به سمت بالکن حرکت کرد.
دستشو رو دستگیره کشید و به آرومی بازش کرد.
قطرات بارون به آرومی صورتشو می بوسیدن و هوای پاییزی اونو تو آغوشش گرفته بود.
-این کارو نکن.سرما می خوری!
با شنیدن صدایی که منتظرش بود لبخندی زد.
می دونست اون حالا می رسه.
نمیتونست ساعتو ببینه اما قلبش مثل همیشه گواهی داده بود که وقته اومدنه اونه!
درب بالکنو به آرومی بست .
دست هاشو رو هوا حرکت میداد تا به چیزی برخورد نکنه.
جونگین چند قدم برداشت و به کیونگ سو نزدیک شد.
دست هاشو گرفت و بهش کمک کرد رو صندلی بشینه و بعد خودش هم دقیقا رو به روی کیونگ روی صندلی مقابل نشست:
-بنظر امروز حالت خیلی خوبه کیونگ سو.
کیونگ لبخندی زد:
+از کجا فهمیدی؟
-قیافت خوشحاله!
کیونگ ابروهاشو بالا انداخت:
+قیافه های خوشحال چه شکلین جونگین؟
جونگین نگاهشو رو چهره ی کیونگ سو سُر داد:
-زیبان..خیلی زیبا!
کیونگ سو تک خنده ای کرد:
+داری میگی من الان زیبام؟
-البته!هرچند تو همیشه زیبایی.
کیونگ سو لبخند محوی زد و چندین بار کلمه ی "زیبا"رو زیر لب زمزمه کرد:
+نمیدونم زیبا چه شکلیه!اما فکر کنم خوبه!به جز سیاهی چیز دیگه ای نمیشناسم.سیاهی بده.خیلی بد!پس فکر کنم زیبا دقیقا برعکسِ تنها چیزیه که من می تونم ببینم.
جونگین سرشو پایین انداخت..کمی فکر کرد و تصمیم گرفت بحثو عوض کنه:
-امروز برات یه کتاب جدید آوردم!حتما از داستانش خوشت میاد.
کتاب رو از کیفش بیرون کشید و روی پاهای کیونگ گذاشت.
کیونگ سو سعی کرد با لمس کردن کتاب باهاش ارتباط برقرار کنه.
اما خیلی موفق نبود چون تمرکزش پیش پسری بود که رو به روش نشسته و عاشقانه تک تک اجزای چهرشو از نظر رد میکنه:
+هوای بارونی چجوریه جونگین؟اونم زیباست؟
جونگین نگاهی به درب شیشه ای بالکن انداخت که هوای بیرونو به نمایش گذاشته بود:
-فکر میکنم هوای بعد از بارون زیباتره.من از بارون خوشم نمیاد.
+چرا؟