبول میکرد که همخونه اش یه قاتل دیوونه اس که از قضا قرار بوده خودش رو هم بکشه.

------------------------

توی آشپزخونه رفت و سهون رو دید که پیراهن حلقه ای پوشیده بود و عضلات ورزیده و خالکوبی هاش کاملا معلوم بود.

سلامی کرد و روی صندلی رو به روش نشست و مشغول خوردن صبحانه شد.

بعد از اینکه چند لقمه خورد، آروم گفت"میخوام باهات صحبت کنم"

سهون سرش رو بلند کرد و گفت"میشنوم"

لوهان کمی خودش رو روی صندلی بالا کشید و گفت"میخوام برگردم سرکارم"

سهون اخمی کرد و گفت"نمیتونی"

"چرا"

سهون به قیافه مصمم لوهان نگاهی انداخت و گفت"بیرون جای امنی برای تو نیست"

لوهان سرش رو تکون داد و گفت"درکت نمیکنم من تا وقتی که سر و کله ی تو پیدا بشه داشتم همون بیرون زندگی میکردم"

"درسته تا قبل از اینکه من بیام"

"متوجه حرفت نمیشم"

سهون خودش رو به میز نزدیک کرد و گفت"بنظرت اونایی که میخواستن بکشنت وقتی بفهمن هنوز زنده ای ولت میکنن؟"

لوهان اخمی کرد و گفت"اونا کین؟ از جون من چی میخوان"

سهون مکثی کرد و ادامه داد"من نمیدونم کین...ما مشخصاتی از مشتریامون نمیگیریم. توی این چند وقته اتفاق عجیبی برات نیوفتاده؟"

لوهان کمی فکر کرد و گفت"یه مرگ مشکوک توی تایم شیفتم اتفاق افتاد و اجازه کالبد شکافی میخواستم بگیرم که همین چند روز ذهنم رو درگیر کرده بود"

سهون سری تکون داد و گفت"پس ممکنه موضوع به همون ربط داشته باشه...تو نباید دخالت میکردی"

سهون مکث کوتاهی کرد و گفت"با این وضع اجازه نمیدم بری. باید وایسی تا آب ها از آسیاب بیوفته"

لوهان که از این حبس خسته شده بود سری تکون داد و از سر میز صبحانه بلند شد.

سهون گفت"کجا تو که چیزی نخوردی"

لوهان که دلخور شده بود گفت"نه سیرم"

و به سمت اتاقش رفت.

بعد از حدود نیم ساعت از صحبتشون در اتاق لوهان به صدا در اومد و بعدش صدای باز شدنش رو شنید.

لوهان از روی تختش بلند شد و ایستاد. با اخمی که ناشی از تعجب بود به سهون نگاه کرد. سهون لباسش رو عوض کرده بود و لباس اسپرتی پوشیده بود.

سهون با نگاه خیره لوهان گفت"میخوام برم بیرون؛ همراهم میای؟"

لوهان لبخندی زد و سری تکون داد که سهون گفت"پس من تو پذیرایی منتظرتم"

و در رو بست. لوهان با ذوقی که ناشی از شنیدن خبر آزادی موقتش بود به سمت کمدش رفت و لباسش رو پوشید.

از اتاقش بیرون اومد و به سمت پذیرایی رفت. سهون با دیدن لبخند لوهان اخمش رو کنار زد و لبخند کمرنگی گوشه لبش نمایان شد.

به سمت در رفت و اثر انگشتش رو وارد کرد که در باز شد. کنار رفت تا اول لوهان رد بشه و بعد از بیرون اومدنش در بسته شد.

سوار آسانسور شدن و به طبقه منفی یک رفتن. دوتا ماشین و یک موتور توی پارکینگ زیر زمینی سهون وجود داشت. سوار ماشین لوکس و قرمز رنگش شدن و به سمت شهر به راه افتادن.

