با هجوم نوری که به چشم هاش برخورد کرد اخمی بین ابروهاش آورد و کم کم چشم هاش رو باز کرد.
صدای مادرش رو می شنید که همونطور که از یک سمت اتاق به سمت دیگه ای می رفت و کتاب ها و لباس هاشو از رو زمین و میز و صندلی بر می داشت سعی می کرد بیدارش کنه:
-بیدار شو بکهیون!واقعا وقت زیادی نداری پسره ی شلخته!
بعد از اینکه مادرش از اتاق خارج شد،چشم هاشو کاملا باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
دستشو بر حسب عادت به سمت میز کوچکی که کنار تختش بود دراز کرد و بدون اینکه حتی به میز نگاه بندازه بعد از چندبار جا به جا کردن دستش رو سطح میز،عینکشو پیدا کرد و به چشم زد.
از تختش خارج شد و بدون اینکه حتی تصمیمی برای مرتب کردن تختش داشته باشه به سمت میز مطالعه ش رفت.
حالا میتونین به مادرش حق بدین که اونو شلخته خطاب کرد؟
دقیقا جلوی میزش یک پنجره ی بزرگ رو به خیابون داشت!
این قسمت از اتاقش رو با هیچ جای دیگه ای نمی تونست عوض کنه!
پشت میزش، رو صندلی،نشست و به آفتابِ سوزان خیره شد!
به نسبتِ یک آفتابِ زمستانی زیادی گرم و درخشان بنظر می رسید!
با گرمایی که آفتاب به صورتش پاشید احساس سرزندگی کرد.
دفتری که جلوش بود رو باز کرد و شروع به نوشتن کرد:
+حدس می زنم این هفته موهاش رو بلوند کرده!
درواقع این حدس یک فالِ نیک بود که از درخشش آفتاب گرفته بود!
بین خودمون بمونه،بکهیون زیادی مثبت نگر بود!
از پشت میزش بلند شد و به سمت دستشویی رفت.باید خودشو برای رفتن به دانشگاه آماده می کرد!
ـــــــــــــــــــــــــــ🙂ــــــــــــــــــــــــــ
دینگ!این صدای هشدار موبایلِ چانیول بود!
با شنیدن صدا،موبایلشو از جیبش بیرون آورد و بعد از دیدن اسمی که رو صفحه ی گوشیش بود با لبخند وارد برنامه ی لاین شد!
Loey fan:هی پسر امروز کلاس داری درسته؟
Loey:سلام!صبحِ توهم بخیر!!!درسته کلاس دارم
Loey fan:خواستم یاداوری کنم که حق نداری به هیچ دختری لبخند بزنی! بهرحال تو مالِ منی🙃
Loey:بیشتر از هرکسی تو باید از اون استاکره دیوونم با اون عینک مزخرفش بترسی که البته دختر هم نیست!
Loey fan:اون استاکره دیوونه تنها کسیه که هیچ شانسی نداره! زودتر برو سره کلاست بیرون نچرخ!فعلا