part10

205 65 0
                                    

_زرد رنگ شادیه رنگی که نشون دهنده ی نشاط و خوشبختیه رنگ محبوبیه اما نه به اندازه ی آبی
بعضی ها اعتقاد دارن که زرد نشونه ی نفرت و جداییه
اما به نظر من زرد نشونه ی دوستی و محبته
زرد گرمه مثل خورشید و حسی شبیه به آفتاب گرفتن داره
طعم شیرینی مثل سیب مثل آلو و موز داره و بویی شبیه به عطر یاس داره
زرد صدای زیبایی داره صدایی که لبخند رو به لب هات میاره صدایی مثل قهقه ی بچه ها وقتی با بیخیالی باهم بازی میکنن همونقدر پاک همونقدر دوست داشتنی
گل های زیادی وجود دارن که زردن و یا توی ترکیبشون رنگ زرد دارن
وقتی چان ساکت شد بکهیون حتی نمیتونست لبخندش رو کنترل کنه میخواست از اون صدا درباره ی سبز,قرمز,سیاه, سفید و کلی رنگ دیگه بپرسه اما تنها کاری که کرد این بود که مثل دفعه ی قبل از اونجا فرار کنه
شاید هنوز آمادگی این رو نداشت که با صاحب اون صدا روبه رو شه
چانیول با شنیدن صدای قدم هاش لبخند زد:بکهیونه ما زیادی خجالتیه
خوشحال بود از اینکه بهش کمک میکرد حداقل بعد از پنج سال میتونست از بکهیون حمایت کنه
حتی نمیتونست لبخندش رو کنترل کنه
اینبار قبل از بلند شدن ماسکش رو زد و کلاهش رو پایین تر کشید 
__________________
رمز در رو زد و آروم وارد خونه شد با دیدن چراغ های خاموش متوجه ی خواب بودن سهون شد پلاستیک داروها رو روی مبل گذاشت و سمت اتاق رفت
روی تخت نشست و شونه ی سهون رو لمس کرد:سهونا؟
سهون چشماش رو باز کرد و توی تاریکی به صورت کای خیره شد:هوم؟
_باید حرف بزنیم
+میخوام بخوابم
با تموم شدن حرفش میخواست روی پهلو بچرخه که درد شدیدی توی پاش احساس کرد که باعث شد ناله ی آرومی کنه
_چی شد؟ درد داری؟
+نه
_بابت رفتار اشتباهم متاسفم
وقتی سهون چیزی نگفت به صورتش خیره شد و کمی بعد انگشت های مردونه ش روی گونه ی سهون نشست:من هیچوقت نمیخوام ناراحتیت رو ببینم
+بخاطر همین بود که تنها ولم کردی؟ میدونی چقدر سخت بود که تاکسی بگیرم و تا خونه بیام؟ میدونی چقدر درد داشتم؟
کای با شنیدن صدای دلخورش تلخندی زد:متاسفم خیلی عصبانی بودم
+عصبانیتت به من ربطی نداره کیم جونگین! تو خیلی عوض شدی باورم نمیشه تو منو تو اون حال ول کردی حالا چی؟ توقع داری ببخشمت؟ حتی اگه تو عوض شده باشی من همون سهون سابقم نمیتونم ببخشمت! خودت که میدونی چقدر از آدم هایی که توی موقعیت بد ولم میکنن متنفرم!
_متنفر؟ فکر نمیکردم یه روز ازم متنفر شی!
+هرچیزی ممکنه منم فکر نمیکردم تو انقدر بیرحم باشی
_میرم برات یه مسکن بیارم
کای گفت و سمت اشپزخونه راه افتاد بین راه پلاستیک داروها رو از روی مبل برداشت
اسم قرص ها رو خوند و مسکن رو از بینشون برداشت
+خودم میخورم میتونی بری
با دیدن سهون اخم کرد:چرا اینجایی؟
+برو حتما خسته ای
_نیستم
کوتاه گفت و بطری آب رو از یخچال بیرون آورد
سهون جلو تر رفت و دستش رو روی بازوی کای گذاشت:برو
_چرا انقدر اصرار داری که برم؟
+فقط نمیخوام بیشتر اذیت شی
کای بطری رو روی میز گذاشت و دستاش رو روی شونه های سهون گذاشت:اونقدر برام مهمی که هرکاری برات انجام بدم اذیت نمیشم من و تو دوستیم سهون لطفا معذب نباش
+دوستیم؟
_معلومه!
+پس چرا منو بوسیدی؟
کای با شنیدن سوال سهون مکث کرد:خب...نمیدونم اون لحظه...
+فقط اون لحظه؟ چرا گفتی با جونگمین حرف نزنم؟
_حس خوبی بهش نداشتم
+چرا وقتی با میونگی حرف زدم عصبی شدی؟
_چون نمیخواستم فکر اشتباهی کنی من و اون رابطه ای نداریم
+چه احساسی بهم داری؟
_من دوستت دارم تو بهترین دوست منی!
سهون سر تکون داد پس تموم مدت اشتباه میکرد کای هیچ حسی نسبت بهش نداشت بطری رو برداشت و لیوان رو پر کرد بعد از خوردن قرصش بی حرف سمت اتاق راه افتاد
هنوز به عصا هاش عادت نکرده بود بخاطر همین کند راه میرفت کای از پشت بهش خیره شد میتونست بهش بگه عاشقش شده؟ میترسید از اینکه طرد شه و حتی فرصت دیدنشم از دست بده
لیوان سهون رو دوباره پر کرد و اینبار خودش سر کشید
کمی بعد درحالی که شقیقه هاش رو فشار میداد سمت اتاق راه افتاد
کنار سهون روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد:بیداری؟
_چرا نرفتی؟ من فردا نمیتونم بهت صبحونه بدم
کای تک خنده ای کرد:همین که کنارت باشم کافیه
_حرفات عجیبه جونگین
+چرا؟
_مثل یه عاشق حرف میزنی اما میگی فقط برات یه دوستم
+نمیتونم عاشق دوستم باشم؟
وقتی سهون چیزی نگفت به پهلو سمتش چرخید و از پشت بغلش کرد:حتی اگه عشقم به تو جرم باشه من ترجیح میدم مجرم باشم تا بی گناه
سهون سمتش برگشت و به چشم هاش خیره شد:با رفتارات گیجم میکنی
_خودمم گیجم سهونا
+میخوای راجع بهش باهام حرف بزنی؟
_از چی بگم؟ از خودت؟ از احساسی که دارم؟ من سراپا ترسم چطور این ترس عمیق رو توی چشمام نمیبینی؟
+چی تو رو میترسونه؟
_نبوده تو
+هیچوقت از یه چیز خیالی نترس من ترکت نمیکنم
_من واقعا نمیدونم چطور این اتفاق افتاد نمیدونم از کجا شروع شده و دلیلش چیه لطفا چیزی ازم نپرس
+هر چیزی که میدونی رو بهم بگو قضاوتت نمیکنم
_من فقط میدونم عاشقتم
سهون ساکت شد لب های صورتی رنگش بی صدا باز و بسته میشد اما نمیدونست چه واکنشی نشون بده
_تو میتونی قبولش نکنی من باهاش کنار میام قول میدم هیچوقت بخاطر احساساتم اذیتت نکنم حتی اگه تو بخوای روز عروسیت میتونم ساقدوشت بشم فقط ترکم نکن(آروم تر گفت) من از تنهایی میترسم
سهون بالاخره از خلسه ای که توش بود بیرون اومد و دست سردش رو روی گونه ی کای گذاشت:خوشحالم که شهامت گفتن حقیقت رو داشتی منم خیلی وقته با این ترس زندگی میکنم
_درباره ی چی حرف میزنی؟
سهون ضربه ی ارومی به پیشونیه کای کوبید:بهت میگم حسی که داری دو طرفه س کیم جونگین
وقتی کای چیزی نگفت ادامه داد:منم وقتی بغلت میکنم, دستت رو میگیرم, میبوسمت,حتی وقتی صداتو میشنوم و نگاهت میکنم قلبم تند میزنه وقتی به یکی بجز من توجه میکنی دوست دارم بکشمت, حست دو طرفه س چون منم عاشقتم
کای به چشم های سهون خیره شد و دستش رو که روی گونه ش کشیده میشد بین انگشتای گرمش گرفت:چرا انقدر سردی؟
صادقانه جواب داد:نمیدونم
خیره به لب های صورتی رنگش آروم پرسید:پات هنوز هم درد داره؟
+نه
کمی بعد لب های کای روی لبش نشست و بوسه ی طولانی و عمیقی رو شروع کردن
انگشتهاش رو بین موهای کای هول داد و بخشی از تارهای تیرنگش رو توی مشتش حبس کرد
کای لبخند کوچیکی بین بوسشون زد و گازی از لب پایینی سهون گرفت
کمی صورتش رو عقب برد:هروقت اذیت شدی بهم بگو
چونش رو بوسید و بازدم داغشو روی پوست صورتش پذیرا شد
زبونش رو از خط فک تیزش تا نزدیک گوشش سر داد
نرمی گوش داغشو مکید که باعث شد سهون قوسی به کمرش بده
خندید و دوباره همون نقطه رو لیس زد
با رسیدن لبهاش به گردن برفی سهون دستهایی رو روی دکمه های لباسش احساس کرد
کمی بعد تمام دکمه هاش باز شده بودن و دست های سهون بازیگوشانه روی عضلات شکم و سینه ش حرکت میکردن
وقتی از حس نبض اون پسر با پوست لبهای تشنش سیر شد فاصلشون رو بیشتر کرد
پایین پیراهن سهون رو بین دستش گرفت و اون هم مطیعانه کمرش رو از تخت فاصله و اجازه داد که کای لباس خاکستری رنگش رو دربیاره
با پرت کردن اون تکه پارچه به گوشه ی اتاق دوباره روی سهون خم شد درحالی که سعی میکرد کمترین فشار رو به پاش بیاره بوسه های ریزی رو از ترقوش شروع کرد
با فاصله ی کمی از نافش متوقف شد صدای نفس های نا منظم سهون باعث شد با تردید چهره ی غرق در آرامششو بین مرز چشمانش گیر بندازه:مطمئ...
حرفش تموم نشده بود که سهون دوباره بوسیدنش نیم خیز شد و صورت دوست عزیزشو رو جلو تر کشید
بعد از بوسه ای کوتاه ...
درست کنار گوشش زمزمه ای آمیخته با حس نفس های داغ دوست برنزش رو شنید:هروقت پات درد گرفت بهم بگو که تمومش کنم
سهون سر تکون داد و خجالت زده چشماش رو بست
کای خندید و دستش رو دو طرف شلواره گشاد سهون گذاشت و تا مچ  پایین کشیدش
هنوز به لباس زیرش دست نزده بود که سهون مچش رو گرفت:لطفا بهم نگاه نکن
نگاهی به چهره ی سرخ سهون انداخت
این براش واقعا تازگی داشت
اون پسرو تا به خال اینقدر خجالت زده ندیده بود و حاضر بود قسم بخوره روی کمر بی نقصش قطره های از عرق سرد نشسته:باشه عزیزم
سهون گیج زیر لب زمزمه کرد:عزیزم؟
همه چیز توی رابطه ی اونا جدید بود حتی طرز حرف زدنشون باهم
کای ملافه رو روی بدن خودش و سهون کشید و در حالی که به صورت سرخش نگاه میکرد باسنشو از بند اون لباس زیر لعنت شده نجات داد
قبل از دراوردن لباس های خودش پرسید:توی خونه کاندوم داری؟
+به چه دلیل کوفتیی باید تو خونه ام کاندوم نگه دارم؟من دوست دختر ندارم
_چیکار کنیم؟
+میتونی بری داروخونه؟
کای به برامدگی شلوارش اشاره کرد:بنظرت میتونم؟
سهون خندید:ما که مریض نیستیم چرا انقدر سخت میگیری؟
کای با دیدن چشم های شیطون سهون چینی به دماغش داد:به به میبینم از صورتت به حالت طبیعی برگشت تا همین چند دقیقه پیش از گوجه هم سرخ تر بودی خجالتت چی شد اوه س....
+خفه شو
سهون با صدای تقریبا بلندی بین حرفش پرید بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:کاندوم ندارم ولی روی میز وازلین هست
کای وازلین رو برداشت و دوباره روی تخت برگشت شلوار و لباس زیرش رو باهم دراورد و کنار بقیه ی لباس ها گذاشت
نگاهی به سهون انداخت که دوباره چشم هاش رو بسته بود  انگشت وسطش رو چرب کرد و به ورودی سهون نزدیکش کرد
با برخورد انگشت کای به ورودیش خودشو جمع کرد:آهههه...
فشار کوچیکی به دستش داد و انگشتش رو تا نصفه واردش کرد
باز هم صدای سهون باعث شد متوقف شه:ج...جونگی...ین
_درد داری؟
سهون نفس عمیقی کشید:مه...م نیس...ت
کای اینبار تمام انگشتش رو واردش کرد و کمی تکون داد
سهون ناخوداگاه دستش رو پشت گردن کای گذاشت و اون رو به خودش نزدیک تر کرد بوسه ای به لب های نیمه بازش زد
حرکت انگشت های کای توی بدنش حس عجیبی بهش میداد
دستش رو از دور گردن کای پایین تر کشید و روی عضوش گذاشت
کای حرکتش رو دنبال کرد و یکباره انگشتاش رو بیرون کشید که باعث شد ناله ی اعتراض امیز سهون توی گوشش بپیچه
دوباره قوطی رو از روی پاتختی برداشت و بعد از خالی کردن حجم زیادی از وازلین روی خودش روی سهون خم شد پاهاش رو کمی از هم باز تر کرد و به عضوش که تقریبا اندازه ی خودش بود نگاهی انداخت انگار برای اون پسر خجالتیم دیگه مهم نبود که کای بهش خیره شه
بین پاهاش جا گرفت و برای چندمین بار پرسید:پات درد نداره؟
سهون کلافه جواب داد:نه
کای سر تکون داد و عضوش رو اروم توی بدنش هول داد
نگاهش رو از صورت درهم سهون به دستاش داد که بخاطر فشار بیش از حد ناخوناش درحال زخم شدن بودن
دست های سهون رو گرفت و روی کمر خودش گذاشت:اگه درد داشتی میتونی کمرمو فشار بدی
وقتی پسر چیزی نگفت با یه ضربه تمام طول التش رو واردش کرد
که باعث شد صدای جیغ نه چندان مردانه ی سهون توی اتاق بپیچه ضربه ای به شونه ی کای زد
کای خواست عقب بکشه که دست های سهون روی کمرش نشست:ن..نه
نگران گفت:اما درد....آهههه....داری
+گف..گفتم...نه
کای عصبی چشم هاش رو روی هم گذاشت فشار و تنگیی که دور عضوش احساس میکرد باعث میشد نتونه خودشو کنترل کنه اما سهون از هر چیزی مهم تر بود
پس سلی کرد کمی آروم ترش کنه
دوباره شروع به بوسیدن گردنش کرد
کمی از پوست سفید گردنش رو داخل دهنش کشید و مک آرومی بهش زد کنار گوشش زمزمه کرد:هر وقت اماده بودی....بهم بگو
سهون سر تکون داد و کمی بعد با حرکات کای دردش کمتر شد:حرکت کن
کای که منتظر همین جمله بود ضربه هاش رو شروع کرد
آروم اما عمیق بود
همزمان صدای ناله های سهون توی اتاق و فشار انگشتاش روی کمر کای شدت گرفت
سهون با اولین ضربه که به پروستاتش برخورد کرد تکونی خورد:همون...جا...جونگ...آهههه
کای ضرباتش رو سریع تر کرد قبل از اینکه به اوج برسه خودشو بیرون کشید و روی شکم سهون خالی شد
روی سهون دراز کشید اما سنگینی بدنش روی دستاش بود
صدای آرومش رو شنید:من هنوز....ارضا...نشدم
کای لبخند زد و بعد از بوسه ی کوتاهی خودش رو پایین کشید
عضو سهون رو بین انگشتاش گرفت و لیسی به سر عضوش زد تموم طول التش رو وارد دهنش کرد
سهون نالید و دستاش رو روی موهاش کای گذاشت
کمی بعد با ناله ی بلندی توی دهن کای خالی شد
خجالت زده دستش رو روی صورتش گذاشت:متاسفم
کای بعد از تمیز کردن خودش و سهون لب هاش رو بوسید:بهم نگاه کن
سهون دستاش رو برداشت و اروم چشم هاش رو باز کرد کای دوباره بوسیدش و کنارش دراز کشید سرش رو به سینه ش فشرد:تو بهترین معجزه ی زندگیمی
اما سهون خسته تر از چیزی بود که بتونه جوابی بهش بده پس خودش رو بیشتر به کای چسبوند و چشم هاش رو بست
_________________________
(یک ماه بعد)
وقتی احساس کرد کسی روی نیمکت نشسته کمی گردن کشید و موهای بکهیون رو دید
لبخندش عمیق تر شد توی این یک ماهی که گذشت رنگ های زیادی رو بهش معرفی کرد رنگ هایی که هرکدوم یه احساس خاص داشتن 
لب هاش رو برای تعریف کردن رنگ بعدی باز کرد اما روشن شدن صفحه ی گوشیش که با فاصله ی کمی روی کیف گیتارش بود باعث شد متوقف شه
نگاهی به اسم تماس گیرنده انداخت میدونست مادرش هیچوقت بخاطر کار های بی اهمیت بهش زنگ نمیزنه
درسته که کنار بک بود و نباید اون روز رو خراب میکرد اما با چند دقیقه صحبت کردن با مادرش اتفاق خاصی نمیوفتاد قبل از اینکه تماس قطع شه سریع جواب داد:بله ما...
صدای ناله های مادرش مثل خالی کردن آب یخ روی بدنش بود صداشو کمی بالا برد:مامان؟ چی شده؟
_چ...چا...اهههه
چانیول حس میکرد نمیتونه نفس بکشه ترسیده و نگران بود
ایستاد و تقریبا فریاد زد:کجایی مامان؟
_چا...نی...
تماس قطع شد و چان درحالی شماره ی مادرش رو میگرفت وحشتزده سمت ورودی پارک دوید
بک با شنیدن صدای قدم هایی که دور تر میشدن از جاش بلند شد چه بلای سر مادر اون پسر اومد؟
میدونست که از اونجا رفته پس نگاهی به پشت بوته انداخت جایی که احتمال میداد اون پسر نشسته باشه
با دیدن کیف مشکی رنگ گیتار سمتش رفت و از روی زمین بلندش کرد میدونست اون گیتار مال اون پسره چون چند باری بین تعریفاش براش گیتار زده بود و با اون صدای آبی رنگش بکهیون رو به یه دنیای دیگه برده بود کیف رو روی شونه ش انداخت باید اونو براش نگه میداشت!
بعد از برداشتن وسایل خودش سمت خونه راه افتاد
___________________
میچا با شنیدن صدای در از آشپزخونه بیرون اومد:امروز زود...
با دیدن گیتاری که روی شونه های بکهیون بود حرفش رو خورد:گیتار خریدید؟فکر نمیکردم ساز زدن رو دوست داشته باشید
بک لبخند کوچیکی زد:مال یکی از دوستامه آجوما
توضیح داد و سمت اتاقش راه افتاد بین راه ایستاد و سمت خانوم لی برگشت:میشه شام برام پیتزا سفارش بدید؟
میچا متعجب سر تکون داد و از پشت به بک خیره شد
بکهیون عجیب شده بود نگاهش گرم تر شده بود, لبخند میزد و دوست پیدا کرده بود!
با خودش گفت:باید اینا رو به اقای کیم بگم؟
گوشیش رو از جیب پیشبندش بیرون اورد و شماره ی رئیسش رو گرفت
____________________
بعد از زدن رمز که تاریخ تولد خودش بود سریع وارد خونه شد:مامان؟!
در رو نیمه باز ول کرد و بعد از چک کردن اشپزخونه و هال به اتاق خواب رفت
وقتی تن نیمه جونه مادرش رو روی زمین دید سمتش دوید:مامان!!!
وحشتزده بغلش کرد و ضربه ای به صورت سفیدش زد:توروخدا بیدار شو!جوابمو بده
سریع شماره ی اورژانس رو گرفت صدای زنونه ای رو شنید:بفرمایید قربان
با صدای لرزونی توضیح داد:مادرم بیهوش شده بدنش سرده لطفا خودتونو برسونید
+آروم باشید آقا لطفا علائم حیاتیشون رو چک کنید
چان انگشتاش رو روی رگ گردن مادرش گذاشت:نبضش میزنه اما خیلی ضعیفه
_مادرتون چند سالشونه؟
+چهل و نه
_سابقه ی بیماری خاصی هم دارن؟
+مشکل قلبی داره
و بعد از چک کردن اطراف دستش رو دراز کرد و قوطی قرص روی زمین رو برداشت و اسمش رو برای زن خوند
_لطفا آدرستون رو بگید
چان بعد از اینکه آدرس رو داد صدای ضعیف زن رو شنید که انگار اون رو برای کس دیگه ای تکرار میکرد:برید به ادرسه(....) یه خانوم چهل و نه ساله بیهوش شده مشکل قلبی داره و اینطور که پسرشون میگن بدنش سرد و نبضش ضعیفه
و بعد چان رو مخاطب قرار داد:همکارای ما دارن میان لطفا تماس رو قطع نکنید و اگه تغییری احساس کردید به ما اطلاع بدید
چان بغضش رو قورت داد و سره مادرش روبیشتر به سینه ش فشار داد ترسیده بود بدنش میلرزید و به سختی نفس میکشید

BLUE VOICE Where stories live. Discover now