"کجا میریم"

سهون سرش رو به سمت لوهان برگردوند و بعد دوباره مشغول رانندگی شد و گفت"از وقتی اومدی خونۀ من همین لباس ها رو پوشیدی. میریم لباس بخری"

لوهان لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

لوهان مثل بچه های پنج شیش ساله برای خرید لباس ذوق کرده بود و سهون در تمام مدتی که لوهان این طرف و اونطرف میرفت و به ویترین ها نگاه میکرد با قیافه خنثی و بی حالت به مسیر خودش ادامه میداد و بعضی اوقات هم از شیطنت هاش لبخند کمرنگی میزد.

به فروشگاهی رفتند و لوهان چند دست لباس رو انتخاب کرد و برای پروشون رفت و سهون روی یکی از راحتی ها جا گرفت.

بعد از گذشت چند دقیقه و بیرون نیومدن لوهان، سهون ایستاد و به سمت اتاق پرو رفت و آروم گفت"لوهان؟ کمک میخوای؟"

لوهان نفس عمیقی کشید و گفت"گیر کرده"

سهون سری تکون داد و پرده رو کنار زد و داخل رفت. نگاهی به لوهان انداخت که اخم کرده بود و تیشرتی روی پیشونیش بود و گیر کرده بود.

لوهان دست هاش رو بالا آورد و بالاتنه برهنش رو پوشوند. سهون دست هاش رو به تیشرت لوهان رسوند و سعی کرد بکشتش ولی فقط باعث بلند شدن صدای لوهان شد.

دستش رو کشید و گفت"هیشش چخبرته؟"

دوباره سعی کرد و ایندفعه آروم آروم بالا کشیدش و بالاخره تونست درش بیاره.

لوهان بعد از در اومد تیشرت تعادلش رو بخاطر حذف شدن نیرویی که بهش وارد میشد از دست داد و بخاطر فاصله کمش با سهون تو بغلش افتاد و سهون هم محکم گرفتش.

صدای دختری رو از بیرون شنیدند"ببخشید ولی نمیتونید دو نفری توی اتاق پرو باشید"

لوهان با چشم های درشت خودش رو از بغل سهون بیرون کشید. چشمی چرخوند و با عجله تیشرت رو از دست سهون کشید و سهون رو به بیرون هل داد.

سهون نگاهی به دختر که با تعجب بهش خیره بود کرد و پوزخندی زد و سری تکون داد و دوباره به سمت راحتی رفت و نشست.

بعد از بیرون اومدن لوهان از پرو چندتا از لباس هایی که انتخاب کرده بود رو خریدند و هر دو تصمیم گرفتن به کافی شاپی برن و چیزی بخورند.

روبه روی هم نشستند و قرار شد لوهان برای هردوشون سفارش ده. بعد از اینکه گارسون اومد لوهان منو رو داد دستش و گفت"دوتا قهوه"

سهون اومد حرفی بزنه که لوهان از گارسون تشکر کرد و گارسون رفت. لوهان به سمت سهون برگشت و با دیدن قیافه سهون گفت"چیزی شده؟"

سهون لبخند مصنوعی ای زد و گفت"نه هیچی"

تا زمانی که سفارششون اماده بشه سهون با گوشیش درگیر بود و توجهی به لوهان نمیکرد.

قهوه رو آوردن و لوهان قهوه خودش رو برداشت و مزه ای کرد و گفت"بابت اینکه آوردیم بیرون..."

سهون سرش رو بلند کرد و به چشم های لوهان خیره شد.  لوهان ادامه داد"و بابت اینا ممنونم"

به خرید هایی که توی پاکت بودن اشاره کرد و منتظر عکس العمل سهون شد.

سهون لبخند گرمی زد و دوباره مشغول گوشیش شد.

لوهان نگاه چپی به سهون انداخت و دوباره مشغول خوردن قهوه اش شد. سهون هیچ وقت با گوشیش درگیر نبود ولی امروز که اومده بودن بیرون همش سرش تو گوشی بود.

با دیدن نگاه خیره لوهان و پیچی که بین ابروهاش بود گوشی رو کنار گذاشت و لبخند مصنوعی ای زد. لوهان به قیافه سهون نگاه کرد و با دیدن اون لبخند به این فکر کرد که سهون هم میتونست احمق و کیوت بنظر بیاد.

کیوت؟ اون به یه قاتل گفته بود کیوت؟

ذهنش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت و مشغول خوردن قهوه اش شد.

