به امواج ملایم دریا چشم دوخته بود.
نسیم خنکی که اطراف ساحل پرسه می زد موهاشو به بازی گرفت.
عطره ماسه های نم گرفته مشامشو پر کرده بود.
آبی دریا تنها رنگی بود که هرگز چشم هاشو خسته نمی کرد!
-یک ساعته که به دریا خیره شدی لوهان!وقتشه بریم.
صدای برادرش اونو از رویای آبی رنگش بیرون کشید:
-باشه جونگین..من آماده ام.
جونگین قدمی به سمت لوهان برداشت و با فشاری که به ویلچر لوهان وارد کرد اونو در مسیر جاده هدایت کرد.
جونگین لب پایینشو به دندون گرفت.
درمورد پیشنهادی که می خواست به لوهان بده مردد بود.
می دونست برادره بزرگ ترش اونو بهتر از هرکسی میشناسه..
-من خیلی گرسنه ام جونگین!نظرت چیه به کافه ساحلی کیونگ سو سری بزنیم؟
جونگین مطمئن بود لوهان توانایی ذهن خوانی داره!
بهرحال این همون پیشنهادی بود که جونگین برای مطرح کردنش تردید داشت.پس با هیجان جواب داد:
-فکره خوبیه!منم خیلی گرسنه ام!
لوهان لبخندی زد که از چشم های مشتاق جونگین مخفی موند.
اونها از دو پدره متفاوت بودن اما این موضوع هرگز تاثیری در رابطه ی برادرانشون نداشت!
بعد از طی کردن مسیری نه چندان طولانی،اونها به کافه ی ساحلیِ کیونگ سو رسیدن.
جونگین با احتیاط لوهان رو وارد کافه کرد و به سمت میز دو نفره ای که دید خوبی به پیشخوان داشت هدایت کرد.
یکی از صندلی هارو کنار زد و ویلچر لوهان رو دقیقا رو به روی صندلی خودش تنظیم کرد .
بعد از نشستن رو صندلی،نگاهی به پیشخوان انداخت و تونست کیونگ سو رو تشخیص بده.
لبخندی مهمان لب هاش کرد.
-انقدر تابلو نباش جونگین!
با هشداره لوهان ، لبخندش رو جمع کرد:
-خب...چی میخوری لوهان؟
-فرقی نمی کنه.
جونگین سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و به سمت پیشخوان حرکت کرد.
سعی کرد با چند سرفه توجه کیونگ سو رو جلب کنه و موفق هم شد:
-اوه جونگین! خیلی منتظر موندی؟داشتم این قهوه رو آماده می کردم
جونگین نتونست جلوی لبخندشو بگیره:
-مشکلی نیست.من به همراه لوهان اومدم...لطفا 2تا لاته و یه برش از کیک روزت !