part11

179 69 0
                                    

اقای لی با دیدن سهون از جاش بلند شد:سلام اقای اوه وقتتون بخیر
سهون لبخند زد:سلام اقای لی
پشت در رسید و مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاق شد با دیدن کای که روی کاناپه دراز کشیده و چشم هاش رو بسته لبخندش پررنگ تر شد شب قبل به اصرار اون بیرون رفته بودن و تا دیر وقت بیدار بودن
پاورچین جلو رفت و نگاهی به چهره ی غرق در خواب عشقش انداخت لبه ی کاناپه نشست و بوسه ی کوتاهی به لبهای نیمه بازش زد
کای تکونی خورد و چشم هاش رو باز کرد متعجب به سهون و لبخندی که روی لب هاش بود خیره شد با صدای گرفته ای پرسید:چیزی شده؟
_نه فقط چند تا پرونده ست که باید برات میاوردم اما خواب بودی
کای خندید:و توهم از موقعیت سوء استفاده کردی؟
سهون با شیطنت لبخند زد و سر تکون داد:موقعیت عالیی بود
کای کش و قوسی به بدنش داد سرش رو روی پای سهون گذاشت و دوباره چشم هاش رو بست:ایکاش به حرفام اهمیت میدادی اونوقت الان توی خونه خودمون خواب بودیم
سهون انگشت های کشیده ش رو روی موهای کای کشید:اما رئیس یه شرکت باید مثل بقیه ی کارمندا همیشه سرکارش باشه
+اما من مثل تو پر انرژی نیستم سهونا باید حتما هشت ساعت توی روز بخوابم وگرنه تموم روزو کسل میشم
سهون دست دیگه ش روی سینه ی کای گذاشت:فقط باید باهاش کنار بیایی؛آدم های موفق معمولا روزی سه ساعت میخوابن
+روزی سه ساعت میخوابن؟ من فقط روزی سه ساعت باید دراز بکشم که خوابم ببره
(با شخصیت کای همزادپنداری کنید!)
سهون خندید اما قبل از اینکه جوابی بده در اتاق باز شد
هردو متعجب به در خیره شدن اما دیدن اون فرد خشکشون زد
_________________
تقریبا نیم ساعت بود که روی تخت نشسته بود و به اون گیتار خیره شده بود اما درواقع اونقدر ذهنش درگیر بود که به چیزی نگاه نمیکرد
نگران اون پسر بود میترسید اتفاقی برای مادرش افتاده باشه میترسید دیگه نتونه به اون پارک بیاد میترسید که ضربه ی روحی بخوره میترسید دیگه نتونه صداشو مثل قبل بشنوه از همه ی اینا میترسید دلشوره ی عجیبی داشت لبش روزید و پاهاش روی زمین ضرب گرفت با شنیدن صدای در تکونی خورد و سرش رو بالا گرفت:بفرمایید
کمی بعد میچا با سینی که توی دستش بود وارد اتاق شد:اقای بیون پیتزاتون رو اوردم
بک لبخند مصنوعیی زد و ایستاد:ممنون اجوما
میچا سینی رو روی تخت گذاشت و دوباره نگاهش رو به لبخند بک دوخت:خوشحالم که مثل قبل این چهره رو ازتون میبینم زیادی دلتنگش بودم
وقتی بک حرفی نزد ادامه داد:روزهایی که به خونه ی اقای کیم میومدید و با پسرشون و اقای اوه بازی میکردید رو خوب یادمه شما همیشه ساکت و اروم بودید برخلاف اونا که صداشون باعث میشد همه سردرد بگیرن
اما با این حال همیشه لبخند میزدید و خوشحال بودید
دلم برای خوشحالیتون تنگ شده بود
بعد از اون اتفاقای تلخ واقعا نگرانتون بودم
وقتی که اقای کیم گفتن که شما رو پیدا کردن جوری قلبم میتپید که انگار فرزند خودم رو بعد از سالها دوری پیدا کرده بودم
اما دیدن شما توی اون حالت برام دردناک بود
(دستش رو روی گونه ی بک کشید)حالا که شما رو اینطور میبینم میتونم این درد رو تسکین بدم
بکهیون سرش رو بالا اورد و به چشم های لرزون پیرزن دوخت
با شنیدن صدای زنگ گوشیی زن دستش رو از صورت بک فاصله داد و اشک هاش رو پاک کرد
گوشی دو از جیب پیشبندش بیرون اورد با دیدن اسم دخترش صداش رو صاف کرد:بله یو...
_ماماننننننننن
با شنیدن فریاد دخترش نفسش حبس شد:چی شده دخترم؟ حالت خوبه؟ کسی اذیتت کرده؟
صدای هق هق های دختر باعث شد بیشتر دستپاچه شه:یونا؟ جوابمو بده عزیزم
دختر با لکنت توضیح داد:مامان...چانیول اوپا الان بیمارستانه!مادرش داره میمیره...
و بعد از تموم شدن حرفش دوباره با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن
خانوم لی نگاهی به بکهیون انداخت و عصبی غرید:میخوای منم به کشتن بدی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم احمق؟
تماس رو قطع کرد و روبه بکهیون که شوکه شده بود گفت:بچه های امروزی زیادی عجیب شدن! دختر احمقه من داره برای مادر کسی که تاحالا ندیده گریه میکنه
_برای مادره کی؟
میچا صداشو نازک کرد و ادای دخترش رو دراورد:چانیول اوپاااا
بک زیر لب این اسم رو زمزمه کرد
بعد از رفتن خانومه لی گوشیش یه تیکه از پیتزاشو برداشت و به این فکر میکرد که این اسم رو کجا شنیده
وقتی چیزی رو به یاد اورد سریع گوشیش رو از روی پاتختی برداشت
__________________
چان سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و چشم هاش رو بست بدنش هنوز از ترس میلرزید و دستاش یخ زده بود
وقتی فشار کوچیکی روی شونه ش احساس کرد چشم هاش رو باز کرد و به چهره ی غمگین منیجرش خیره شد
_حالت خوبه؟
چانیول سرش رو پایین انداخت و صادقانه جواب داد:نه
سونگمین لبش رو گزید و کنار چان نشست:نگران نباش پسر مادرا خیلی قوین
چان سر تکون داد و لبخند کوچیکی زد
_اقای کیم و جونگین هم الانا میرسن به پدرت زنگ زدی؟
+اره گفت خودشو میرسونه
_کلی دختر بیرون بیمارستانه
+تا وقتی دردسر درست نکنن مهم نیست
_اگه سرو صدایی ایجاد کنن خودم میرم و باهاشون حرف میزنم لطفا تو خودت رو ناراحت نکن
_____________________
یانگ گئون نگاه متعجبی به وضعیتشون انداخت
قبل از اینکه چیزی بگه کای سریع ایستاد:سلام پدر
سهون هم از جاش بلند شد و بی صدا تعظیم کرد
اقای کیم نگاهی به هر دوتاشون انداخت و بعد از یاداوری چیزی سریع گفت:باید بریم بیمارستان
_چرا؟!
+مثل اینکه خبرا رو ندیدین!مادر چانیول بیمارستانه
کای نگران پرسید:چه اتفاقی افتاده؟
+منم چیزی نمیدونم پسرم فقط شنیدم وضعیتشون وخیمه
کای سرتکون داد و کتش رو از روی مبل برداشت:بریم
صدای سهون روشنید:منم بیام؟
قبل از اینکه جوابی بده یانگ گئون سریع گفت:لازم نیست
جونگین متعجب به پدرش نگاهی انداخت و بعد از نیم نگاهی به سهون از اتاق بیرون رفت
______________________
بکهیون گوشیش رو برداشت
و بعد از یاداوری اون اسمی که از خانوم لی شنیده بود سرچش کرد
صفحه ای از اطلاعات درباره ی اون اسم باز شد
-پارک چانیول متولد ۲۷نوامبر۱۹۹۲ در سئول او یک خواننده آهنگساز بازیگر و رپر است و....
بک به شدت مشغول خوندن بود که با دیدن اسم کمپانی کای اخم کوچیکی کرد و کنجکاوانه تر به خوندن ادامه داد
یکی از آهنگ ها رو دانلود و بعد از پخش شروع به دیدن عکس ها کرد
با دیدن اولین عکس خشکش زد چشم های اون پسر زیباترین چیزی بود که تاحالا دیده بود برق خاصی که توی نگاهش بود رو هیچوقت ندیده بود لب های خوشفرم و بینی متناسب با صورتش و هیکل مردونه ای که حتی از زیر لباس

هم ورزیده بنظر میرسید از اون یه الهه ی زیبا ساخته بود
بک آب دهنش رو قورت داد و درحالی که عکس بعدی رو میدید
صدای پسر رو شنید
بک شوکه شد و خشکش زد مطمئن بود این صدا همون صداست همون صدای آبی همونی که یک ماه تموم زندگیش شده بود
بغض سنگینی توی گلوش نشست و چشم هاش رو بست
حس عجیبی داشت
قلبش درد میکرد اما بکهیون این درد رو دوست داشت 
________________

یانگ گئون نگاهی به کای انداخت و گلوش رو صاف کرد:جونگین؟
کای نگاهش رو از بیرون گرفت:بله پدر
_نمیدونم این سوالی که میخوام بپرسم درسته یا نه اما میخوام درباره ی رابطه ی تو و سهون بپرسم
+رابطه ی منو سهون؟ منظورتون چیه؟
_تا چه حد باهم صمیمی هستید؟
+همونطوری که همیشه بودیم
_اخه امروز احساس کردم کمی بیشتر بهم نزدیک شدید و این نگرانم میکنه
+دلیل نگرانیتون رو نمیفهمم
_فقط میخواستم بهت یاداوری کنم تو چه کشوری و چه جایگاهی زندگی میکنی من پدرتم اما صاحب جسم و روحت نیستم روابط شخصی تو به خودت مربوطه اما مراقب ادم های حسود اطرافت باش
آدم های حسود و کینه ای دو دسته ی خطرناک از آدمان که هر کاری ازشون برمیاد از این افراد دوری کن و سعی کن چیزی رو که میخوان بهشون ندی
+کاملا متوجهم
کای گفت و دست های عرق کرده ش رو با شلوارش پاک کرد
از اینکه پدرش همچین افکار مثبتی داشت خوشحال بود مسلما با صحنه ای که دیده بود میتونست حرف های بدتری بزنه با این حال باز هم مثل همیشه به جونگین احترام میذاشت و این باعث خوشحالی بود
__________________
با دیدن اقای کیم و جونگین هر دو از جاشون بلند شدن
یانگ گئون جلو اومد و سریع پرسید:حالشون چطوره؟
قبل از اینکه چان چیزی بگه سونگمین توضیح داد:یه سکته ی خفیف بوده ولی سرشون ضربه خورده که ممکنه بخاطر زمین خوردشون باشه هنوز دلیل قطعیی براش نیست (نگاهی به چان انداخت و اروم تر گفت) حالشون اصلا خوب نیست
اقای کیم سر تکون داد و کنار چانیول نشست دستش رو گرفت و صمیمانه فشرد:لطفا ناامید نشو پسرم همه چیز درست میشه من مطمئنم مادرت سالم تر از قبل از اینجا بیرون میاد
چان بغضش رو قورت داد:امیدوارم
صدای ناراحت پدرشو شنید:چانیول!!
بلند شد و سمت پدرش دوید جسم لرزونش رو به خودش فشرد
انگار فقط منتظر اون مرد بود انگار منتظر این بود که سرش رو روی شونه های محکمش بذاره و اشک بریزه
قطره های درشت اشکش روی پیراهن آبی رنگ پدرش میریخت
بدون اینکه ذره ای به اطرافش فکر کنه فقط گریه میکرد و تمام ترس و وحشتی که توی قلبش بود خالی میکرد
کمی از هم فاصله گرفتن و به چشم های پدرش خیره شد:گریه نکن پسرم
چان نفسش رو بیرون داد و دوباره سرش رو روی شونه ی پدرش گذاشت
کای با شنیدن صدای زنگ از چان و پدرش چشم برداشت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد با دیدن اسم سهون بعد از اجازه از پدرش از اونا دور شد:بله عزیزم؟
_مادر چانیول حالش خوبه؟
+راستش سونگمین گفت وضعیتش زیاد خوب نیست اما باز هم بهتره امیدوار باشیم
_چانیول چطوره؟
+باید چطور باشه؟خیلی بهم ریخته س
سهون مکث کوتاهی کرد و با تردید پرسید:پدرت حرفی نزد؟
+نه فقط یه چند تا سوال پرسید و بعد هم بیخیال شد میدونی که اصلا حساس نیست
_اها
+میخوای باهاش حرف بزنم؟
_درباره ی چی؟
+درباره ی خودمون بالاخره یه روز باید بفهمه
سهون وحشتزده فریاد زد:نه!نباید هیچی بهش بگی
کای خندید:چرا؟
_من خیلی خجالت میکشم! اگه همچین چیزی رو بهش بگی چطور میتونم تو چشماش نگاه کنم؟
+نگران نباش کم کم هردوتاتون عادت میکنید
_باشه فقط بذار وضعیت مادر چان معلوم شه
+باشه عزیزم هروقت که امادگیشو داشتی باهاش صحبت میکنیم
_ممنون اگه اتفاقی افتاد بهم خبر بده
+خبرت میکنم
_منم بیام؟
+اینجا خیلی شلوغه ما هم برمیگردیم شاید فقط سونگمین اینجا بمونه
_باشه میبینمت
+میبینمت

BLUE VOICE Where stories live. Discover now