حالا دیگه نوبت سهون بود که بهش زل بزنه. لوهان حس سنگینی نگاهی رو حس کرد و سرش رو بلند کرد و گفت"چرا زل زدی بهم"

طلبکارانه گفت انگار نه انگار که خودش هم چند دقیقه پیش همین کار رو کرده بود.

سهون سرش رو پایین انداخت و قهوه اش رو برداشت و مزه کرد. صورتش از تلخی قهوه جمع شد. لوهان که داشت به عکس العملش نگاه میکرد بلند زد زیر خنده ولی سریع خنده اش رو جمع کرد و بجاش ریز ریز خندید.

سهون با لبخندی از روی حرص به لوهان خیره شد که بالاخره لوهان خنده اش رو خورد و با لبخندی کشیده گفت"از قهوه بدت میاد؟"

سهون قیافه اش رو حفظ کرد و گفت"آره"

"چرا بهم نگفتی خب"

سهون کلافه گفت"میشه این بحث رو تموم کنیم"

خودش هم دوست داشت قهوه بخوره ولی نمیتونست.

لوهان متفکر گفت"ولی توی خونه ات قهوه ساز داری و همش قهوه اش آماده اس"

"اون برای من نیست"

لوهان هومی زیر لب گفت که گوشی سهون زنگ خورد و سهون بعد از دیدن اسم رو گوشی ابروهاش رو از تعجب بالا داد و جواب داد.

"سلام خانم لی"

لوهان همه ی توجهش به مکالمه سهون بود.

"کی؟"

"چه شکلیه؟"

"باشه من خودمو میرسونم ببرش توی خونه فقط مراقب رفتاراش باش"

گوشیش رو قطع کرد و به قیافه کنجکاو لوهان نگاه کرد و گفت"قهوه ات تموم شد؟"

لوهان سری تکون داد که سهون گفت"پس پاشو بریم"

لوهان ابرو هاش رو از تعجب توی هم کشید و گفت"کجا"

سهون که داشت بلند میشد گفت" خونه ام"

لوهان بلند شد و پاکت های خرید رو برداشت و دنبال سهون به راه افتاد.

سوار ماشین شدن و به راه افتادن. لوهان مکان احتمالی خونه سهون رو میدونست ولی الان دقیقا مخالف اون مسیر داشتن میرفتن. بعد از چند دقیقه سهون پیچید و ریموت رو زد و ماشین رو توی حیاط خونه ای پارک کرد. خونه سفید رنگی که برعکس خونه ای که از سهون دیده بود کاملا توی چشم بود. لوهان به سمت سهون برگشت و گفت"این خونه ی توعه؟"

سهون به قیافه متعجب لوهان نگاه کرد و سری تکون داد و گفت" پیاده شو"

هردو پیاده شدن و سهون جلوتر رفت و در رو باز کرد و اجازه داد لوهان اول وارد بشه و پشت سرش در رو بست. خانم لی با شنیدن صدای در از آشپزخونه بیرون اومد و به سهون و لوهان تعظیمی کرد و گفت"خوش اومدین قربان"

خانم لی زن میانسالی بود که بنظر میرسید خدمتکار خونه باشه. سهون لبخندی زد و گفت"کجاست؟"

"توی اتاق نشیمن منتظر شما هستن"

سهون سری تکون داد و گفت"نگفت کیه یا چیکار داره؟"

خانم لی سری به علامت منفی تکون داد و گفت"خیر قربان"

سهون از کنار لوهان رد شد و وارد اتاق نشیمن شد. لوهان هم به تبعیت ازش دنبالش رفت.

پسر با شنیدن صدای پای سهون از روی راحتی شیکی که توی اتاق نشیمن بود بلند شد و به سمت سهون برگشت.

سهون با دیدن پسر سر جاش ایستاد و با قیافه خنثی ای گفت"اینجا چیکار میکنی؟"

پسر جلو اومد و توی چند قدمی سهون ایستاد و گفت"اگه مجبور نبودم نمیومدم..."

لوهان از رفتارشون نگران شده بود و احساس خطر میکرد ولی پسر لبخندی زد و آخر حرفش اضافه کرد"هیونگ"

سهون هم لبخندی زد و دستش رو باز کرد تا پسر رو توی آغوشش بگیره. بعد از چند ثانیه بغل کردن برگشتند و به قیافه متعجب لوهان نگاه کردند. لوهان با ابرو های درهم از تعجب گفت"چیشد؟"

سهون لبخندش رو پهن تر کرد و گفت"هیچی"

پسر رو به سهون گفت"چرا بهم نگفتی دوست پسر داری؟"

سهون هیچی نگفت و به سمت لوهان برگشت. لوهان اخمی کرد و گفت"یاا چی میگی واسه خودت ما فقط دوستیم...اصلا به تو چه ربطی داره"

پسر اخمی کرد و گفت"من دونسنگشم و باید از کار های هیونگم خبر داشته باشم... در ضمن من تمام دوستای سهون رو میشناسم"

سهون ابرویی بالا انداخت و گفت"تو فقط ییشینگ رو میشناسی"

"چون تنها دوست تو ییشینگه"

سهون گفت"برم به خانم لی بگم بره. برید بشینید تا بیام"

هردو سری تکون دادند. سهون بعد از صحبت کردن با خانم لی دوباره به جمعشون پیوست.

سهون سکوت رو شکست و گفت"شما به هم معرفی نشدین لوهان این برادر منه کیم جونگین"

جونگین به سمت سهون برگشت و گفت"این به درخت میگن"

و دستش رو به سمت لوهان دراز کرد و لوهان در حین دست دادن گفت"شیو لوهان هستم"

کای لبخند مصنوعی ای زد و گفت"خوشبختم"

سهون گفت"کی اومدی"

"نیم ساعتی میشه"

سهون خنثی نگاهش کرد و گفت"منظورم به کره بود"

کای حالت متفکر گرفت و گفت"آهاا... دو هفته ای میشه"

سهون اخمی کرد و گفت"تو الان دو هفته اس کره ای و الان میای پیش من"

کای پوزخندی زد و گفت"اگه بگم چهار ساعت دیگه پرواز دارم چیکار میکنی؟"

سهون خنثی نگاهش کرد و گفت"پس برای چی اومدی؟"

لوهان به دعوای کیوت دو برادر نگاه میکرد و باز هم به کیوت بودن سهون اعتقاد پیدا می کرد.

جونگین گفت"گفتم که اگه مجبور نبودم نمیومدم"

لبخندی زد و گفت"هم دلم برای تو تنگ شده بود هم کیونگ"

سهون قیافه اش درهم شد و گفت"هنوز فراموشش نکردی؟"

جونگین پوزخندی زد و گفت"دارم تمام تلاشمو میکنم که فراموشش نکنم"

سهون احمقی زیر لب گفت. جونگین خودش رو پرت کرد روی سهون و گفت"نامه ام رو بهش بده هیونگ"

قیافه اش رو مظلوم کرد و به سهون زل زد. سهون نگاه خنثی ای بهش کرد و گفت"میتونی باهاش صحبت کنی بجای این چندش بازی ها"

جونگین رو از روی خودش بلند کرد. جونگین گفت"من ساعت پنج پرواز دارم در ضمن الان وقت رو به رو شدنمون نیست باید اون طرف همه چیز رو درست کنم"

سهون سری تکون داد و گفت"حال پدر چطوره؟"

"بد نیست ولی دکتر گفته نباید بهش استرس وارد بشه برای همین هم من اومدم کره و پیگیر کار ها شدم"

سهون گفت"شرکت چی"

جونگین لبخندی زد گفت"بد نیست سلام میرسونه....با مدیر عاملی من میخواستی خوب باشه؟"

سهون لبخندی زد و گفت"مامان خوبه؟"

جونگین سرش رو انداخت پایین و گفت"خوبه ولی خیلی نگران تو و پدره"

سهون تعجبی کرد و گفت"نگران من؟"

جونگین سری تکون داد و گفت"بعد از اینکه دو ماه پیش برگشت از ییشینگ خبرت رو میگیره و اون هم گفته بود که همش مستی"

سهون پورخندی زد و گفت"پس جاسوس گذاشته واسم؟"

جونگین لبخندی زد و با سر تائید کرد و گفت"چرا گوشیت رو جواب ندادی دو بار زنگ زدم"

سهون با حواس پرتی گفت"تو بودی؟...شماره ات رو نداشتم. با لوهان بیرون بودم"

جونگین با قیافه شیطونی به سمت لوهان برگشت. هر دوشون لوهان رو فراموش کرده بودن. ولی لوهان تونسته بود کمی اطلاعات ازشون بدست بیاره. لوهان به جونگین نگاه کرد و گفت"چی شده؟"

جونگین شونه ای بالا انداخت و گفت"هیچی... نمیشه به یه آدم خوشگل نگاه کرد"

لوهان اخمی کرد و به سمت سهون برگشت.

سهون سریع بحث رو عوض کرد و گفت"کالجت چی شد؟"

جونگین نگاهی به سهون کرد و گفت"دو هفته دیگه امتحان ورودیشه"

سهون با اخمی پر رنگ گفت"تو امتحان کالج داری و اینجا برا خودت میگردی؟"

انگشت اشاره اش رو به پیشونی جونگین زد و کله اش رو به عقب هل داد و گفت"اگه مدرک نداشته باشی آدم حسابت نمیکنن پسرۀ چشم چرون"

جونگین پیشونیش رو با دست ماساژ داد و گفت"آآآ هیونگ بازی در نیار تو فقط نه سال ازم بزرگتری"

سهون خنثی به جونگین نگاه کرد و گفت"نه سال کمه؟"

جونگین کمی فکر کرد و گفت"نه"

و بعد از چند لحظه شکمش رو گرفت و خودش رو پرت کرد روی سهون و گفت"هیونگ گرسنمه برو یچیزی بگیر بخوریم"

سهون جونگین رو روی مبل پرت کرد و باشه ای زیر لب گفت. به سمت جونگین که پخش مبل بود گفت"چی میخوری؟"

جونگین چند ثانیه فکر کرد و گفت"استیک"

سهون به سمت لوهان برگشت که لوهان گفت"فرقی نمیکنه"

سری تکون داد و به سمت در راه افتاد و گفت"پس سه تا همیشگی رو میگیرم"

جونگین که داشت صاف مینشست با شنیدن این حرف فریاد زد"من پیتزا نمیخورم...یاااا هیونگگگگ"

سهون بدون توجه به سر و صدای جونگین در رو بست و از خونه خارج شد.

جونگین اخمی کرد و فحشی زیر لب به سهون داد. از اونجایی که نمیتونست ساکت بمونه به سمت لوهان برگشت و گفت"اسم شرکتت چیه؟"

لوهان با تعجب از اینکه یکدفعه ازش سوال شده گفت"من شرکت ندارم"

جونگین اخمی کرد و گفت"پس چیکاره ای"

لوهان کمی صاف نشست گفت"دکترم...جراح قلب"

جونگین آهانی زیر لب گفت ولی بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت"سهون رو از کجا میشناسی"

لوهان جوابی برای این سوالش نداشت پس حرفی نزد و جونگین با شیطنت گفت"دیدی درست میگفتم"

لوهان اخمی کرد و گفت"چی رو؟"

جونگین لبخندی زد و گفت"اینکه دوست پسرشی"

لوهان اخمش غلیظ تر شد و گفت"همچین چیزی نیست"

جونگین که دید لوهان ناراحت شده چیزی نگفت و چند لحظه بینشون سکوت بود که لوهان گفت"تو چرا فامیلیت کیمه و سهون اوه؟"

جونگین با بی حوصلگی گفت"چون پدرامون یکی نیست"

لوهان گفت"میشه بیشتر توضیح بدی؟"

جونگین نگاه شیطونی بهش انداخت و گفت"کنجکاوی؟"

لوهان سری تکون داد و جونگین گفت"پس بذار کامل برات تعریف کنم"

بعد از مکثی شروع کرد به توضیح دادن"آقای اوه به اصرار خانواده اش با مادرم ازدواج کرد در صورتی که مادرم عاشق پدرم بود. بعد از هشت سال زندگی مشترک توافقی از هم طلاق گرفتن و سهون هفت ساله پیش پدرش بزرگ شد. مادرم بعد از یک سال با پدرم ازدواج کرد و وقتی سهون نه سالش بود من بدنیا اومدم. پدرم و پدر سهون دوستای خوبی بودن و با همدیگه همکاری خوبی داشتن ولی چندین سال بعدش پدر سهون ورشکست شد و بخاطر فشار کار ها ایست قلبی کرد و فوت کرد. سهون اونموقع فقط نوزده سالش بود. اون چند مدت پیش ما زندگی کرد ولی بعدش تصمیم گرفت رو پای خودش بایسته و با کمک ییشینگ شرکت رو دوباره راه انداخت. من سنم خیلی کم بود ولی میفهمیدم که سهون چقدر به پدرم احترام میذاره و مثل پدر خودش دوستش داره. پدرم چند سال پیش سرطان گرفت و برای درمانش رفتیم امریکا از اونموقع هر چند وقت یکبار به سهون سر میزنیم ولی اون خیلی تنها شده"

به لوهان نگاه کرد که با دقت به حرفاش گوش میکرد پس ادامه داد"چند وقت پیشم ییشینگ بهم خبر داد که هیونگ دوست پسر داره و من خیالم از بابت تنهاییش راحت شد"

لوهان سری تکون داد که جونگین با خوشحالی گفت"یعنی الان تائید کردی که دوست پسرشی"

لوهان خنثی به جونگین نگاه کرد. اصلا فکر نمیکرد که جونگین داره درمورد خودش صحبت میکنه"چرا میخوای من رو به سهون بچسبونی؟"

جونگین لبخندی زد و گفت"چون خیلی به هم میاین"

لوهان اخمی کرد و گفت"ما هیچ رابطه ای با هم نداریمممم"

جونگین چند بار سرش رو تکون داد و گفت"اوکی بابا فهمیدم"

ولی بعد از مکث کوتاهی گفت"مطمئنی؟"

لوهان سرش رو گرفت و وایی زیر لب گفت. جونگین میخواست حرفی بزنه که صدای چرخیدن کلید و بعد باز شدن در اومد و فهمید که سهون اومده.

لوهان متوجه تفاوت های فاحشی بین این دو برادر شد یکیشون این بود که جونگین زیاد حرف میزد.

جونگین ساده لوح بنظر میرسید برعکس سهون که فوق العاده مرموز بود.

شاید هم شبیه به هم بودند و بخاطر تجربه سهون بوده که تغییر کرده. هر چی بود این رو مطمئن بود که یک روزم نمیتونست با اون پر حرف زندگی کنه.

مطمئنن جونگین نمیدونست که سهون همون اولندره.

سهون جلوی بقیه جور دیگه ای برخورد میکرد و همین لوهان رو نگران میکرد. نگران اینکه کدوم یکی از اینا خود واقعی سهونه.

سهونی که سرگذشتش رو از زبان جونگین شنید یا سهون سرسختی که به راحتی آدم میکشه و شاید هم از کارش لذت میبره.

لوهان کل زمان غذا خوردنشون به اینا داشت فکر میکرد و اصلا به غرغرا و پرحرفی های جونگین توجه نکرد.

بعد از یک ساعت جونگین باید میرفت. سهون نذاشت که جونگین با تاکسی بره و خودش جونگین رو رسوند تا فرودگاه و تا زمانی که هواپیماش پرواز کنه توی فرودگاه منتظر موند.

بعد از اینکه جونگین رفت به همراه لوهان سوار ماشین شدن. لوهان داشت کمربندش رو میبست که سهون گفت"بریم بار؟"

لوهان به سمتش برگشت و گفت"الان؟"

سهون اخم ریزی کرد و گفت"مگه چیه؟"

لوهان به ساعت مچیش نگاه کرد و بعد به سمت سهون گرفت و گفت"ساعت 6 غروبه"

سهون اخمی کرد و گفت"یعنی بریم خونه؟"

لوهان چند ثانیه فکر کرد و گفت"نه بریم بار"

نمیخواست اینقدر زود بره خونه وقتی میتونست بره بار.

