part7

183 66 0
                                    

با شنیدن صدای زنگ در کلافه از روی تخت بلند شد بدون اینکه چیزی بپرسه در رو باز کرد با دیدن خانوم لی اخمش از بین رفت و اروم از جلوی در کنار رفت:خوش اومدید اجوما
میچا تشکر زیر لبی کرد و داخل رفت:بازم ببخشید نباید تنهاتون میذاشتم
بک بی توجه پرسید:مشکلتون برطرف شد؟
_بله
+اگه کمک خواستید میتونید روی من حساب کنید
_ممنون اقای بیون
+شب بخیر
_چیزی لازم ندارید؟
+نه ممنون
_خوب بخوابید
بک سری تکون داد و سمت اتاقش راه افتاد
تن خسته ش رو روی تخت انداخت و به پشت خوابید
مغزش خالی از هرچیزی و پر از همه چیز بود
به سقف خیره شد با صدای تیک مانندی که نشون میداد خانوم لی به اتاقش رفته روی تخت نشست
با دست سالمش بوم رو از زیر تخت بیرون کشید و روی پایه ای که گوشه ی اتاق بود گذاشت
در جعبه ی بزرگ کنار پایه رو باز کرد بعد از اماده کردن چند تا رنگ, چسب های اتلش رو باز کرد دستش هنوز هم درد میکرد اما میخواست مطمئن بشه از اینکه هنوزم میتونه بکشه
به سختی قلم مویی رو بین انگشت هاش گرفت و توی رنگ زد اما قبل از اینکه به بوم برسه از بین انگشتاش رها شد و روی زمین افتاد
آهی کشید و دوباره قلم مو رو برداشت اینبار محکم تر از قبل نگهش داشت و اینکارش باعث شد درد عنیقی توی دستش بپیچه
دندون هاش رو روی هم فشرد و بی توجه به درد دستش طرحی رو که میخواست روی بوم کشید
فشار بین دندون هاش کمتر شد و جاش رو به لبخند کوچیکی داد اما با افتادن دوباره ی قلم مو از بین رفت
اینبار برای برداشتنش خم نشد به خطی که موقع افتادن قلم مو روی بوم نقش بسته بود نگاه کرد انگار بهش اون خط بهش دهن کجی میکرد مشت محکمش رو توی بوم کوبید و با عصبانیت از روی پایه بلندش کرد میخواست اون رو به دور ترین نقطه ی ممکن پرت کنه
میخواست از حقیقت فرار کنه از اون خط که نشون میداد دیگه اون ادم سابق نیست
با شنیدن صدای شکستن چیزی چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به خرده شیشه های روی زمین انداخت
نفس نفس میزد و چشم هاش قرمز شده بود
کلافه روی تخت نشست و با دستاش صورتش رو پوشوند
صدای باز شدن در رو که شنید واکنشی نشون نداد
میچا سریع در رو باز کرد و نگاهی به اتاق انداخت با دیدن پنجره ترسیده سمت بکهیون رفت:چه اتفاقی افتاده؟!
_لطفا برید بیرون میخوام تنها باشم
میچا روی زمین زانو زد:چرا اتل...
صداش کمی بلند تر شد:گفتم میخوام تنها باشم اجوما
زن لبش رو گزید و با تردید بلند شد قبل از اینکه از اتاق بیرون بره صدای ضعیف بک رو شنید:تا هر وقت که اینجا بودید لطفا اجازه ندید کای یا هر کس دیگه ای وارد این اتاق بشه دوست ندارم در رو قفل کنم
+باشه
کوتاه گفت و از اتاق بیرون رفت که صدای زنگ در رو شنید
__________________
هنوز چشم هاش رو نبسته بود که صدای شکستن شیشه از جا پروندش
انگار صدا از خونه ی بک بود سریع سمت پنجره رفت
شیشه ی پنجره ی اتاق بک شکسته بود و باد باعث کنار رفتن پرده خاکستری رنگ اتاق شد و باعث شد چانیول بکهیون رو ببینه که روی تخت نشسته و صورتش رو با دست هاش پوشونده
اینبار بی توجه به چیزی عقب گرد کرد و وحشتزده سمت ورودی دوید
بین راه کلید رو برداشت و از خونه بیرون رفت
نگران بود از اینکه اون مرد دوباره سراغش رفته باشه از این میترسید که دوباره کسی اذیتش کنه و باز هم چانیول مثل یه احمق توی تنهاییاش خودش رو سرزنش کنه
دستش رو روی زنگ گذاشت وقتی جوابی نشنید اینبار انگشتش رو طولانی تر روی زنگ فشار داد
صدای ضعیف زنی رو شنید:کیه؟
نفسش رو صدادار بیرون داد و سریع جواب داد:من دوست جونگین هستم خانوم
در کمی باز شد و چانیول تونست صورت مهربون خانوم مسنی رو ببینه سریع تعظیم کرد:سلام
_سلام پسرم
+ببخشید میخواستم بکهیون رو ببینم
میچا کمی فکر کرد و با تردید گفت:اما ایشون گفتن که میخوان تنها باشن
+من همسایه ش هستم صدای شکستن چیزی رو شنیدم کمی نگران...
میچا بین حرفش پرید و با اخمی که روی صورتش بود گفت:فکر کنم گفتید که دوست اقای کیم هستید!!
چان چشماش رو روی هم فشار داد:بله دوست جونگین هم هستم
میچا نگاه مشکوکی بهش انداخت:بهتره همین الان از اینجا برید وگرنه مجبور میشم با پلیس تماس بگیرم
و کمی بعد در توی صورت چان بسته شد
نا امید یه قدم عقب گذاشت و روی پله های چوبی خونه ی بک نشست و موهاش رو چنگ زد
چند ساعتی همونجا نشست اینبار که چان جرعت روبه رویی پیدا کرده بود بازم کائنات دست به دست هم دادن که نا امید بشه
_______________________
کای نگاهی به لیوان اب انداخت و لبخند کوچیکی زد سهون همه ی عادت های اون رو میدونست و این یه دلگرمی بود براش
از وقتی که یادش میومد محبتی ندیده بود پدرش مدام به سفر کاری میرفت و کسایی که اطرافش بودن بجز میچا همگی بخاطر پول پدرش کنارش مونده بودن حتی دوستاش!!
اما وقتی سهون رو برای اولین بار توی شرکت پدرش دید متوجه شد که دوستی واقعی چه معنی داره
حسی که بکهیون داشت کاملا متفاوت بود هرچند که برادر خیلی عزیزه یه دوست خوب میتونه از برادر هم عزیز تر باشه و سهون براش یه دوست خوب بود
وقتی که اتاق تاریک شد به خودش اومد و نگاهش رو بالا اورد اما چیزی ندید وقتی تخت تکون خورد متوجه شد که سهون کنارش دراز کشیده اروم پرسید:میخوای چراغ خواب رو روشن کنم؟
_نه
+اما تو از تاریکی میتر...
_تو هم وقتی نور باشه نمیتونی بخوابی
+میتونم چشم بند ببندم
سهون با تردید گفت:با تاریکی مشکلی ندارم کای... دیگه اون پسر بچه ی سابق نیستم
هرچند که نفس های نامنظمش این رو نشون نمیداد اما اون جمله برای هزارمین بار به کای یاداوری کرد که سهون دیگه همون ادم قبلی نیست و این قلب کای رو میلرزوند
اروم زیر پتو خزید و از پشت سهون رو بغل کرد
سهون تکون کوچیکی خورد:چیکار میکنی؟
+ممکنه یه روز ترکم کنی اوه سهون؟
سهون مکث کوتاهی کرد و متعجب پرسید:درباره ی چی حرف میزنی؟!
+"وقتی میگی بخاطر اینکه بزرگ شدم عادت هامو ترک کردم" حس میکنم یه روز منم ترک میکنی
_تو یه عادت نیستی که ترک بشی
+اما یه عشق هم نیستم که موندگارت کنم
سهون دست کای رو از دور کمرش باز کرد و سمتش برگشت توی تاریکی به چشم هاش خیره شد:من هیچوقت ترکت نمیکنم همونقدری که تو به من وابسته ای منم به تو وابسته ام کیم کای
+پس چرا یه طوری باهام رفتار میکنی که احساس میکنم فقط یه بار اضافه روی دوشتم...میدونی سهونا! احساس میکنم فقط بخاطر دوستی گذشته داری تحملم میکنی
_من فقط خسته ام وگرنه احساسم نسبت به تو تغییر نکرده
+دیگه تا این وقت شب شرکت نمون
_کار ها باید انجام بشه اینطور نیست که دوست داشته باشم تا این وقت شب بیدار باشم
+اگه دوباره تا این وقت توی شرکت باشی اخراجت میکنم اوه سهون
سهون تک خنده ای کرد:رئیس بودنت رو به رخم میکشی؟
+دقیقا دارم همینکارو میکنم
سهون لبخندی زد که از چشم کای دور نموند:سهونا؟!
_هوم؟
+میتونم ببوسمت؟
کای گفت و قبل از ینکه منتظر عکس العمل سهون بمونه بوسه ی سطحی به لب هاش زد:احساس میکنم مست شدم اما نمیدونم این مستی بخاطر الکله یا زیبایی تو
سهون هنوز هم بی حرف به چشم های کای نگاه میکرد
که کای دوباره لب هاشون رو بهم رسوند و بوسیدش اما اینبار عمیق تر
________________
ماسک سیاه رنگش رو زد و بعد ز برداشتن گیتارش طبق عادت همیشگیش به پارک نزدیک خونه ش رفت
پشت بوته نشست و گیتار رو روی پاش گذاشت اما نمیتونست چیزی بزنه ذهنش درگیر بکهیون بود که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه
به این فکر میکرد که باز هم بهش سر بزنه یا از کای بخواد اینکار رو براش انجام بده که حس کرد کسی روی نیمکت پشتش نشست
بوته های بلندی که بینشون فاصله انداخته بود مانع دیدنش میشد اما بوی اون فرد خیلی براش اشنا بود
به همین فکر میکرد که صدای آشنایی شنید
"میخوام بهت اعتماد کنم"
______________________
با حس بوی شیرینی چشم هاش رو باز کرد و به جای خالی سهون خیره شد لبخند کوچیکی زد و سمت دستشویی رفت بعد از شستن صورتش به اشپزخونه رفت
با دیدن سهون که درحال سرخ کردن پنکیک بود اروم جلو رفت و از پشت بغلش کرد سهون ترسیده کمی بالا پرید و دستش به ماهی تابه داغ برخورد کرد
سریع دستش رو عقب کشید:سوختم!!
_چی؟؟
از کای فاصله گرفت و سمت ظرف شویی رفت و دستش رو زیر اب سرد گرفت:دستم سوخت
_چرا مراقب نیستی؟!
+تو ترسوندیم!!چرا انقد عجیب شدی؟
کای به صورت اخموی سهون خیره شد و لبش رو گزید
که سهون با یاد اوری بوسه ی شبه گذشتشون سریع سرش رو پایین انداخت و خودش رو با دستش مشغول کرد
کای با دیدن گونه های سرخش تک خنده ای کرد و پنکیک ها رو برعکس کرد:میشه امروز نری شرکت؟
+کار دارم
_اما رئیست داره بهت مرخصی میده تو باید با فروتنی اون رو بپذیری
سهون خندید و دوباره سمت گاز رفت:اما من با فروتنی اون رو رد میکنم رئیس
با تموم شدن حرفش تعظیم کوتاهی کرد
_نمیشه یکمم به من برسی؟ واقعا احساس کمبود میکنم!!
سهون اهی کشید و در حالی که پنکیک ها رو توی بشقاب میذاشت اروم گفت:فردا تعطیله
کای لبخند دندون نمایی زد:خوبه
روی صندلی رو به روی سهون نشست و کمی شکلات روی پنکیکش ریخت:وقتی خجالت میکشی چشمات خیلی معصوم بنظر میرسن و گونه هات سرخ میشن
سهون متعجب به پسر رو به روش خیره شد:من خجالت نمیکشم!
_میخوای اتفاق دیشب رو انکار کنی؟
+درباره ی چی حرف میزنی؟
_اون ب...
+بخاطر همین چیزاست که میگم عجیب شدی!! ببین جونگین شی من یه روانشناس خوب میشناسم میتونم بهش معرفیت کنم
_من دیوونه ام؟
سهون چینی به دماغش داد و با حرص شکلات رو از کای گرفت:ایکاش دیوونه بودی
کای یه تای ابروش رو بالا داد:تو واقعا چطور ادمی هستی؟!
سهون شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت:من یه ادم مهربون و سخت کوش که داره به رئیس مزخرفش صبحونه میده و قصد داره به یه روانشناس خوب معرفیش کنه
کای تک خنده ای کرد:با اینکه خیلی ساده بنظر میرسی اما همیشه باعث میشی جلوت کم بیارم اوه سهون
________________
یه دسته از برگه های روی میز توی کیفش گذاشت و مداد طراحیش رو برداشت
بی توجه به میچایی که مدام ازش سوال میپرسید از خونه بیرون رفت میخواست جای خلوتی رو پیدا کنه تا تمرکز کنه
با دیدن پارکی که تقریبا خالی بود کمی گردن کشید وقتی بجز چند تا پسر بچه کسی رو ندید تخته شاسیش رو به سینه ش فشرد و قدم هاش رو سریع تر کرد و روی نیمکتی نشست
برگه ها رو تخته گذاشت و نفس عمیقی کشید:میخوام بهت اعتماد کنم
فقط میخوام برای یه بارم شده بعد از اون اتفاق بهت تکیه کنم
اوقات سختی رو میگذرونم اینکه بهت پناه اوردم به این معنی نیست که بخاطر اون شب بخشیدمت
)بغض کرد) همونطوری که همه ی راه رو برای نقاشی کشیدن ازم گرفتی امروز اومدم ازت بخوام فقط یبارم که شده کنارم باشی و مثل بقیه به منم کمک کنی
من حتی انگیزه ای برای کشیدن هم ندارم احساس خستگی که توی تموم وجودمه داره منو نابد میکنه
همونطوری که این احساسات رو بهم دادی خودت همینجا ازم بگیرش چون من نمیذارم کسی مانع کشیدنم بشه حتی اگه اون فرد تو باشی...
تموم حرفم اینه لطفا اجازه نده بیشتر از این درد بکشم من اونقدر درد کشیدم که دیگه بی حس شدم!! اما دیگه این درد خسته کننده شده و من دیگه نمیتونم تحملش کنم... درک میکنی؟!
مکث طولانی کرد و اروم چسب اتلش رو باز کرد مداد رو بین انگشتاش گرفت و اروم روی برگه کشید باز هم مثل دفعه ی قبل بارها شکست خورد دندوناش رو روی هم فشار داد و سعی کرد بغض رو قورت بده مدادی که بین انگشتاش فشرده میشد رو به دورترین نقطه ممکن پرت کرد و فریاد بلندی زد...
بغضش شکست درست مثل قلبش
پوزخند زد:دارم چه غلطی میکنم؟!
سرش رو پایین انداخت و بعد از بستن چسب اتلش, ماسک سیاه رنگش رو روی صورتش زد
خواست بلند شه که صدایی باعث شد شوکه بشه و روی نیمکت بشینه

BLUE VOICE Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang