part5

173 73 0
                                    

با سردرد چشم هاش رو باز کرد نگاهی به اتاق اشنای سهون انداخت روی تخت نشست و سر دردناکش رو با دستاش فشرد
با باز شدن در سمتش چرخید و سهون رو دید که متعجب بهش خیره شده:کی بیدار شدی؟
_چند دقیقه ای میشه
سهون بی حرف سر تکون داد,کای پرسید:من اینجا چیکار میکنم؟
_عااا...راستش...خب مست کرده بودی منم آوردمت اینجا
کای کمی فکر کرد اما چیزی به یاد نمیاورد:ممنون سهونا,تو دوست خوبی هستی
_تو هم...دوست...دوست خوبی هستی
با تموم شدن حرفش  لبش بین دندوناش قرار گرفت, چرا انقدر استرس داشت؟چرا مثل احمقا با لکنت حرف میزد؟!
_میرم میز رو بچینم...تو هم صورتت رو بشور و بیا
بعد از شنیدن صدای در از جاش بلند شد و سمت دستشویی حرکت کرد
وقتی اب سرد به پوست صورتش برخورد کرد تصویر مبهمی رو به یاد اورد
اون کسی رو بوسیده بود؟! اون تصویر...
سرشو تکون داد تا افکار مزاحم ذهنش رو دور بندازه
از اتاق بیرون رفت هنوز هم به شب گذشته فکر میکرد
نگاهی به میز صبحونه انداخت و روی صندلی نشست:سهونا؟
سهون درحالی که ماگ قهوه رو روی میز میذاشت جواب داد:بله؟
_دیشب کجا بودم؟
+هوم؟
_کجا پیدام کردی؟
+خب...توی شرکت بودی
_اما...(مکثی کوتاهی کرد و ماگ رو به لب هاش نزدیک کرد)فکر کنم دیشب یه کاری کردم
سهون با شنیدن این حرف محتویات داخل دهنش رو به بیرون ریخت
کای دستمالی رو سمتش گرفت:چی شده؟
+هیچی فقط یکم داغ بود
_مراقب باش
سهون "باشه" ی زیر لبی گفت و مشغول تمیز کردن میز شد
_تو نباید پیش بک باشی؟!
+خانوم لی اومد,ترجیح دادم برگردم
کای نگاهی به پتوی روی مبل انداخت:دیشب اینجا خوابیدی؟
+اهوم
_چرا نیومدی توی اتاق؟
سهون آبه دهنش رو قورت داد:خب...نمیخواستم اذیت شی
_وقتی تو هستی اذیت نمیشم
+هنوز مستی؟!
_اونقدر هوشیارم که بدونم کی رو به روم نشسته
سهون نفسش رو صدادار بیرون داد:خوبه
_عاااا راستی امروز اتفاق مهمی میوفته لطفا شوکه نشو
+چه اتفاقی؟
_سوپرایزه
+میتونید به معاونتون اعتماد کنید جنابه کیم؟
کای لبخند جذابی زد:نه
لبخندش از بین رفت و بی تفاوت به پسر مقابلش خیره شد
سهون با چشم های ریز شده حرکات کسل کننده ی کای رو دنبال کرد:واقعا که...