سهون سری تکون داد. ماشین رو روشن کرد و گفت" تا ما برسیم هم شب میشه"

بعد از یک ساعت و نیم به بار رسیدن. لوهان تا حالا اینجا نیومده بود و با ورودش متوجه شلوغی بیش از حدش شد. روی یکی از میزها نشستن. بعد از چند ثانیه یه دختر اومد و با حالت خاصی گفت"چی بیارم براتون"

سهون نگاهی به لوهان انداخت و گفت"الکلش بالا باشه"

دختر سری تکون داد و رفت. لوهان به اطرافش نگاهی انداخت. به اینجور جاها عادت نداشت. معمولا مست نمیکرد و هر وقت هم که میخواست با چانیول به دکۀ خیابونی میرفت.

سهون از معذب بودن لوهان لبخند کمرنگی زد ولی با صدای شخصی سرش رو به سمت صدا چرخوند.

"ببین کی اینجاست"

با صدای بلندی گفت ولی بخاطر آهنگ و شلوغی بار فقط چند نفری که بهش نزدیک بودن شنیدن که سهون و لوهان هم جزوشون بودن.

پسر به سمت سهون اومد و روی پای سهون نشست و دستش رو دور گردن سهون انداخت و گفت"دلم برات تنگ شده بود"

لوهان با اخم به پسر و رفتارش نگاه میکرد ولی سهون خنثی تر از همیشه بنظر میرسید. بعد از چند ثانیه لبخند کمرنگی زد و با چشم های خمار به پسر نگاه کرد.

پسر دستش رو لای موهای سهون برد و بوسه ای از لبای نیمه باز سهون گرفت.

پسر نگاه سنگینی رو روی خودش حس کرد و از سهون دست کشید و به سمت لوهان برگشت که با اخم بهش خیره شده بود.

ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند گفت"این خوشگله کیه سهون؟"

سهون اخمی کرد و جدی گفت"این فضولیا به تو نیومده یونگ... میخوام دی او رو ببینم"

یونگ با تعجب و ناراحتی پرسید"دی او؟ بخاطر اون هرزه اومدی"

سهون هیچ عکس العملی نشون نداد و یونگ با دلخوری از روی پای سهون بلند شد و به سمتی رفت.

مشروبی رو براشون آوردن. سهون گیلاس خودش و لوهان رو پر کرد. لوهان هنوز هم اخمش رو حفظ کرده بود. سهون محتویات گیلاسش رو خورد و برای دومین بار گیلاسش رو پر کرد و رو به لوهان گفت"نمیخوری؟"

لوهان به گیلاس نگاهی انداخت و سری تکون داد و گفت"چرا"

سهون لبخند کمرنگی زد و دومین گیلاسش رو هم خالی کرد. با دیدن کسی که داشت به سمت میزشون میومد لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست.

لوهان با دیدن لبخند سهون به سمت جایی که داشت نگاه میکرد برگشت و پسر قد کوتاهی رو دید که آرایش غلیظی روی صورتش داشت و با خط چشمی که کشیده بود چشم های درشتش بیشتر خودنمایی میکرد.

پسر کنار میز ایستاد و با حالت کلافه ای گفت"چی میخوای"

سهون لبخندی زد و گفت"خیلی وقته هم رو ندیدیم نظرت چیه یکمی مهربون تر باشی؟"

دی او اخم غلیظی کرد که سهون گفت"بشین خسته میشی"

دی او صندلی ای رو برداشت و نشست. سهون شیشه مشروب رو برداشت تا گیلاسش رو پر کنه که دی او گفت"کار دارم زودتر بگو چی ازم میخوای"

لوهان با اخمی که حاصل تعجب بود به پسر ریز نقش و عصبانی نگاه میکرد.

سهون با این پسر چیکار داشت.

شاید میخواست امشب رو باهاش بگذرونه.

اولندر همچین آدمی نبود ولی سهون رو نمیدونست. سهون واقعی با سهونی که مردم میدیدند خیلی متفاوت بود. اون حتی جلوی خانواده خودش هم نقش بازی میکرد.

سهون پوزخندی زد و گفت"یعنی کار تو با ارزش تر از کار منه؟"

سری تکون داد و گفت"فکر نمیکنم"

دی او چشم غره ای به سهون رفت و خواست بلند بشه که سهون دستش رو گرفت و گفت"باشه بشین"

دی او نشست. سهون از توی جیب کتش پاکت کوچیکی رو در آورد و به سمت دی او گرفت.

دی او با تعجب گفت"این چیه؟"

لوهان با دیدن پاکت فهمید که همون نامه ایه که جونگین به سهون داده بودش.

سهون مکثی کرد و گفت"جونگین برگشته بود کره و اومد پیشم و گفت که این نامه رو بهت برسونم.... خودش نمیخواست فعلا باهات رو به رو بشه"

مکثی کرد و به قیافه و لباس دی او نگاهی انداخت و گفت"حق هم داشت"

دی او اخمی کرد و بلند شد تا بره که سهون گفت"نامه یادت رفت"

نیم نگاهی به سهون انداخت و گفت"نمیخوامش"

سهون اخمی کرد و گفت"مطمئنا چیز مهمی توشه که بخاطرش من رو پیش تو فرستاده"

دی او مکثی کرد. برگشت و نامه رو از روی میز برداشت و رفت. سهون به لوهان نگاهی انداخت و گفت"بریم"

لوهان سری تکون داد و هر دو به سمت در خروجی به راه افتادن. سوار ماشین شدن و به راه افتادن. لوهان با نگرانی از سهون پرسید"مست نیستی؟ بذار من رانندگی کنم"

سهون نیم نگاهی به لوهان انداخت و سری به علامت منفی تکون داد. لوهان دوباره پرسید"ولی درصد الکلش خیلی بالا بود"

سهون کلافه گفت"خب تو هم خوردی"

"من کمتر از تو خوردم"

سهون سری تکون داد و گفت"من خوبم"

لوهان مصمم گفت"ولی بهتره که من بشینم"

سهون عصبانی گفت"گفتم خوبم"

صداش نسبتا بلند بود و همین باعث شد لوهان کمی از سر جاش بپره.

سهون نفس عمیقی کشید و با تن صدای آروم تری گفت"گفتم که خوبم"

لوهان سری تکون داد و "باشه" ای زیر لب گفت. سهون دوباره کنترل خودش رو از دست داده بود. یکبار دیده بود که چطور سر لی داد زده پس این در مقابل اون داد چیزی نبود ولی بازم ازش دلخور شده بود.

سهون برای اینکه جو سنگین بینشون رو از بین ببره گفت"همش تقصیر جونگینه"

لوهان با ابرو های به بالا صعود کرده به سمتش برگشت که سهون ادامه داد"میخوای درمورد دی او بشنوی؟"

لوهان سرش رو تکونی داد و گفت"بدم نمیاد"

بدش نمیومد؟ اون تنها چیزی که توی این زمان میخواست بدونه همین بود.

سهون مکثی کرد و گفت"جونگین پارسال اومد کره و یه مدت پیشم موند. یه شب گیر داد که ببرمش بار و بهم قول داد که یه پیک بیشتر ننوشه.

اون موقع دی او آویزون من بود. به الانش نگاه نکن که چشم دیدنم رو نداره"

لحظه ای به سمت لوهان برگشت و پوزخندی زد و ادامه داد"اون هرزه به راحتی فرست کیس جونگین رو دزدید و جونگین تنها کاری که کرد این بود که با قیافه گنگ بهش نگاه کنه. اون احمق عاشق یه هرزه شده بود.

میخواست دی او رو با خودش ببره ولی دی او نرفت و بهش گفت تا مستقل نشه باهاش هیچ جا نمیاد. جونگین هم داره تلاشش رو میکنه"

پوزخند صدا داری زد و با تن صدای آرومتری گفت"دیوونگی توی خون ماست"

لوهان با حرف سهون موافق بود ولی چیزی نگفت فقط لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

ولی لبخندش با حرفی که توی ذهنش اومد محو شد.

به سهون نگاه کرد و حرفش رو دوباره توی ذهنش تکرار کرد.

چرا سهون داشت این ها رو بهش میگفت؟

Oleander [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin