دستام رو نمیتونستم تکون بدم ، تصویر رو به روم حرکت میکرد اما من ساکن بودم . دخترک سفید پوش سرم رو به دستم وصل کرد .
+ دلم برات میسوزه ، تو خاکستری ترین مریض اینجایی.
صورتش محو و محو تر شد , تا جایی که تبدیل شد به تاریکی محض .
خاکستری
خاکستری
خاکستری
چشمامو باز کردم ، همون سبزه زار همیشگی .
پس تو کجایی؟
دلتنگ بوی موهاتم ، میشه کمی نزدیک تر بشی؟ نزدیک تر ، تا جایی که بتونم درونم حبس ات کنم ، اینطوری دیگه فرار نمیکنی .
صورت دوست داشتنیت رو لمس کردم ، زیادی برای واقعی بودن زیبایی . میتونم ببوسمت؟ امیدوارم ازم دلخور نشی .
اما تو دور شدی ، صدای خنده هات گوشه های مغزم رو پر کردن ، صدای خنده هات قلبم رو شکنجه دادن . بلند تر و بلند تر ، من توی یه اتاق کثیف بودم .
روی تخت نشستم ، این رویا ست یا واقعیت؟ دیگه نمیتونم تشخیص بدم .
دختر اومد و مجبورم کرد چندتا قرص رو قورت بدم ، اسمش سابرینا است . موهای روشن و بلندی داره ، اما من قهوه ای رو ترجیح میدم .
اینجا یه پنجره داره و جلوش یه درخت گیلاس پیره . عاشق شکوفه گیلاس بودی ، مگه نه؟
روی میز چندتا کاغذ و یه مداد بود . میترسم صورتت رو فراموش کنم ... پس میکشمت تا همزمان با کاغذ ، در قلبم هم حک بشی .
توی خوابم خوشحال بودی ، اونجا خواب بود نه؟ ازونجایی که واقعیت سرد و تاریکه پس خواب بود . جدیدا خیلی خوابت رو میبینم ، انگار نفرینم کردی که تا ابد عذاب بکشم .
کاغذ رو بو کردم ، تقلا فایده ای نداره ، تو که در هر
حال اینجا نیستی ...
در اتاق باز شد
- ملاقاتی داری .