part9

191 67 0
                                    

وقتی صدای قدم هایی رو شنید که در حال دور شدن بودن بلند شد و به جای خالی بک نگاه کرد گیتارش رو روی شونه ش انداخت و لبخند دندون نمایی زد
روی نیمکت نشست و دستش رو روش کشید هنوز هم میتونست وجود بکهیون رو حس کنه
چانیول برای اولین بار باهاش حرف زده بود
هرچند بک جوابش رو نداده بود اما همین که کمی میتونست بهش کمک کنه خوشحال بود
میخواست به خونه برگرده که مداد رنگی رو جلوی پاش دید
خم شد و از روی زمین برش داشت برچسبی که بهش چسبیده بود رو خوند:سبز ۲۷
لبخندش عمیق تر شد:مال بکهیونه
مداد رو توش جیبش گذاشت و سمت خونه راه افتاد
اولین باری بود که چیزی از بکهیون رو داشت
اون مداد براش به اندازه همه داراییش ارزش داشت
هنوز چند قدمی از پارک دور نشده بود که صدای جیغ دختری رو شنید:اون پارک چانیوله!!!
چان سره جاش میخکوب شد آبه دهنش رو قورت داد اونقدر غرق بکهیون شده بود که فراموش کرده بود ماسکش رو بزنه
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به دویدن
همزمان گوشیش رو بیرون کشید و شماره ی منیجرش رو گرفت:بل...
_هیووووووونگ
منیجر بعد از مکث کوتاهی جواب داد:چی شده چان؟
_یه گله دختر دنبالمن اگه دستشون بیوفتم تیکه پاره میشم
+چانیول فقط بگو کجایی؟
_نزدیک خونه ام
+نرو خونه
_صداتو نمیشنوم
+نباید بری خونه احمق خونتو پیدا...
وقتی صدای بوق رو شنید متعجب به گوشیش خیره شد
وقتی به خودش اومد خیلی سریع سوییچ ماشین رو برداشت و سمت ورودی کمپانی دوید
___________________
کمربندش رو بست اما قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه کمی سرش رو به فرمون تکیه داد
رفتارش با سهون اصلا درست نبود اما نمیخواست اینبار کوتاه بیاد
بهتر بود کمی ازش دور باشه تا احساساتش رو کنترل کنه و سهون هم کمی با شرایط کنار بیاد
اون تغییر کرده بود و کای این رو نمیخواست
شاید با این دوری سهون به خودش میومد و میفهمید کای فقط یه رئیس معمولی نیست
ماشین رو روشن کرد و سمت ورودی پارکینگ حرکت کرد که کسی خودش رو جلوی ماشین انداخت
وحشتزده پاش رو روی ترمز فشار داد از ماشین پیدا شد با دیدن سهون که روی زمین افتاده بود نفسش حبس شد
____________________
با عجله رمز در رو زد و درو محکم پشت سر خودش بست
نگاهی به خونه ی بهم ریخته ش انداخت و نفسش رو کلافه بیرون داد باورش نمیشد از این ماجرا جون سالم به در برده باشه
قدم های خسته ش رو سمت مبل کشید اما قبل از اینکه بشینه صدای زنگ گوشیش رو شنید:الو؟
_کجایی؟
+خو...
_مگه بهت نگفتم نرو خونه احمق عوضی
+چرا؟
_فکر میکنی اگه فنا خونت رو یاد بگیرن میذارن راحت زندگی کنی؟
چان که اصلا به این موضوع فکر نکرده بود ضربه ای به پیشونیش زد:لعنتی حالا باید چیکار کنم هیونگ؟
_باید از خونه بری
چان خشکش زد چطور میتونست از این خونه بره وقتی تنها دلخوشی زندگیش دیدن بکهیون از دور بود
_یا اینکه رمز در خونتو بهم بگی
+چرا رمز در رو میخوای؟
_میخوای گزینه ی اول رو انتخاب کنی؟
+معلومه که نه!! رمز در چهارتا صفره
_باشه تا پنج دقیقه ی دیگه اونجام
کمی بعد با شنیدن صدای رمز در پشت مبل قایم شد صدای منیجرش رو میشنید
_لطفا برید خونه هاتون فقط مزاحم همسایه ها میشید
صدای دخترونه ای پرسید:اینجا خونه ی پارک چانیوله؟
_چطور یه خواننده ی بزرگی مثل چانیول اینجا زندگی میکنه؟ اینجا خونه ی منه بهتره سریع تر از اینجا برید
+ما خودم دیدیم که اوپا رفت تو این خونه!!
_بهتون که گفتم اینجا خونه ی منه و من منیجر چانیولم اشکالی نداره که به خونه ی من بیاد بعضی وقتا (به دوربین روبه روی خونه اشاره کرد) اگه دوباره اینجا سرو صدا کنید میرم ازتون شکایت میکنم
صدای داد و فریاد های دختر ها با صدای کوبیده شدن در یکی شد چند دقیقه بعد چانیول سرش رو آروم از پشت مبل بالا آورد:رفتن؟
با برخورد جسم سختی به سرش دستش رو روی سرش کرد:چرا میزنی؟
_چون همیشه باعث دردسری اصلا چطور تو رو شناختن؟
+فراموش کردم ماسک بزنم هرچند حتی وقتی ماسک میزنم بازم منو میشناسن خیلی ترسناکن
_ترسناک تر از اونا تویی که فراموش میکنی یه خواننده ی مشهوری و باید سعی کنی تو خونه بمونی
+یه کار مهم داشتم
_میتونم بپرسم کار مهمتون چیه که منیجرتون خبر نداره قربان؟
+شخصیه
سونگمین که مشغول پیدا کردن چیزی برای خوردن بود تقریبا خودشو از آشپزخونه پرت کرد بیرون و سمت چانیول رفت:نکنه قرار میزاری نکبت؟
+معلومه که نه اگه قرار بزارم حتما به تو میگم هیونگ
سونگمین سر تکون داد:بهتره هر غلطی که میکنی بهم بگی چون اگه بفهمم بازم گند به بار آوردی میکشمت
نگاه کلی به خونه انداخت:چند وقته اینجا رو تمیز نکردی؟
+چند روزی میشه
_پس چطور انقدر کثیفه؟!
چان درحالی که پالتوش رو درمیاورد کوتاه توضیح داد:چون خیلی کوچیکه
سونگمین لباسای چان رو از روی مبل کنار زد و نشست:میدونستی تو همسایه ی برادر جونگینی؟
چان متعجب بهش خیره شد:تو بکهیون رو میشناسی؟
_معلومه اما تو چطور....
چان بین حرفش پرید:فقط اسمشو شنیدم باهاش حرف نزدم (مشتاقانه ادامه داد)تو اونو از کی میشناسی؟
_بکهیون پسر دوست صمیمیه آقای کیم بود
+پدر کای؟
_اره وقتی پدرش توی تصادف فوت کرد همه ی ما خیلی کوچیک بودیم اونا خونواده ی خیلی پولداری بودن اما پدربزرگ بکهیون همه ی سرمایه شون رو بالا کشید و اون و مادرشو از خونه ی خودشون بیرون کرد اقای کیم که نگران خونواده ی دوستش بود تصمیم گرفت اونا رو به خونه ی خودش ببره اما مادر بک قبول نکرد چون از مرگ مادر جونگین مدت زیادی نگذشته بود و میترسید مردم بد برداشت کنن برادر کوچیک ترش خارج درس میخوند و یکم پول براشون فرستاد و تونستن یه خونه ی کوچیک اجاره کنن و کم کم مادرش با کارهای پاره وقت هزینه ی زندگیشون رو دراورد
من و سهون و کای و بک بچگیمون رو باهم گذروندیم بکهیون برخلاف سهون خیلی آروم و خجالتی بود و اصلا حرف نمیزد البته یکمم ترسو بود هرچند که من با بکهیون زیاد صمیمی نبودم
یادمه مادرم همیشه بهم میگفت ایکاش منم مثل بکهیون حرف گوش کن باشم چون اون هر حرفی که مادرش میزد رو بدون اینکه چیزی درموردش بپرسه یا نق بزنه قبول میکرد
دوستی ما تا وقتی ادامه داشت که مادر بکهیون فوت کرد
بعد از اون اتفاق بکهیون کاملا گوشه گیر شد هیچکس نمیدونست کجاست و چطور داره زندگی میکنه
بالاخره بعد از یک ماه اقای کیم پیداش کرد افسردگی شدید داشت و حتی نمیتونست حرف بزنه فقط به یه گوشه خیره میشد یا کل روز رو میخوابید بدنش خیلی سرد بود کم کم کای باهاش حرف زد و راضیش کرد که کمی از اون زندگی بیرون بیاد و بکهیون اینبار با کای و اقای کیم حرف میزد این خونه رو به انتخاب خودش گرفت اما باز هم خودشو حبس میکرد از خونه بیرون نمیومد البته الانم وضعش همونطوره به کسی صورتش رو نشون نمیده و زیاد حرف نمیزنه و شاید چند ماه یکبار برای نمایشگاهش بیرون بیاد اون زندگی سختی داشته و هنوز هم همون داییش میاد و اذیتش میکنه
+چرا اذیتش میکنه؟
_چون اونو مقصر مرگ مادرش میدونه من فقط همینقدر میدونم هیچکس درباره ی مرگ مادرش چیز بیشتری بهم نگفت فقط فهمیدم که اونم مثل پدرش توی تصادف کشته شده
+فکر نمیکردم انقدر درموردش بدونی
_جونگین و سهون بیشتر میدونن اما حرفی ازش نمیزنن من بخاطر اینکه رفتم امریکا دیگه ارتباطم کامل با بک قطع شد
چان به نشونه ی فهمیدن سر تکون داد:چیزی میخوری؟
_مگه چیزی هم برای خوردن وجود داره؟
+سفارش میدم
_برای من یه پیتزا بگیر
+باشه هیونگ
_________________________
کای وحشتزده به سهون خیره شد و کنارش زانو زد:چی شده؟
سهون نیم خیز شد و مچ پاش رو بین انگشتاش فشرد:واقعا کوری؟ نزدیک بود بری رو اون گربه
کای با دیدن گربه ی قهوه ای رنگی که فاصله کمی از اونها داشت اخمی کرد:بخاطر یه گربه داشتی بدبختمون میکردی؟
_بدبختمون؟ فعلا من دارم از درد جون میدم!
+اره بدبختمون اگه ترمز نمیگرفتم که الان مرده بودی احمق
وقتی سهون حرفی نزد آروم دستش رو جلو برد و روی پاش گذاشت:خیلی درد داره؟
سهون به انگشتای خوشفرم کای نگاه کرد:خوبم نگران نباش
با تموم شدن حرفش سعی کرد یه دفعه وایسه اما بخاطر دردی که توی مچش احساس کرد میخواست دوباره زمین بخوره که دستای کای از پشت دور کمرش پیچید و نگهش داشت
_فکر کنم بهتره بریم بیمارستان
سهون با شنیدن صدای کای نفس حبس شدش رو بیرون داد:باشه
________________________
دکتر دوباه به عکس نگاه کرد:یه ترک ریز داره اما اونقدر بزرگ نیست که بخاطرش پا رو گچ بگیریم با همین آتل ساده درست میشه البته باید در رفتگی پات رو هم جدی بگیری اگه دوباره بهش فشاری وارد بشه ممکنه سریع تر آسیب ببینه یه مدت ازش کار نکش و اگه کار میکنی بهتره از رئیست مرخصی بگیری هفته ی دیگه منتظرتونم
سهون سر تکون داد:ممنون
کای سریع پرسید:داروهاش رو باید از کجا بگیرم؟
_داروهای خاصی نیست توی هر داروخونه ای پیدا میشه
+ممنون
کای گفت و دست سهون رو بلند کرد و دور گردنش انداخت و یه دستش رو دور کمرش پیچید
بعد از خداحافظی از دکتر بیرون رفتن
با کمک کای روی صندلی نشست
کمی بعد ماشین رو جلوی یه داروخونه متوقف کرد:میرم داروهات رو بگیرم همینجا بشین
سهون از پشت بهش خیره شد بنظر خسته میومد واقعا ارزشش رو داشت بخاطر یه گربه انقدر خسته ش کنه؟
هنوزم منتظر به در داروخونه نگاه میکرد که صدای زنگ گوشی رو شنید گوشی کای رو از صندلی عقب برداشت  با دیدن شماره ناشناس نگاهی به ورودی داروخونه کرد
با فکر اینکه ممکنه کسی کار مهمی داشته باشه سریع جواب داد:ال...
_کجایی؟
با شنیدن صدای میونگی آب دهنش رو قورت داد:سلام نونا
_سهونا!خودتی؟ خیلی وقته ندیدمت
وقتی سهون جواب نداد پرسید:صدامو میشنوی؟
+میشنوم
_جونگین کجاست؟
+خب اون...
با باز شدن در ماشین نگاهش رو به کای داد
کای با دیدن گوشیش دست سهون با اشاره پرسید که با کی حرف میزنه سهون سریع گوشی رو سمت کای گرفت:نونا...میونگیه
کای به چشم های ناراحت سهون خیره شد و عصبی گوشی رو گرفت:چی شده؟
_....
+دارم میام
تماس رو قطع کرد و تقریبا فریاد زد:چرا جواب دادی؟
سهون کمی به در چسبید:خب این وقت شب یه شماره ناشناس بهت...
_دارم میپرسم کی بهت اجازه داد گوشی منو جواب بدی؟
سهون بی توجه پرسید:هنوزم باهاش رابطه داری؟
_رابطه ی ما به کسی ربطی نداره
سهون آروم سرتکون داد:اره ربطی نداره
_پیاده شو باید برم ببینمش
شوکه به پسر کنارش نگاه کرد:اما نمیتونم پام درد میکنه
کای از ماشین پیاده شد و در سمت سهون رو باز کرد:اشتباهیه که خودت کردی پس زود باش
سهون عصبی پوزخند زد:بخاطر اینکه بری پیش اون...
_فقط گمشو
سهون به سختی از ماشین بیرون اومد
_اینا رو فراموش کردی
کای گفت و پلاستیک دارو ها رو سمتش گرفت
سهون پلاستیک رو گرفت و اون رو به دور ترین نقطه ی ممکن پرت کرد:بهتره همین الان از جلوی چشمام گم شی کیم جونگین
با تموم شدن حرفش به سختی چند قدم برداشت و کمی جلو تر ایستاد با اومدن اولین تاکسی براش دست تکون داد
کای عصبی دستی به موهاش کشید زیر لب غرید:میکشمت دختره ی هرزه
____________________
بکهیون پشت در ایستاده بود نمیدونست با رفتن دوباره ش به اون پارک چه اتفاقی میوفته
بند کوله ش رو بیشتر توی دستش فشرد و با تردید اولین قدم رو برداشت
بعد از شنیدن اون صدا و اون حرف ها احساس عجیبی داشت میتونست ساعت ها روی اون نیمکت بشینه و به اون پسر گوش کنه
با دیدن ورودی پارک لب پایینش رو توی دهنش و اروم گزید و سرش رو پایین انداخت
روی همون نیمکت نشست و کمی به جلو خم شد سرفه ی مصنوعی زد
و با هیجان منتظر شنیدن دوباره ی اون صدا شد
چند دقیقه بعد لبخندش کم کم از بین رفت و با ناامیدی تلخند زد چه انتظاری داشت؟
میخواست برگرده خونه اما یه حسی اونجا موندگارش کرد تقریبا بیست دقیقه ی بعد کیفش رو روی دوشش انداخت و از روی نمیکت بلند شد اینبار حتی تلخندی هم توی صورتش دیده نمیشد
هنوز قدم دوم رو برنداشته بود که صدای نفس نفس زدن کسی باعث شد سره جاش میخکوب بشه
______________________
نگاهی به آینه انداخت حرکت دستش کند تر شد با خودش گفت:بکهیون بازم به اون پارک میاد؟
بعد از شستن صورتش حوله ش رو دور گردنش انداخت و از دستشویی بیرون رفت:باید برم؟
کلافه موهاش رو بهم ریخت و پشت پنجره رفت:چیکار کنم!
وقتی سایه ی کسی روی پرده ی اتاق بک افتاد سریع خودش رو عقب کشید کمی فکر کرد:اگه نرم ممکنه دیگه فرصت نزدیک شدن بهش رو به دست نیارم اما اگه اونجا برم چیزی رو از دست نمیدم!
بعد از پوشیدن لباس مورد نظرش به آشپزخونه رفت و چند تا شکلات توی جیبش ریخت حوصله ی صبحونه خوردن نداشت
هنوز چند قدمی از خونه ش دور نشده بود که بکهیون رو دید
درحالی که سعی میکرد آتل دستش رو ببنده قدم هاش رو سریع تر کرد
چان کمی مکث کرد انگار اون هم سمت پارک میرفت برای اینکه از حدسش مطمئن بشه با فاصله شروع به حرکت کرد
بین راه اونقدر محو تماشای بک شده بود که متوجه ی پیرزنی که از روبه روش میومد نشد و باهاش برخورد کرد
زن نگاه عصبی به میوه های پخش شده ش روی زمین و بعد به چان کرد:کوری؟
چان تعظیم نود درجه ای کرد:متاسفم خانوم
خم شد و کمی از میوه های روی زمین برداشت و توی پلاستیک انداخت
_با عذرخواهی تو چیزی درست نمیشه
چان لبش رو گزید که بخاطر ماسکش از چشم زن دور موند
کیف پولش رو سمت پیرزن گرفت:هرچقدر که خسارتشونه بردارید
_فکر کردی من گدائم؟پدر و مادرت تو رو درست تربیت نکردن
چان با شنیدن این حرف اخم کرد:چطور راجع به پدر و مادر من همچین حرفی رو میزنی؟
_داری با من خودمونی حرف میزنی؟!
+من ازت عذرخواهی کردم و بهت خسارت پرداخت کردم و تو بازم میگی که تربیت والدینم اشتباه بوده؟ تو اصلا اونا رو میشناسی؟
_تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی
+من فقط دارم تربیت نادرست رو نشونت میدم الان فقط داری وقتمو میگیری
پیرزن با کیفش ضربه ای به شونه ی چان کوبید:توی عوضی...
کیف زن رو گرفت:بهتره حد خودت رو بدونی اجوما
چان گفت و از کنارش رد شد نگاهی به ساعت انداخت دیر کرده بود به این فکر میکرد که شاید تو این مدت بکهیون از اونجا رفته باشه صدای عصبی پیرزن رو شنید:صبر کن!
اخمی کرد و کلافه قدم هاش رو سریع تر کرد
به ورودی پارک که رسید تقریبا میدویید
مسیر رو دور زد که بکهیون اونو نبینه
قبل از اینکه پشت بوته بشینه سریع گفت:ببخشید که دیر رسیدم
_____________________
با شنیدن صدای زنگ برای آخرین بار به آینه نگاه کرد و در رو باز کرد:خوش او...
وقتی دستای کای دور گلوش پیچید حرفش رو خورد با صدای گرفته ای گفت:چیک...ار...میکنی؟
کای از بین لب های چفت شده ش غرید:مگه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن آشغال؟
میونگی دستش رو بالا آورد و روی دستای مردونه ش گذاشت:خ...خواهش...میکنم
_خواهش میکنی؟منم ازت خواهش کردم گفتم دیگه نزدیکم نشو گفتم بهم زنگ نزن خواهش کردم دست از سرم برداری (تکونی به بدن دختر داد که باعث شد سرش به دیوار پشتش برخورد کنه)چقدر میخوای عذابم بدی؟ بخاطر اشتباهی که چند سال پیش مرتکب شدم چقدر میخوای پاپیچم بشی؟
با تموم شدن حرفش دستش رو از روی گردن دختر برداشت:دیگه باهات مهربون حرف نمیزنم هرزه دیگه نمیخوام ببینمت,نمیخوام!
قبل از بیرون رفتن نگاهی به میونگی انداخت که با صورت سرخ برای ورود هوای بیشتر به ریه هاش تلاش میکرد

BLUE VOICE Donde viven las historias. Descúbrelo ahora