part6

184 67 0
                                    

بکهیون شوکه به در بسته خیره شد متعجب اخم کرد اما قبل از اینکه تصمیمی بگیره در برای دومین بار باز شد و اینبار خانوم مسنی بین در قرار گرفت
تعظیم کرد,بسته رو سمت زن گرفت و بعد هم به خونه ش اشاره کرد و توضیح داد:اجوما این بسته اشتباه جلوی در خونه ی من گذاشته شده بود
چوهی بی توجه پرسید:دستت چی شده پسرم؟
بک لبخند کوچیکی زد:چیز مهمی نیست,زمین خوردم
_پسر منم وقتی کوچیک بود همیشه زمین میخورد و زخمی میشد
بکهیون فقط سر تکون داد
و چوهی ادامه داد:چرا نمیایی و با ما شام نمیخوری؟
+ممنون اجوما اما باید...
وقتی بازوش بین انگشت های کشیده ی زن فشرده شد حرفش رو خورد: لطفا درخواستم رو رد نکن
بکهیون خجالت زده لبش رو گزید خیلی وقت بود که بجز خونه ی خودش و کای و سهون جای دیگه ای نرفته بود حتی خونه ی پدرش(پدر کای) هم نمیرفت چون معمولا اونجا شلوغ بود و بکهیون همیشه از شلوغی متنفر بود
بازوش توسط چوهی کشیده شد وقتی صدای بسته شدن در رو شنید فهمید هیچ راه برگشتی نداره
با راهنمایی زن به اشپزخونه رفت نور زیاد خونه اذیتش میکرد
اون خونه زیادی روشن بود چیزی برخلاف دنیا و خونه ی بکهیون چشم هاش رو ریز کرد تا نور زیادی به چشم هاش نرسه
با دیدن مرد مسنی که روی صندلی نشسته بود بیشتر خجالت کشید:س...سلام
دانگهو متعجب به بک نگاه کرد:خوش اومدی پسرم...تو دوسته...
با شنیدن صدای گوشیش حرفش رو خورد با دیدن شماره ی چانیول متعجب به همسرش نگاه کرد و پیام رو باز کرد با خوندن متن لبخندی به بکهیون زد و گوشی رو به همسرش داد
چوهی سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و سمت بک چرخید:اسمت چیه پسرم؟
_ببخشید که خودم رو معرفی نکردم من بیون بکهیون هستم
+چرا نمیشینی؟
بک نگاهی به غذا های روی میز انداخت:فکر کنم بهتره برگردم خونه
+لطفا بشین و با ما غذا بخور
بک کلافه نفسش رو بیرون داد و روی صندلی نشست
چوهی از کابینت ظرف تمیز اورد و جلوی بک گذاشت:هرچقدر که دوست داری میتونی بخوری
بک نگاهی به غذای نصفه ی بشقاب کناریش کرد
دانگهو نگاهش رو دنبال کرد سریع گفت:مهمون داشتیم کاری براش پیش اومد و مجبور شد برگرده
بک متعجب اخمی کرد که دانگهو ادامه داد:کلاهت رو در نمیاری؟
_نور یکم اذیتم میکنه
چوهی ضربه نسبتا ارومی به شونه ی همسرش کوبید و لب زد:بذار راحت باشه!
با لبخند به بک خیره شد:بخور
بک اولین قاشق رو که توی دهنش گذاشت چشم هاش بسته شد و حجم زیادی از خاطرات به قلب و مغزش هجوم اوردن
(فلش بک)
میتونست قسم بخوره اون روز سخت ترین روزی بود که میتونست توی اون مدرسه بگذرونه اگه جونگین نجاتش نمیداد ممکن بود اون پسرای وحشی بکشنش خیلی ترسیده بود کلید رو از زیپ جلوی کیفش بیرون اورد و وارد خونه شد
با ورودش به خونه سانهی وحشت زده از جاش بلند شد:چی شده پسرم؟
بک با دیدن مادرش بغضش ترکید و جلوی در روی زانو هاش افتاد
کمی بعد دست های گرم مادرش تن خسته ش رو به اغوش کشید و بوی عطری که همیشه ارومش میکرد رو حس کرد:اونا کتکم زدن مادر...من خیلی ضعیفم من...من نتونستم از خودم مراقبت کنم
_تو خیلی قوی بکهیونا...
+نیستم
_تو خیلی قویی چون تو مادرت رو داری...
اونقدر خسته بود که با لباس فرم خاکی و کثیف مدرسه ش خوابش برد وقتی بیدار شد لباسش رو عوض کرد که صدای مادرش رو شنید:بکهیونا شام اماده ست
مثل همیشه منتظر یه غذای ساده یا یه غذای بد مزه از دکه ای که یه اجومای بداخلاق اداره ش میکرد شاید اخلاقش بود که باعث بد شدن غذاهاش میشد...
اما با ورودش به اشپزخونه و دیدن میزی که غذای مورد علاقه ش توش خودنمایی میکرد لبخند دندون نمایی زد اما با یاد اوردی اینکه چند روزه کمر مادرش بخاطر کار زیاد درد میکنه لبخندش رو خورد و از پشت مادرش رو بغل کرد و گونه ش رو بوسید:تو بهترین مادر دنیایی
_و تو هم بهترین پسر دنیا
(پایان فلش بک)
چوهی متوجه اشکی که از گونه ی بکهیون پایین اومد شد و با صدای بلندی پرسید:چرا گریه میکنی؟ غذا رو دوست نداری؟ ما اذیتت کردیم؟
بک لبخند مصنوعی زد و اشک هاش رو پاک کرد:نه اصلا اینطور نیست فقط...فقط این غذای مورد علاقمه خیلی وقت بود نخورده بودم
_به مادرت بگو برات بیشتر غذا بپزه
+مادرم نمیتونه برام غذا پزه آجوما
_چرا؟ مریضه؟
+اون مرده
_اوه!واقعا متاسفم ببخشید اگه ناراحتت کردم
+اشکالی نداره
_خواهرت اشپزی بلد نیست؟
بک متعجب اخمی کرد:من اصلا خواهر ندارم! تنها زندگی میکنم
چوهی شوکه پرسید:تنها؟
بک به نشونه ی مثبت سر تکون داد
چرا انقدر عجیب رفتار میکردن؟ تنهایی زندگی کردن یه پسر به سن بک تعجب داشت؟ اصلا چطور به این نتیجه رسیده که بک خواهر داره
توی همین فکر بود که نگاهش به در اتاقی افتاد
گوش بزرگی از لای در بیرون اومده بود
چشم هاش گرد شد و حس کرد اشتباه میبینه سرش رو پایین انداخت و سعی کرد بیتوجه به اطرافش غذاش رو سریع تموم کنه
__________________
روی تخت نشسته بود و به بک فکر میکرد اون اشکی که روی گونه ش ریخته بود قلب چان رو به درد میاورد
اونقدر قلبش به درد اومده بود که حتی ارزو کرد جونش گرفته بشه که مادر بک بتونه دوباره زنده بشه تا بکهیونش انقدر غمگین اشک نریزه
کلافه دستی به موهای پرپشتش کشید
باورش نمیشد بکهیون به خونه ش اومده و اون مثل یه احمق باز هم از دور بهش خیره شده
با تقه ای که به در خورد اروم گفت:بفرمایید
دستی روی شونه ش نشست و بعد صدای اروم مادرش رو شنید:فکر نمیکردم پسر باشه
شوکه ایستاد و با لکنت پرسید:چ..چی...پسر...باشه؟
_اون کسی که همیشه بهش خیره میشی وقتی بکهیون رو اوردم تو این خونه میخواستم درباره ی خواهرش ازش بپرسم اما وقتی گفت تنها زندگی میکنه شوکه شدم چانیول
+مادر من...
_این همون کسیه که باعث شده تو توی این خونه بمونی؟
قبل از اینکه اجازه حرف زدن به چان بده گفت:چرا وقتی دیدیش مثل یه دزد فرار کردی؟
باز هم سریع گفت:چرا وقتی گریه ش رو دیدی انقدر اشفته شدی پسرم؟
چان لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت
_حس تو به این پسر چیه؟ لطفا حقیقت رو بهم بگو
+من...من عاشقشم مادر...میدونم خیلی درکش سخته اما...
_درکش سخت نیست! سه ساله که شعله های این عشق توی چشم هاته بعضی وقتا میدرخشه و گرما میبخشه و بعضی وقتا میسوزونه و آتیش میزنه! همین که فرصت تجربه ی عشق رو داشتی برام کافیه فرقی نمیکنه کی باشه همین که عاشقی و هوسباز نیستی برام کافیه
چان خیسی روی گونه ش رو با پشت دستش پاک کرد:ممنون که انقدر خوبی مامان
خانوم پارک پسرش رو بغل کرد و با مهربونی بوسه ای به موهاش زد
با صدای تقه ای که به در خورد از هم فاصله گرفتن
اقای پارک سینی غذا رو روی تخت گذاشت اخم غلیظی کرده بود و این اصلا نشونه ی خوبی نبود با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت اروم گفت:بهتره برگردیم خونه
چوهی دست همسرش رو که سریع تر از خودش حرکت میکرد کشید:عزیزم کمی ارومتر!
_توقع نداشتم از این موضوع انقدر راحت بگذری
+از کدوم...
مرد عصبی غرید:میدونی که این روابط اصلا مورد قبول جامعه ی ما نیست
+اما بکهیون پسر خیلی خوبیه خودت که دیدیش!
_هیچوقت توی زندگی مشترکمون باهات مخالفت نکردم اما اینبار بهت اجازه نمیدم پسرم رو نابود کنی؛این عشق فقط ابروی چانیول رو میبره
+اونا میتونن مخفیش کنن
_چوهی! طوری حرف نزن انگار اون پسره بکهیون هم راضیه چطور به این نتیجه رسیدی که اون به چانیول جواب مثبت میده
+کسی هم هست که بتونه به چانیول جواب منفی بده؟
_همه طرز فکر تو رو ندارن! ممکنه اون پسر دوست دختر داشته باشه وگرنه چانیول سه سال منتظرش نمیموند و همه چیز رو بهش میگفت حتما مشکلی وجود داره
+اما...
_لطفا این بحث رو همینجا تموم کن حتی نمیخوام یه کلمه درموردش بشنوم
چوهی با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
_____________________
اخرین پرونده رو بست و نگاهی به ساعت سیاه رنگ روی میزش انداخت از ساعت سه صبح گذشته بود نگاهش روی قاب عکس روی میز سر خورد عکس سه پسر بچه بود که با شادی میخندیدن لبخندش رو خورد و چشم های خسته ش  رو روی هم فشار داد
به صندلی چرمش تکیه داد طوری که کمی به عقب خم شد به گذشته فکر کرد چطور انقدر سریع عوض شده بودن؟
(فلش بک)
مادرش کلاه افتابگیرش رو مرتب کرد و برای اخرین بار بهش هشدار داد:وقتی به خونه ی اقای کیم میری مراقب باش که چطور رفتار میکنی! تو حق نداری پسرشون رو به اسم صدا بزنی اون پسر رئیس ماست سطح خونوادگی اونا خیلی از ما بالاتره
سهون با اینکه درک درستی از بعضی از کلمات نداشت بی حرف سر تکون داد و لبخند زد
دندون های نا مرتبش باعث شد اخم کوچیکی روی صورت مادرش بشینه:سعی کن اونجا نخندی
_چرا مادر؟
+بهتره فقط به حرفم گوش بدی
سهون خنده ش رو خورد و برای دومین بار سر تکون داد
وقتی به خونه ی اقای کیم رسید ناخوداگاه لب هاش از هم فاصله گرفت
نگهبان در رو باز کرد و کیف سهون رو دست زن جوونی داد و ازشون دور شد
وقتی وارد سالن شد متوجه ی مرد شیک پوشی شد که روی مبل سلطنتی نشسته بود و روزنامه میخوند
مرد با دیدن سهون روزنامه رو بست و از جاش بلند شد:اوه! ببین کی اینجاست خوش اومدی عزیزم
پسر بچه ناخوداگاه پشت زن قایم شد و لباس سفید رنگش رو بین دست های کوچیکش مشت کرد
یانگ گئون متعجب ابرویی بالا انداخت:چیزی شد...
سهون بین حرفش پرید و اروم پرسید:شما رئیس جمهور هستید؟
_چی؟!
+اخه تهیونگ میگفت خونه ی رئیس جمهور خیلی بزرگه و خودش هم خیلی خوشتیپه
یانگ گئون کمی مکث کرد و بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
بین خنده هاش گفت:خانوم...لی لطفا...جونگین و بکهیون رو خبر کنید
کمی بعد از رفتن زن سهون با تعجب به اقای کیم زل زد
مرد جلوی پاش زانو زد و دستی به شونه ش کشید:من رئیس جمهور نیستم پسرم! من فقط همکار پدرتم
سهون به حرفای مادرش فکر کرد:اما مادرم گفت شما رئیس هستید!
قبل از اینکه منتظر حرف دیگه ای از اقای کیم باشه با دیدن جونگین سمتش دوید و بغلش کرد
وقتی دستای کوچیک جونگین دورش حلقه شد لبخند زد اما این لبخند با دیدن پسر ریزی از بین رفت:اون...دیگه کیه؟
جونگین با لبخند به بکهیون نگاه کرد:اون برادرمه
سهون لباشو جلو داد و با حسادت دست جونگین و بکهیون رو از هم جدا کرد:حتی اگه اون برادرت باشه من تنها دوست تو ام
__________________
هوا تقریبا تاریک شده بود اما هنوز هم از بازی خسته نمیشدن
سهون با دقت رنگ های مختلف رو روی هم میچید برجش تقریبا هم قد خودش شده بود وقتی نگاه کنجکاو بکهیون رو دید سریع گفت:یه سبز بهم بده
بکهیون که درک درستی از سبز نداشت حرکتی نکرد اینبار صدای سهون بلند تر شد:بهت میگم یه مکعب سبز بهم بده
بک اینبار خم شد و یکی از مکعب ها رو سمتش گرفت سهون نفسش رو صدا دار بیرون داد و دستش رو از برج جدا کرد:این قرمزه! من سبز میخواستم
_من نمیدونم اینایی که میگی چین!
سهون مکعب سبزی رو از روی زمین برداشت:این سبزه!
و به مکعب دست بک اشاره کرد:اون قرمزه
بک متعجب به مکعب ها خیره شد هیچ تفاوتی بین اون دوتا نبود:اما تو چطور میفهمی؟ اینا که باهم فرقی ندارن!
+چرا انقد خنگی؟
سهون گفت و جسم قرمز رو به تندی از بین انگشای بک بیرون کشید که باعث شد برج عزیزش فرو بریزه
با عصبانیت و بغض داد زد:چرا اینکارو کردی؟
_من که کاری نکردم
+تو برجم رو خراب کردی
جونگین که از دور به اون دوتا نگاه میکرد وقتی متوجه شد بکهیون گریه میکنه سمتشون دوید:اذیتش نکن سهونا!
سهون با صدای جونگین برگشت اما وقتی جونگین نتونست خودش رو کنترل کنه به شدت باهاش برخورد کرد و کمی بعد حس کرد نمیتونه نفس بکشه
اطرافش پر از اب بود و فقط تصویر مبهمی از چهره ی گریون بک میدید
وقتی نگهبان ها داخل اب پریدن و جونگین رو از اب بیرون کشیدن سهون فقط دست و پا میزد
و اونجا بود که اون پسر بچه معنی واقعی سطح خونوادگی رو فهمید
(پایان فلش بک)
سهون هنوز هم این معنی رو درک میکرد! وقتی که اون تا دیر وقت توی شرکت میموند و کار میکرد اما پسر رئیس هروقت که دوست داشت میومد شرکت و هیچکس اعتراض نمیکرد
استین هاش رو پایین زد و بعد از برداشتن کتش از پشتی صندلی سمت خونه حرکت کرد
اما قبل از خروج از ساختمون اصلی انگشت هایی دور بازوش قفل شد
با فکر اینکه نگهبانه سمتش برگشت:منم اجو...
اما با دیدن کای شوکه شد:تو اینجا چیکار میکنی؟
_میدونی ساعت چنده؟
+یکم کار داشتم؛چرا اینجایی؟
_منتظر تو بودم
+منتظر من؟
_میخواستم امشب خونه ی تو بمونم
+اتفاقی افتاده؟
_دوباره بهم صبحونه میدی؟
+من همیشه بهت صبحونه میدم کای
کای لبخند زد و سرتکون داد
+اتفاقی افتاده؟
_نه فقط نمیخواستم امشب تنها باشم
+بهتر بود بهم میگفتی که زودتر میرفتیم خونه
______________________
چانیول روی تخت جا به جا شد
نمیتونست بخوابه! حداقل الان که حس میکرد تموم فضای خونش بوی بکهیون رو میده
از تخت پایین اومد و سمت اشپزخونه رفت
بعد از برداشتن یه بطری از یخچال درش رو بست اما قبل از اینکه باز به اتاق برگرده به جایی که بکهیون نشسته بود خیره شد
انگار هنوز هم همونجا بود انگار هنوز هم بهش خیره شده بود
از تنهاییش میگفت و اشک میریخت
قدم های اهسته ش رو سریع تر کرد و روی صندلی کنار بک نشست
انگشت های سردش رو بالا اورد و روی گونه های خیس بکهیونه خیالیش کشید:چطور انقدر معصوم اشک میریزی که قلبم رو با هر قطره بسوزونی؟!
چطور انقدر عاشقتم؟ چطور انقدر ترسوعم بکهیونا؟ توبهم بگو باید چیکار کنم؟
منو میبخشی؟ بخاطر تموم وقت هایی که تنهات گذاشتم بخاطر تموم وقت هایی که گذاشتم تنها بمونی و توی تنهایی اینطور معصومانه اشک بریزی
اما همه چیز رو تموم میکنم اینبار بهت قول میدم و قسم میخورم که این دوری رو تموم کنم...
اما من خیلی میترسم...از اینکه قبولم نکنی میترسم میشه قبولم کنی؟
تلخندی زد و دستش رو پس کشید و اینبار شاهد محو شدن بکهیونه خیالیش بود
از جاش بلند شد و به اتاقش برگشت بطری رو روی پاتختی گذاشت
هنوز چشم هاش رو نبسته بود که صدای شکستن شیشه از جا پروندش
____________________
نگاهی به فضای خونه ی دوستش انداخت که مثل همیشه مرتب بود
قبل از اینکه سهون چیزی بگه سمت اتاق راه افتاد:میرم بخوابم
سهون متعجب به کای خیره شد وقتی صدای بسته شدن در رو شنید نفسش رو صدا دار بیرون داد و سمت اشپزخونه رفت
میدونست کای همیشه از خواب بیدار میشه و اب میخوره پس لیوان اب بزرگی که مخصوص کای بود رو از کابینت برداشت و بعد از پرکردنش به اتاق برگشت...
با دیدن کای که روی تخت خوابیده و دستش رو روی چشماش گذاشته لبش رو گزید و در حالی که لیوان رو روی پاتختی میذاشت اروم پرسید:بیداری؟
صدای ضعیفش رو شنید:اهوم
_نمیخوای لباسات رو عوض کنی؟
وقتی جوابی نشنید سمت کمدش رفت و تیشرت و شلواری بیرون اورد و روی تخت گذاشت
کتش رو در اورد و بعد از برداشتن بالشتی سمت در راه افتاد که با شنیدن صدای کای متوقف شد:کجا میری؟
_میرم بخوابم دیر وقته
کای دستش رو برداشت و بهش خیره شد:چرا همینجا نمیخوابی؟
_میخوام راحت باشی
+من راحتم لازم نیست روی مبل بخوابی
با تموم شدن حرفش از جاش بلند شد با دیدن لباس ها پرسید:اینا رو بپوشم؟
و سهون سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
در حالی که دکمه های لباس مردونه ش رو باز میکرد نگاهی به پسر مقابلش انداخت:تو چرا لباست رو عوض نکردی؟
_خیلی خسته ام بهتره زود تر بخوابم
با تموم شدن حرفش بالشت رو روی تخت انداخت و کمی بعد خودش هم روی تخت دراز کشید
کای بعد از اینکه لباس هاش رو روی مبل کنار اتاق گذاشت سمت تخت رفت:حداقل جوراب هاتو در بیار
سهون بی حوصله ناله ای کرد و به پهلو چرخید
کای لبخند جذابی زد و دستش رو به کش جورابش رسوند وقتی اولین لنگه رو از پاش دراورد باعث شد پسر روی تخت بشینه و دستش رو بگیره:لطفا اینکارو نکن
متعجب اخمی کرد:ما الان خونه ایم من الان به عنوان رئیست اینجا نیستم چرا طوری رفتار میکنی که انگار من و تو صرفا رئیس و کارمندیم؟
سهون جوراب رو از پاش در اورد و از روی تخت بلند شد: منظوری نداشتم لطفا ازم ناراحت نباش
کای سر تکون داد:تو هیچوقت باعث ناراحتیم نیستی تا اونجایی که یادم میاد همیشه مثل یه تکیه گاه بودی میتونم بهت تکیه کنم؟ الان حس میکنم در حال فرو ریختنم...قلبم خیلی درد میکنه
سهون که تازه متوجه ی چشم های سرخش شده بود با تردید پرسید:میخوای بریم توی بالکن که بیشتر صحبت کنیم؟
کای متعجب پرسید:مگه خوابت نمیاد؟
_چطور میتونم بخوابم وقتی قلب درد میکنه و اینقدر شکسته ای؟؟
وقتی کای جواب نداد ادامه داد: تو برو توی بالکن منم الان میام
سریع لباس راحتی پوشید و بعد از برداشتن دو قوطی آبجو به بالکن رفت
با حس باد سردی که به صورتش خورد لبخند کوچیکی زد و روی صندلی کنار کای نشست
یکی از قوطی ها رو باز کرد رو سمتش گرفت:میخوای برام تعریف کنی؟؟
کای قوطی رو گرفت و تشکر زیر لبی کرد
بعد از سکوت کوتاهی شروع کرد:من یه خاله دارم
_چی؟! اما قبلا راجع بهش نگفته بودی!!
+چون خودمم نمیدونستم اون وجود داره اون شبی که با پدر از خونه ی بک رفتیم دیدمش اون یه دکه ی کوچیک غذا فروشی داره
سکوت کوتاه بینشوت رو شکست:اتفاقی براشون افتاده؟
کای بغضش رو قورت داد:امروز که رفتم دیدنش حس کردم دنیا به اخر رسیده
وقتی دستم رو گرفت از سرمای دستش شوکه شدم و دستم رو پس کشیدم ناراحت شد اما کمی بعد دوباره لبخند زد
دستاش پر از زخم بود و میلنگید میگفت چند روز پیش پاش پیچ خورده اما باز هم با اون پا کار میکرد دفعه ی پیش هم که دیدمش همون لباس های ساده تنش بود چطور میتونم اجازه بدم خاله م اینطوری زندگی کنه؟؟ چطور پدرم هیچوقت بهم چیزی نگفت که یه زندگی بهتر بهش بدم؟؟
حالم خیلی بده اونقدر بد که دوست دارم سرم رو روی همین میز بذارم و برای همیشه بمیرم
فکر اینکه من توی دفتر کارم لم میدادم و اون به سختی برای پول دراوردن کار میکرد عذابم میده
با حس انگشت های کشیده ی سهون روی شونه ش قوطی آبجو رو بالا اورد و سر کشید
صدای سهون مثل همیشه ارومش میکرد:تو برای جبران اون روزا خیلی وقت داری!لطفا انقدر به خودت سخت نگیر منم کمکت میکنم و تا اخرش کنارتم
لبخند کوچیکی زد و دست سهون رو از روی شونه ش برداشت و انگشت هاشون رو توی هم قفل کرد
سهون شوکه به دست هاشون خیره شد وقتی لب های درشت کای روی دستش نشست حس کرد نمیتونه نفس بکشه و کمی بعد صدای کای از جا پروندش:خوشحالم که کنار...
بقیه ی حرفش رو با صدای برخورد آبجوی سهون با زمین خورد سهون نگاهی به قوطی انداخت و دستش رو از بین انگشتای کای بیرون کشید:بهتره بریم بخوابیم
کای متعجب بهش خیره شد و سر تکون داد

BLUE VOICE حيث تعيش القصص. اكتشف الآن