کای شونه ای بالا انداخت و لبخندش رو عمیق تر کرد
_____________________
سهون پرونده ها رو به سینه ش چسبوند و دنبال کای وارد آسانسور شد
_دیشب پرونده ها رو کامل کردی؟
+بله
با نگرانی پرسید:تا ساعت چند بیدار بودی؟
+تقریبا چهار صبح, چرا میپرسی؟
_تو ساعت هشت برای من میز صبحونه چیده بودی بهتره یکم استراحت کنی عزیزم
چند کارمندی که داخل اسانسور بودن سمتشون برگشتن
سهون لبخند مصنوعی زد و پهلوی کای رو نیشگون گرفت:وظیفه م بود قربان نمیتونستم رئیسم رو گشنه به شرکت بفرستم
_این وظیفه شناسی تو رو میرسونه اقای اوه
با بازشدن در فرصت حرف زدن از سهون گرفته شد و دنبال کای وارد اتاق کنفرانس شد
جونگین از بین کارمند ها رد شد و روی اولین صندلی نشست لبخند عمیقی زد و انگشت هاش رو توی هم گره زد:قبل از شروع جلسه باید بگم که طی این چند سال شما سخت تلاش کردید برای رویاهای بزرگ خودتون و دیگران! شما آرزوهای خیلی ها رو به حقیقت تبدیل کردید برای جشن هفت سالگی شرکت یه سوپرایز بزرگ داریم,خبری که میتونه به آینده ی شرکت جهت بده و اون رو متحول کنه
نگاهی به فضای اتاق انداخت و لبخند کوچیکی زد:لطفا جلسه رو شروع کنید
________________________________
بعد از بیرون اومدن از اتاق کنفرانس نفس عمیقی کشید و سمت اتاقش راه افتاد که نگاهش به سهون افتاد:اقای اوه؟
_بله؟
+لطفا به اتاقم بیایید
چشم غره ای به کای رفت:چشم
بعد از ورودشون به دفتر  ضربه ی نسبتا محکمی به پشت سر کای کوبید:به من میگی اقای اوه؟
کای درحالی که سر درد ناکش رو میمالید غر زد:انتظار داری جلوی کارمند های جدید اسمت رو بگم؟ ما توی محیط کاری کاملا صمیمی نیستیم!
سهون لبش رو گزید تا صداش بلند شه:اوکی پس بهتره من برم اقای کیم چون من برخلاف شما که فقط میخورید و می آشامید کار های مهم تری دارم
_میدونی این طرز حرف زدنت رو اصلا دوست ندارم؟
+میدونی بعضی وقتا خیلی عصبیم میکنی؟!
کای به چشم های قهوه ای سهون زل زد:نمیخوام عصبی یا ناراحتت کنم فقط میخوام درک کنی که بین کارمندا چطور رفتار کنی
+من رفتار کردن بین کارمندا رو بلد نیستم؟ یاتو که توی آسانسور با من مثل دوست دخترت رفتار کردی؟(با لحن مسخره ای گفت)عزیزم؟؟
کای لبخند زد:من به همه میگم عزیزم
+سعی کن منو با همه یکی ندونی
_چیزی هست که تو رو خاص میکنی؟
کای با پوزخند گفت...
سهون به پوزخند کنار لبش و چشم های براقش نگاه کرد و اروم سر تکون داد و غمگین گفت:نه
کای از تغییر ناگهانیش متعجب شد و برای عوض کردن جو سریع گفت:به راننده جونگ بگو بره دنبال بک
+اتفاقی افتاده؟
در حالی که روی صندلی چرمش مینشست جواب داد:نه فقط باید برای دستش و همینطور یه چکاپ به بیمارستان بره
+اما اون که دیروز از بیمارستان برگشت!
_دکترش اینطور خواسته
سهون سر تکون داد:باشه
_راستی...خودت هم کارات رو کنسل کن یه جلسه ی مهم توی شرکت "نایس" داریم
+چه جلسه ای؟چطور من ازش خبر ندارم؟
_فقط اماده باش
سهون اخم کمرنگی کرد و درحالی که شماره ی اقای جونگ رو میگرفت از اتاق بیرون رفت
_______________________________
با شنیدن صدای تقه ی در مدادش رو زیر بالشت قایم کرد:بفرمایید
_اقای بیون باید اماده شید
+چرا؟
_اقای کیم یه راننده فرستادن گفتن که باید برای چکاپ به بیمارستان برید
بک بیحرف سر تکون داد:باشه الان اماده میشم
خانوم لی لبخند مهربونی زد:اگه کمک خواستی من توی اتاق مهمونم
_شما نمیایید؟
+میرم اتاق که لباس بپوشم
بک به نشونه ی فهمیدن سر تکون داد و بعد از خروج خانوم لی روی تخت نشست
بعد از عوض کردن تیشرتش با لباس مردونه ی تیره رنگی کت بلندش رو از روی مبل برداشت و از اتاق بیرون رفت
_اجوما؟
+بله اقای بیون
بک به دستش اشاره کرد:من نمیتونم میشه کمکم کنی دکمه های لباسم رو ببندم؟
+البته!
وقتی اخرین دکمه ی لباسش رو بست از خونه بیرون رفتن
اقای جونگ در عقب رو برای بک باز کرد
همزمان با ورود بک به ماشین چانیول از ون سیاه رنگ منیجرش پیاده شد و درحالی که برای دیدن بک گردن میکشید کلیدش رو از جیب عقب شلوارش بیرون کشید
با دور شدن ماشین ناامید کلید رو توی قفل چرخوند
نگاهی به فضای تاریک خونه انداخت شب پدر و مادرش به خونه ش میومدن اما خونه ی بهم ریخته ش فقط باعث خجالتش میشد
گیتارش رو روی اولین مبل گذاشت و بعد از در اوردن پالتوی سیاه رنگش به اشپزخونه رفت
چند تا کیسه زباله از اشپزخونه برداشت به سالن برگشت و شروع به جمع کردن اشغال ها کرد
تیکه های مچاله شده ی کاغذ,پاکت های ابمیوه, جعبه های خالی پیتزا و لیوان های کاغذی قهوه توی سالن پخش شده بودن و چانیول با برداشتن هر کدومشون از خودش میپرسید:واقعا توی این خونه زندگی میکنم؟....
وقتی شاخه گلی رو توی گلدون روی میز گذاشت صدای زنگ در رو شنید
درحالی که نفس نفس میزد نگاهی به اینه انداخت
دستی به موهای شلخته ش کشید و وقتی برای دومین بار صدای زنگ رو شنید با صدای بلندی گفت:دارم میام
بین راه لبش رو گاز گرفت تا کمی رنگ بگیره
بعد از نگاه کردن از چشمی,در رو باز کرد:سلام پدر سلام مادر
چوهی(خانوم پارک) پسر قد بلندش رو بغل کرد:چطوری پسرم؟
(چیطوری کره ای:|)
چان بوسه ای به دست های مادرش زد:عالیم مادر
پلاستیک ها رو از پدرش گرفت و از جلوی در کنار رفت:لطفا بفرمایید
با راهنمایی چان روی مبل راحتی های کرمی رنگش نشستن
دانگهو نگاهی به فضای قدیمی خونه انداخت:چانیولا؟
_بله پدر؟
+اگه پول احتیاج داری بهم بگو
چان متعجب خندید:پول؟
+مثلا...برای خرید یه خونه ی بهتر
_نه نیاز ندارم پدر
+وقتی که این کار رو شروع کردی فکر کردم پولدار میشی و میتونی یه زندگی بهتر داشته باشی لازم نیست سخت کار کنی و برای ما پول بفرستی پسرم من هنوز هم حقوق بازنشستگیم رو دارم
_لطفا نگران نباشید پدر!من به اندازه ی کافی پول دارم اونقدر که میتونم هرجایی که میخوام یه خونه بخرم اما به اینجا عادت کردم اینجا حس خوبی بهم میده شاید...شاید عادت کردن به یه جای دیگه کمی برام سخت باشه
چوهی با مهربونی دستی به سر پسرش کشید:حق با چانیوله عزیزم...اون از وقتی که بچه بود سخت به هر جایی عادت میکرد
چان نگاهی به پلاستیک ها انداخت:بریم شام درست کنیم؟
وقتی هردو تایید کردن چان ذوق زده سمت اشپزخونه دوید
صدای ضعیف پدرش رو شنید:اون هیچوقت بزرگ نمیشه
____________________________
دکتر در حالی که آتل رو دور دست بکهیون محکم میکرد توضیح داد:اقای بیون با توجه به اسکن ها و عکس هایی که گرفته شد متوجه شدم که روند بهبودیتون خیلی عالی پیش میره شما واقعا قوی هستید
بک بی توجه پرسید:دستم...
_فعلا باید مراقب باشید که بیشتر صدمه نبینه
+میتونم دوباره نقاشی بکشم؟
_قبلا هم گفتم...بهتره یه مدت استراحت کنید
+بعد از اون یه مدت میتونم مثل قبل بکشم؟
_امیدوار باشید
بک چشم هاش رو رو هم فشرد:اون مدت زمانی که میگید چقدره؟
_بستگی به روند بهبود داره
کلافه نفسش رو صدا دار بیرون داد:میتونم برم؟
_البته,هفته ی بعد همین ساعت منتظرتون هستم
بک سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت متوجه ی میچا شد که با گوشیش حرف میزد
تماس رو قطع کرد و سریع سمت بک رفت:ببخشید اقای بیون
_چرا عذر خواهی میکنید؟
+اتفاقی افتاده باید سریع برم خونه
بک سرتکون داد:لطفا بفرمایید میگم اقای جونگ شما رو برسونه
خانوم لی لبخند مهربونی زد:ممنون اقا
____________________________
یونجی گره کراواتش رو محکم تر کرد و وارد اتاق کنفرانس شد
بعد از توضیح کوتاهی که برای سهامدار ها داد صداش رو بالا تر برد:لطفا بفرمایید اقای وویفان
کمی بعد مرد قد بلندی وارد سالن شد و کنار یونجی ایستاد
تعظیم کوتاهی کرد:من وویفان هستم نماینده شرکت "انجل" از چین (بعد از مکث کوتاهی ادامه داد) برای خرید سهام هاتون اینجا هستم
بعد از نیم ساعت صحبت درباره ی قیمت سهام ها رای اکثریت رو به دست آورد
یونجی پوزخندی زد از این معامله پول خوبی به دست میاورد تقریبا سه برابر پولی که سرمایه گذاری کرده بود
اما با شنیدن دوباره ی صدای کریس شوکه شد:من وویفان هستم نماینده شرکت "انجل" از چین و وکیل اقای کیم جونگین مدیر کمپانی "رویا" هستم
_____________________________
قبل از ورود به خونه متوجه ی جعبه ی کوچیکی جلوی خونه ش شد
جعبه رو برداشت و متعجب نگاهی به آدرس فرستنده انداخت:آدرس فرستنده نداره!
متوجه ی پلاک گیرنده شد: سی و سه؟؟
به پلاک خونه ش نگاه کرد که عدد سی و دو رو نشون میداد
یعنی باید جعبه رو به خونه ی همسایه ش میبرد؟ با خودش گفت:شاید چیز مهمی توش باشه!
جعبه رو با دست سالمش برداشت و لنگون سمت خونه همسایه ش رفت
لب پایینش رو گاز گرفت اون خونه ی همون پسری بود که همیشه به پنجره ی اتاقش زل میزد!
استرس داشت بخاطر روبه رویی با اون پسر و روبه رویی با یه غریبه...
جعبه رو زمین گذاشت و زنگ در رو فشار داد
وقتی در خونه باز نشد تصمیم گرفت جعبه رو همونجا بذاره و بره اما صدای باز شدن در متوقفش کرد
_____________________

یونجی متعجب خندید:اقای وو چی دارید میگید؟
کریس بی توجه گفت:موکلم میخوان که خودشون با شما صحبت کنن
بعد از تموم شدن حرفش کای وارد اتاق کنفرانس شد
و سهون که مثل یونجی شوکه شده بود دنبالش راه افتاد خودشون رو کنار کریس رسوندن و کای بعد از تعظیم کوتاهی گفت:من کیم جونگین هستم مدیر شرکت رویا وکیلم شرایط رو بهتون گفتن(به سهون اشاره کرد و ادامه داد) اگه با قیمت مشکلی ندارید لطفا برگه های فروش سهام رو امضا کنید
سهون از بین پوشه چند برگه بیرون اورد و بین سهام دار ها پخش کرد
که دستی اخرین برگه رو از بین انگشتاش بیرون کشید سرش رو بالا اورد و نگاهی به یونجی انداخت قبل از اینکه واکنشی نشون بده یونجی برگه رو پاره کرد:چیکار می...
یونجی فریاد زد: تو و رئیس حرومزاده ت چیکار میکنین؟
سهون اخم کرد و سعی کرد صداش رو کنترل کنه:مراقب حرف زدنتون باشید اقای پارک!
یونجی ضربه ی نسبتا محکمی به سینه ی سهون کوبید و هولش داد:اگه مراقب نباش...
اینبار کای بود که حرفشون رو قطع کرد:ازتون شکایت میکنم شما حق توهین به کارمند من رو ندارید
_من سهامم رو به توی آشغال نمیفروشم کیم جونگین
کای لبخند کوچیکی زد:من کسی رو مجبور به فروش سهامش نکردم
یونجی نگاهی به سهامدار ها انداخت:واقعا میخوایید سهامتون رو بفروشید؟
یکی از سهامدار ها که از نمایشی که یونجی به راه انداخته بود خسته شده بود از جاش بلند شد:اقای پارک!لطفا این بازی مسخره رو تموم کنید این خوده شما بودید که پیشنهاد فروش سهام رو بهمون دادید
_من میخواستم اون رو به شرکت انجل بفروشم
×چه فرقی به حال ما داره؟ این قیمت عالیه و ما نمیخواییم این فرصت رو از دست بدیم
یونجی عصبی دندون هاش رو روی هم فشرد و کمی بعد از اتاق بیرون رفت
کای لبخند جذابی زد و با صدایی که حس پیروزی داشت گفت:لطفا شرایط رو یکبار دیگه مطالعه کنید و برگه ها رو امضا کنید
نیم ساعت بعد از تموم شدن جلسه سهون برگه ها رو مرتب میکرد که دست کای روی شونه ش نشست:حالت خوبه؟
با تکون کوچیکی که به شونه ش داد باعث سر خوردن دست کای شد:خوبم بهتره زودتر برگردیم شرکت
_چرا اینطور رفتار میکنی؟
+من طور خاصی رفتار نکردم
_چرا همش ازم فرار میکنی؟ رفتارت هر روز عوض میشه
+ازت فرار نمیکنم فقط عجله دارم!نمیبینی؟ نگهبان چند دقیقه س که جلوی در وایساده تا بریم بیرون
_این شرکت دیگه مال ماست! چه اشکالی داره که توی سالن کنفرانس شرکتم وقت بگذرونم؟
+هنوز قانونی نشده کای
_قانون توی اون پوشه س...قانون همه ی اون امضا هاست
____________________________
با شنیدن صدای زنگ قاشق رو توی بشقاب گذاشت صدای مادرش رو شنید:منتظر کسی هستی پسرم؟
سمت در رفت و کوتاه جواب داد:نه!
بی توجه به اینکه کی پشت دره در رو باز کرد به محض دیدن بکهیون وحشتزده در رو بهم کوبید و پشتش رو به در تکیه داد
تعداد نفس هاش همراه با ضربان قلبش شدت گرفت
چوهی که با شنیدن صدای در ترسیده بود از اشپزخونه بیرون رفت:چی شده چانیول؟
چان سمتش دوید و اروم گفت:مامان سریع درو باز کن
با تموم شدن جمله ش سمت اتاقش دوید و در رو قفل کرد وارد دستشویی شد و به صورتش اب زد نگاهی به اینه انداخت:چرا مثل بچه ها رفتار کرده بود؟اصلا چرا در رو بست؟ یعنی بکهیون باهاش چیکار داشت؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ نکنه مادرش چیزی بهش بگه؟
سوالاتی که داشت دیوونه ش میکرد با توجه به شناختی که از مادرش داشت الان بکهیون سر میز نشسته بود و با مادر و پدرش شام میخورد و مادرش تموم زندگی چانیول رو براش تعریف میکرد
سمت گوشیش رفت و پیامی رو برای پدرش فرستاد
"لطفا اجازه ندید مادر چیزی درباره ی من بگه,خیلی مهمه پدر خواهش میکنم"
وقتی جوابی نگرفت اروم قفل در رو باز کرد و سرش رو از بین در بیرون برد

BLUE VOICE Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang