part3

228 78 2
                                    

شماره ی پدرش رو گرفت بعد از سومین بوق جواب داد:بله پسرم؟
_پدر باید یه چیزی رو بهتون بگم
+اتفاقی افتاده؟!
_بکهیون خب(مکث کوتاهی کرد)بکهیون بیمارستانه
+چی؟!چی شده؟حالش خوبه؟
_لطفا اروم باش پدر یه تصادف کوچیک بوده
+باید باهاش حرف بزنم
_کمی خسته بود الان خوابه
+وقتی بیدار شد بگو بهم زنگ بزنه
_باشه
+مطمئنی حالش خوبه؟
_نگران نباشید
+باشه پس قط...
کای بین حرفش پرید:کی به کره برمیگردید؟
+واقعا نمیدونم جونگین؛قول میدی مراقبش باشی؟
_قول میدم
+قول میدی مراقب خودت هم باشی؟
کای تلخندی زد و طوطی وار تکرار کرد:قول میدم
با دیدن سهون سریع گفت:بعدا باهاتون تماس میگیرم
تماس رو قطع کرد و سمت سهون رفت:حالت...
سهون بین حرفش پرید:بکهیون خوبه؟
_نه
کای لحظه ای به چشم های غمگین سهون خیره شد و ادامه داد:این تقصیر تو نیست
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:احتمالا تا یه مدت نتونه نقاشی بکشه
سهون تک خنده ی ناباوری کرد:شوخی میکنی؟
کای به نشونه ی منفی سر تکون داد و سهون دو زانو روی زمین افتاد:این...این حقیقت نداره،بکهیون نمیتونه!اون نابود میشه
_________________________
"چند روز بعد"
چشم هاش رو آروم باز کرد با دیدن تصویر تار و مبهمی از یک جای نا آشنا پلک هاش رو روی هم فشار داد
سرش درد میکرد قبل از اینکه سرش رو لمس کنه متوجه ی دستش شد که گچ گرفته شده بود متعجب نگاهی به اتاق انداخت خودش رو بالا کشید و به پشتی تخت تکیه داد و گچ دستش رو لمس کرد
همون موقع در باز شد و دختر جوونی که روپوش سفیدی به تن داشت وارد اتاق شد
با دیدن بکهیون لبخندی زد و ظرف فلزی که دستش بود رو روی میز کنار تخت گذاشت:حالتون خوبه آقای بیون؟
بکهیون اخمی کرد و فقط سر تکون داد
دختر ادامه داد:لطفا از تخت پایین نیایید، دکتر رو خبر میکنم
بکهیون بعد از شنیدن صدای در توجهش رو به دستش داد یعنی میتونست مشکلی براش ایجاد کنه؟
کمی بعد همون دختر به همراه مردی وارد اتاق شدن و بکهیون خودش رو جمع تر کرد و سرش رو پایین انداخت
صدای مرد رو شنید:حالتون بهتره؟
بکهیون زمزمه ی آرومی کرد:کمی...کمی سرم...
_لطفا نگران نباشید،با توجه به ضربه ای که به سرتون وارد شده این درد طبیعیه بعد از انجام آزمایش ها براتون مسکن میزنن
صدای ضعیف بکهیون شنیده شد:من بیشتر نگران اینم
گفت و به دستش اشاره کرد و ادامه داد:من یه نقاشم و فقط با دست راستم میتونم نقاشی بکشم
دکتر لبخند مصنوعی زد و نگاه کوتاهی به پرستار انداخت:راستش...شاید بهتر باشه برای مدتی به خودتون استراحت بدید
_تا وقتی که گچ دستم رو باز میکنن؟
+تا وقتی که دستتون مثل قبل بشه
بک یه تای ابروشو بالا برد:دستم...
+ممکنه توی حرکت دستتون مشکل داشته باشید و این بستگی به خودتون داره که این مشکل چقدر طول میکشه ما جلسه های...
_شوخی میکنید؟ منظورتون از اینکه توی حرکت دستم مشکل دارم چیه؟
ناخواسته صداش بالا رفته بود و نفس نفس میزد
+لطفا آروم باشید من فقط ازتون خواستم با توجه به شرایط برای مدتی نقاشی رو کنار بذارید
_ببخشید اما حرف شما احمقانه ست
نگاهی به صورت متعجب دکتر انداخت و ادامه داد:شما از من میخوایید که از زندگیم دست بکشم!این واقعا احمقانه ست
با چشم های خیسش به دکتر خیره شد که در اتاق باز شد و کای بین در قرار گرفت نگاهی به چشم های خیس بک انداخت و لبش رو گزید،جلو رفت و بکهیون رو بغل کرد:لطفا آروم باش
_من میخوام برم خونه م از اینجا متنفرم
کای دستاشو دو طرف صورت بک گذاشت:باشه میریم لطفا گریه نکن
دکتر نگاهی به دختر انداخت:فکر کنم بهتره ما بیرون باشیم
پرستار سری به نشونه ی مثبت تکون داد و از اتاق بیرون رفتن
کای نگاهی به در بسته انداخت و بوسه ای به پیشونی بک زد:من کمکت میکنم نگران نباش
_میترسم کای،از اینکه کابوس بچگیام تکرار شه!میترسم که اینبار حرفایی بشنوم که قلبم رو بیشتر از قبل به درد میارن من هرشب بخاطر کابوس های دردناکم از خواب میپرم،تموم اون کابوس ها خاطرات منن
خیلی سخته که خاطراتت تبدیل به کابوس هرشبت بشن
کای اشک های بک رو پاک کرد:من اجازه نمیدم که امروزت کابوس فردات باشه
بک تلخندی زد:تو برادر خوبی هستی کای
کای گوشیش رو از جیبش بیرون آورد:باید به پدر زنگ بزنی
بک سرش رو تکون داد و بعد از گرفتن گوشی از کای شماره ی یانگ گئون (اقای کیم)رو گرفت:الو جونگین؟
_پدر منم,بکهیون
+حالت خوبه عزیزم؟
_اره خیلی خوبم
+چرا باهام تماس نگرفتی؟
_راستش...من فقط کمی خسته بودم
+اونقدر خسته که به فکر قلب نگران پدرت نبودی؟
_متاسفم
سکوت کوتاهی که بینشون به وجود اومده بود با صدای یانگ گئون شکست:لطفا ازم ناراحت نباش پسرم متاسفم از اینکه کنارت نیستم مجبورم اینجا بمونم
کوتاه گفت:عیبی نداره
__________________________
چند شب گذشته رو به پنجره ای که حالا تاریک بود خیره شده بود دیگه بکهیونی نبود
اما چانیول عادت کرده بود!
به خیره شدن و حرف نزدن
به دیدن و دیده نشدن
و سوال اینجا بود:که چرا؟چرا نمیتونست چند قدم رو جلو بره زبونش رو توی دهنش بچرخونه و بگه"من عاشقتم"
حتی دلش برای دیدنش از دور هم تنگ شده بود
چانیول راضی بود به خیره شدن بهش...
اما حالا اونم نداشت
________________________
کای به بکهیون کمک کرد تا روی تخت بشینه
وقتی کیسه های خرید رو توی خونه گذاشت به اتاق برگشت:بکهیونا به خانوم لی زنگ میزنم که اینجا بیاد اگه اتفاقی افتاد خبرم کن
بک به تکون دادن سر اکتفا کرد
و کای بعد از خداحافظی کوتاهی از خونه خارج شد
کمی بعد صدای زنگ در توی خونه پیچید و بکهیون به سختی تن خسته ش رو از روی تخت بلند کرد تا در رو باز کنه
با فکر اینکه خانوم لی پشت دره چیزی نپرسید و در رو باز کرد اما با دیدن فرد پشت در حس کرد آب سرد روی سرش ریختن...
اخمی از روی تعجب کرد و آروم پرسید:اینجا چیکار میکنی؟
یونجی نگاهی به دست پیچیده شده ی بک انداخت و پوزخند زد:اومدم به خواهرزاده ی عزیزم سر بزنم
گفت و دسته گل توی دستش رو جلوی چشم های عصبی بک تکون داد به داخل اشاره کرد:دعوتم نمیکنی؟
بک نفس عمیقی کشید و از جلوی در کنار رفت
یونجی روی اولین مبل نشست و دسته گل رو روی میز گذاشت با طعنه گفت:با اینکه نمیتونی ببینی ولی خونه ی قشنگی داری
اونقدر درد داشت که به فکر پذیرایی کردن از مهمون نچندان محبوبش نبود رو به روی یونجی نشست و عصبی غرید:من کور نیستم
_کور بودن خیلی بهتره،قبول کن!
+من باهاش مشکلی ندارم
_کیو گول میزنی؟
+میخوای با این حرفا به چی برسی؟
یونجی کمی به جلو خم شد و لبخند کثیفی زد:به بدبخت بودنت؟ شاید هم به بدشانس بودنت!
بک خواست از جاش بلند شه که یونجی روی مبل پرتش کرد:خیلی بده که با داییت اینطور رفتار میکنی
+برو بیرون
_وقتی خواهرم زنده بود انقدر بی ادب نبودی!خونواده ی کیم باهات چیکار کردن؟
بکهیون اینبار فریاد زد:گمشو برو بیرون
یونجی برای لحظه ای به تن لرزونش خیره شد،از جاش بلند شد و توی صورت بک خم شد:وقتی خواهرم رو به کشتن دادی باید به این روزا هم فکر میکردی احمق!به روزی که خدا انتقام خون ریخته شده ش رو ازت بگیره
بک چشماش رو روی هم فشار داد:خفه شو لعنتی
یونجی پوزخند زد:حقیقت تلخه
گفت و سمت در راه افتاد قبل از خارج شدنش برگشت و نگاهی به دسته گل انداخت:گل سرخ دوست داشتی؟ (پوزخند زد) اوه متاسفم!فراموش کردم برای تو سرخ هیچ معنایی نداره
پوزخندش از بین رفت و بعد از نگاه کوتاهی به بک در خونه رو بهم کوبید
بکهیون دسته گل رو سمت در پرت کرد و داد زد:آشغاله حرومزاده...
روی زمین نشست و دستش رو روی قلبش گذاشت خاطرات اون شب لعنتی مثل یه فیلم روی صفحه ی تاریک ذهنش اکران میشد...
"فلش بک"
بارونی مشکی رنگش رو از تنش دراورد و لبخند عمیقی زد:مامانی من اومد...
با دیدن داییش لبخند عمیقی زد و ذوق زده گفت:دایی! کی برگشتی؟
یونجی لبخند مهربونی زد و خواهرزاده ش رو بغل کرد:تقریبا دو ساعتی میشه که رسیدم
بک حلقه ی دستاش رو دور کمر مردونه ی داییش محکم تر کرد:دلم برات تنگ شده بود
بوسه ای روی موهاش نشوند:منم همینطور
با شنیدن صدای مادرش ناراضی از یونجی جدا شد:تا این وقت شب کجا بودی؟
_هنوز ساعت هشته مامانی
بک با بیخیالی گفت و خواست سمت اتاقش بره که مچ دستش بین انگشتای سانهی(مادرش)قفل شد:باز خونه ی اقای کیم بودی؟
_من فقط میرم تا با جونگین درس بخونم
سانهی فریاد زد:به من دروغ نگو
بک چشماش رو روی هم فشار داد و چیزی نگفت
کمی بعد با ضربه ای که مادرش به سینه ش زد روی زمین پرت شد
یونجی خواست سمتش بره که سانهی جعبه ای رو از روی میز برداشت و محتواش رو روی سر بک ریخت
بکهیون متعجب به مداد رنگی هاش که روی زمین افتاده بودن خیره شد و بعد هم صدای عصبی مادرش رو شنید:بهت نگفته بودم که از نقاشی فاصله بگیر؟ بهت نگفتم که با اینکار فقط خودت رو عذاب میدی و زندگیمون رو از اینی که هست بدتر میکنی؟ تو!پسره ی احمق...اصلا میفهمی داری با قلب مادرت چیکار میکنی؟
خم شد و از روی زمین چند تا مداد رنگی برداشت و توی سر بک کوبید
یونجی شونه های خواهرش رو گرفت و سمت اتاق هدایتش کرد:بهتره وقتی آروم شدی باهاش حرف بزنی
قبل از ورودشون به اتاق بکهیون از جاش بلند شد و متقابلا فریاد زد:تو چی؟فکر نمیکنی دست کشیدن از تنها امیدم عذابم میده؟ تو چطور ازم میخوای دست از نقاشی بکشم درحالی که میدونی نفسم به این رنگ های بی معنا بنده؟ چطور ازم میخوای نفس نکشم؟؟چطور اینقدر ازم متنفری؟ چطور میتونی انقدر ظالم باشی؟!
با حس سوزش روی گونش دستش رو بالا آورد و به یونجی نگاه کرد و چشماش سرخ شده بود:با مادرت درست رفتار کن پسره ی...
سانهی دست برادرش رو گرفت و بین حرفش پرید:یونجیا...
بک لحظه ای به مادرش و بعد هم به یونجی خیره شد و درحالی که جمله ی "ازتون متنفرم" رو فریاد میزد از خونه بیرون زد
بارون شدید تر از روز های دیگه بود و بکهیون بی هدف توی خیابون میدوید
پاهای برهنه ش هربار که با زمین برخورد میکردن درد بیشتری رو حس میکرد
صدای مادرش رو میشنید اما سرعتش رو بیشتر کرد
که صدای بوق بلندی توی گوشش پیچید و بعد هم صدای شکستن شیشه که برای همیشه گوش بکهیون رو طلسم کرد و تصویری که بکهیون رو مثل شیشه های ماشین خرد کرد
درحالی که از ترس نمیتونست نفس بکشه پاهای لرزونش رو سمت مادرش کشید که حالا روی زمین افتاده بود
کنارش نشست و تن زخمیش رو درآغوش کشید ضربه ی  آرومی به صورتش زد و زیرلب نالید:مامانی
هق زد و دستای سرد مادرش رو بین انگشتاش فشرد:مامانی بیدار شو
اشکاش دیدش رو تار میکردن تا نتونه برای اخرین بار چهره ی زیبای مادرش رو ببینه
سرمای هوا دستاش رو بی حس کرده بود تا نتونه برای اخرین بار تن بیجون مادرش رو لمس کنه
کمی بعد توسط یونجی به عقب پرت شد تنش با خرده شیشه های روی زمین زخمی شده بود اما اون هنوز هم به زندگیش نگاه میکرد که روی زمین افتاده بود و دیگه نفس نمیکشید
"پایان فلش بک"
بک هنوز هم تار میدید بخاطر اشک هایی که با بی قراری شوق ریختن داشتن
تنش سرد بود و هنوز هم میلرزید...
با خودش زمزمه کرد:تاوان چی رو پس میدم؟ تاوان مرگه زندگیم رو؟
ظرف شیشه ای روی میز رو با دست سالمش برداشت و روی زمین پرت کرد
ظرف با صدای وحشتناکی شکست
بکهیون فریاد زد:ازت متنفرم
و ظرف بعدی رو هم روی زمین کوبید
انگار بجز قلبش, مغزش رو هم از دست داده بود
__________________________
بعد از یه روز سخت با خستگی به سمت خونه میرفت اما با شنیدن صدای فریاد بک قدم هاش رو کند تر کرد
"گمشو برو بیرون"
اخمی کرد و کمی گردن کشید تا از پنجره چیزی ببینه اما موفق نشد کمی بعد مرد جوونی در خونه رو باز کرد اما برگشت و چیزی گفت که باز هم صدای بک بلند شد:آشغاله حرومزاده
چان ابه دهنش رو قورت داد و اخمی کرد
یونجی نیم نگاهی به چانیول انداخت، تنه ای بهش زد و سوار ماشین مدل بالاش شد
کمی بعد قدم هاش رو سمت خونه ی بک کشید صدای هق هقش رو میشنید و این قلبش رو به درد میاورد
گوش خودش رو بیشتر به پنجره چسبوند که صدای شکستن چیزی باعث شد از جا بپره
شماره ی کای رو گرفت:سلام چان
اروم گفت:کای سریع خودتو برسون به خونه ی بک خواهش میکنم
کای مکثی کرد و نگران پرسید:چی شده؟
_نمیدونم فقط یه مرد از خونه ش بیرون اومد بکهیون خیلی عصبی بود و داشت گریه میکرد الان هم صدای شکست...
با شنیدن صدای بوق حرفش رو خورد و به صفحه ی گوشیش خیره شد،مثل اینکه کای تماس رو قطع کرده بود
______________________________
کای تماس رو قطع کرد وبعد از برداشتن کتش از پشت صندلیش سمت در دوید
سهون که درحال حرف زدن با منشیش بود با دیدن صورت کای سمتش رفت:چی شده؟
کای سریع گفت:فکر کنم یونجی برگشته
سهون وحشتزده قدمی عقب گذاشت:چی؟
_چانیول بهم زنگ زد،مثل اینکه حال بک اصلا خوب نیست
+معطل چی هستی!بریم دیگه
سهون گفت و همراه کای به پارکینگ رفت
کمی بعد به خونه ی بک رسیدن کای سریع پیاده شد و بی توجه به چانیولی که کنار پنجره همراه با بک اشک میریخت وارد خونه شد
سهون سمت چان رفت و دستی به شونه ش کشید:اگه نمیخوای بیایی داخل بهتره بری خونه...
_حاله بکهی...
+خبرت میکنم چان،(با تردید گفت)مشکلی نیست حالش خوبه
چان سری تکون داد و سمت خونه ش راه افتاد
سهون نگاهش رو از چان گرفت و داخل رفت
بکهیون توی آغوش کای گمشده بود و میلرزید:بهم بگو من نکشتمش بگو من تقصیری نداشتم بگو من...
کای بین حرفش پرید:تو هیچکاری نکردی بکهیون تو هیچ تقصیری نداری
دستاش رو دو طرف صورت خونیه بک گذاشت:اروم باش خواهش میکنم
پیشونی بک رو بوسید و طوطی وار تکرار کرد:خواهش میکنم آروم باش بکهیونا
سهون با دیدن شیشه های روی زمین اروم گفت:بهتره ببریش توی اتاق اینجا فقط بیشتر زخمی میشه
کای سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و بکهیون رو با کمک سهون به اتاق برد و روی تخت گذاشت
_یه ارامش بخش براش بیار
کای گفت و دست بکهیون رو بیشتر فشرد
____________________________
تقریبا چهارساعت از اینکه بکهیون بخواب رفته بود میگذشت
سهون وکای بعد از جمع کردن خرده شیشه ها , رو مبل نشسته بودن
کمی بعد کای از جاش بلند شد و بعد از برداشتن جعبه های کمک های اولیه به اتاق رفت
با دیدن چشم های باز بک لبخند زد:کی بیدار شدی؟
وقتی جوابی دریافت نکرد نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست
پای زخمی بک رو بین انگشتاش گرفت و شروع به تمیز کردن زخمش کرد
که بکهیون به حرف اومد:وقتی ازم میپرسن خوبی و من میگم عالیم!
وقتی تنم پر از درده و هنوز هم میخندم!
وقتی دنیام پر از تنهاییه و سعی میکنم تنهایی بقیه رو پر کنم!
وقتی کسی دوستم نداره و سعی میکنم همه رو دوست داشته باشم!
وقتی دلتنگم و هیچکس نیست که آرومم کنه!
وقتی بغض راه گلومو میبنده و من کاری جز قورت دادنش نمیتونم انجام بدم!
از خودم میپرسم زندگی چه ارزشی داره؟!
چرا نباید با پرش از یه ارتفاع یا کشیدن ماشه ی یه اسلحه
یا بردین مچ دست با تیغی تیز یا خوردن یه مشت قرص تمومش کرد؟!
اگه هنوزم هستم بخاطر ترسم نیست
من از آدما بیشتر از مرگ میترسم
فقط بخاطر اینه که یه مرده نمیتونه دوباره بمیره
منم خیلی وقته مردم
از همون موقع که انتظار مرگ رو کشیدم...
لبش رو با زبونش تر کرد و با صدای لرزونی پرسید:چرا تموم نمیشه این دردی که تو سینمه؟
کای بغضش رو قورت داد و لبخند مصنوعی زد و دست بک رو بوسید:چرا یونجی اینجا بود؟
_تو چطور فهمیدی که...
+چون هیچکس بجز اون نمیتونه بکهیون مهربون مارو اینقدر عصبی کنه
بک چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت
در اتاق به سرعت باز شد و سهون درحالی که نفس نفس میزد اسم کای رو زمزمه کرد
کای ترسیده از روی تخت بلند شد و سمت سهون حرکت کرد:چی شده؟
_آقای کیم اینجاست
+چی؟!
ضربه ی نسبتا محکمی به سر کای زد:داد نزن احمق!میگم پدرت اینجاست (مضطرب پاشو روی زمین کوبیدو صداش رو پایین اورد)حالا چیکار کنیم؟
+برو بهش بگو بکهیون خوابه و حالش خیلی بده
_چطور میتونم بهشون بگم حالش بده درحالی که تو بهشون گفتی که بک مشکلی نداره؟
+فکر کنم از این بهتر باشه که توی این حال ببینتش
بک چشماش رو روی هم فشار داد:باهاش حرف میزنم
رو تخت جا به جا شد که کای بازوش رو گرفت:میتونیم بهش بگیم که میخوای تنها باشی
بک دستش رو بیرون کشید:بهتره باهاش روبه رو بشم
_کمکت میکنم
سهون گفت و بکهیون رو از اتاق بیرون برد
کای وقتی از بسته شدن در اتاق مطمئن شد گوشیش رو در اورد و پیامی رو ارسال کرد
"پارک یونجی رو برام پیدا کن"
کمی بعد با صدای تیک مانندی صفحه ی چت روباز کرد
"نیم ساعت دیگه آدرسش رو براتون میفرستم جناب کیم"
قفل گوشیش رو زد و به دنبال سهون و بکهیون از اتاق خارج شد
به محض خروجش از اتاق چهره ی شوکه ی پدرش رو دید:بکهیون تو...(با دیدن کای حرفش رو خورد)جونگین!تو بهم گفتی که حالش اونقدرام بد نیست
_پدر نمیخواستم...
بک بین حرفش پرید:خوش اومدید پدر
گفت و بعد از تعظیم کوتاهی روی مبل مقابل یانگ گئون نشست:اتفاقی افتاده که اینجا اومدید؟
+نگرانت بودم
×حالم کاملا خوبه لطفا نگرانم نباشید
یانگ گئون لحظه ای به چشم های سرد بک خیره شد و نگران پرسید:دست راستت اسیب دیده؟ مشکلی برات ایجاد نمیکنه؟
×دیگه وقتش بود یکم به خودم استراحت بدم
+منظورت چیه؟
بک شونه هاش رو با بیخیالی بالا انداخت:فکر کنم بهتره دیگه نقاشی رو کنار بذارم
+بخاطر...
×تنها دلیلش خستگیه,ازش خسته شدم
+هردومون میدونیم که این حرف خودت نیست
×شنا کردن برخلاف جریان رودخونه فقط آدمو خسته میکنه بهتره با جریانش همراه بشم بهتره خودم رو دست سرنوشت بسپارم
+به سرنوشت اعتقاد داری؟
×حتی بیشتر از خدا
+اما این خداست که سرنوشت رو مینویسه!
×سرنوشت رو آدمای اطرافت مینویسن نه خدا
بک نفسش رو صدادار بیرون داد و در حالی که از روی مبل بلند میشد اروم گفت: وقتی دنیا رو میبینم ترجیح میدم وجود خدا رو انکار کنم تا وجود خدایی به این پستی رو قبول کنم
بهرحال خیلی ممنون از اینکه اینجا اومدید پدر لطفا نگران من نباشید و کمی هم با کای خوشبگذرونید
نگاهی به سهون انداخت:کمکم میکنی؟
سهون بعد از تعظیم به اقای کیم بکهیون رو به اتاقش برد
یانگ گئون به در بسته شده ی اتاق خیره شد و کای رو مخاطب قرار داد:امشب وقتت ازاده؟
_بله
+بهتره از هیاهوی زندگی بیرون بریم و باهم کمی مشروب بنوشیم
_چشم پدر
یانگ گئون شونه ی کای رو بین انگشتاش فشرد:باید به داشتن همچین پسری به خودم افتخار کنم!تو واقعا خوب تربیت شدی جونگین
کای تشکر زیر لبی کرد و در رو برای پدرش باز کرد

BLUE VOICE Kde žijí příběhy. Začni objevovat