part12

421 96 22
                                    

بکهیون با ناامیدی نگاهی به اطراف انداخت هر روزی که میگذشت بیشتر نگران میشد
با خودش گفت:ایکاش حداقل میتونستم یبار دیگه اون پسر رو ببینم
گوشیش رو از جیب پالتوش بیرون کشید و بعد از پلی کردن آهنگی که به تازگی از "پارک چانیول" دانلود کرده بود نگاهی به کاغذ های بیرنگ کنارش انداخت براش مهم نبود که اون خواننده واقعا همون پسر بود یا نه اما صداش عجیب شبیه اون صدای آبی بود و این میتونست کمی بکهیون رو آروم تر کنه
تخته رو روی پاش گذاشت و یکی از مدادها رو بیرون کشید:بیا از امروز شروع کنیم
گفت و با دست چپش شروع به کشیدن کرد
کمی سخت بود و دستش میلرزید اما بعد از تموم این مدت باید جوابه زحمت های اون پسر رو میداد و این حس مسئولیت وقتی شکل گرفت که بکهیون برای اولین بار وقتی به جعبه مدادرنگی هاش خیره شد احساس میکرد میتونه تمام رنگ ها رو ببینه لمس کنه و بچشه
______________________
روی صندلی سبز رنگ بیمارستان نشسته بود و سرش رو بین دستاش فشار میداد
علارغم اصرار های پدرش بیمارستان رو ترک نکرد و ترجیح داد کنار خونواده ش بمونه
وقتی سرش رو بالا اورد زن شیک پوشی رو دید که بهش خیره شده بود اخم کمرنگی کرد و نگاهش رو دزدید
زن بعد از مکث کوتاهی جلو رفت:چهره ی شما خیلی برام آشناست
چان سعی کرد مثل همیشه به این جمله ی مسخره یه پاسخ آروم بده:من یه خواننده ام شاید بخاطر همین آشنا بنظر میرسم
_فکر کنم عکستو توی گوشیه دخترم دیدم
گفت و با بیخیالی کنار چان نشست:میشه باهات یه عکس بگیرم؟
+ببخشید خانوم من تو وضعیت خوبی نیستم که بتونم باهاتون عکس بگیرم
قبل از اینکه زن جوابی بده سونگمین کنار اونا ایستاد:اتفاقی افتاده؟
چان که انگار دنبال مقصر میگشت بل دیدن سونگمین غرید:بهم گفتی همه ی طرفدارا بیرون این خراب شده ن بهم گفتی حداقل اینجا میتونم یکم به خودم و مادرم فکر کنم
سونگمین لیوان کاغذی قهوه رو دست چان داد و ضربه ی کوتاهی به کتفش زد و متعجب زمزمه کرد:آروم باش پسر
و زن رو که هنوز هم کنار چان نشسته بود مخاطب قرار داد:لطفا از اینجا برید خانوم,اقای پارک توی شرایط مناسبی نیستن که به طرفداراشون جوابی بدن
زن اخم غلیظی ایستاد:طرفدار؟ فکر کردی منم مثل اون دخترای احمقم که یه هفته پشت در این بیمارستان بشینم چون مادر یکی که اصلا نمیشناسم مریض شده؟ تو اصلا میدونی من کیم؟ به چه جرعتی بهم میگی از اینجا برم نکنه راهروی بیمارستان رو خریدی؟
کارتش رو در اورد و جلوی سونگمین انداخت:هزار تا خواننده و بازیگر و نقاش بهتر از اون هستن که حاضرن برای ما کار کنن و توی احمق بخاطر یه عکس ناقابل اینطوری بامن حرف میزنی؟
سونگمین با دیدن اسم روی کارت ابه دهنش رو قورت داد:من نمیخواستم به شما بی احترامی کنم! متاسفم
چانیول عصبی کارت رو برداشت و توی دستش مچاله کرد:فقط ازتون خواهش کرد که از اینجا برید نپرسید شما کی هستید! رئیس چه شرکتی هستید! و کارتتون رو نخواست فقط درخواست کرد از اینجا برید و فکر کنم بهتره همین کارو بکنید
صدای بم و البته بلندش باعث شد تن زن بلرزه و یه قدم عقب بره:لازم نیست انقدر عصبانی بشید 
گفت و عقب گرد کرد
چان نگاهی به کارت توی دستش انداخت با دیدن اولین کلمه روی کارت چیزی رو به یاد اورد
"گالری"
باورش نمیشد! اون تمام این مدت بکهیون رو فراموش کرده بود
چنگی به موهاش زد و کارت مچاله شده رو به دورترین نقطه ی ممکن پرت کرد
سونگمین نگاهی به کارت و بعد هم به چانیول انداخت:بهت گفته بودم توی اون اتاق بمونی! چرا میایی توی راهرو که این اتفاقا بیوفته؟ بهت گفته بودم اگه مادرت به هوش بیاد سریع خبرت میکنم!نمیخوام سرزنشت کنم ولی داری دردسر درست میکنی
چان بی توجه گفت:باید جایی برم لطفا به پدرم اطلاع بده,شب برمیگردم
سونگمین سر تکون داد و بعد از برداشتن قهوه ها سمت اتاق حرکت کرد
___________________
با دیدن پدرش پشت در اخمی کرد:سلام
یانگ گئون لبخند زد:مثل اینکه از دیدنم خوشحال نشدی!
_فقط تعجب کردم اخه شما معمولا به خونه ی من نمیایید
+میتونم بیام تو؟
کای از جلوی در کنار رفت:البته!
با ورود به آپارتمان نگاه کلیی به فضای مرتبش انداخت و کفش های جفت شده ی کنار در چیزی نبود که از چشم های تیزبینش دور بمونه
با راهنمایی مودبانه ی پسرش روی کاناپه نشست
_چیزی میخورید؟
+یه لیوان آب کافیه
کای سر تکون داد و به آشپزخونه رفت
عطر آشنایی رو احساس میکرد و همین باعث شد دوباره به خونه نگاهی بندازه
با قرار گرفتن سینی روی میز نگاهش رو به پسرش داد:کسی اینجاست؟
کای که تازه یاد سهون افتاد آبه دهنش رو قورت داد:درواقع....
قبل از اینکه حرفش تموم بشه صدای خوابالود سهون توی خونه پیچید:عزیزم کی اومده ب...
با دیدن آقای کیم حرفش رو خورد و سریع تعظیم کرد:س...سلام
با خم شدنش نگاهش به پاهای لختش افتاد دوباره نگاهش رو به اون دونفر داد پس دلیل دهن باز یانگ گئون و چشم های نگران کای همین بود
بدون اینکه منتظر عکس العملی باشه سمت اتاق دوید
یانگ گئون با شنیدن صدای قفل در نگاهش رو از راهرو گرفت و به کای داد نمیخواست اونو شرمنده کنه:بهش بگو بیاد باید باهاتون حرف بزنم
کای چشم زیر لبی گفت و به اتاق رفت
ضربه ی کوتاهی به در زد:درو باز کن سهونا
بعد از باز شدن قفل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
سهون جلو اومد:چرا بهم نگفتی اقای کیم بیرونه؟
_خودمم شوکه بودم تو رو فراموش کرده بودم
وقتی بدن لرزون سهون رو دید سعی کرد ارومش کنه:حالا که اتفاقی نیوفتاده
+چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟ پاهای منو نمیبینی؟ حاضرم قسم بخورم تعداد کبودیای روی پاهام رو هم میدونه پدرت خیلی باهوشه
کای لبخند زد و دست های دوست پسرش رو گرفت:لطفا آروم باش باشه؟ تو که پدر رو میشناسی خیلی منطقیه
میخواد باهات حرف بزنه یه لباس مناسب بپوش
سهون آبه دهنش رو قورت داد و کلافه سر تکون داد
____________________
چانیول گل رو توی دستش جا به جا کرد و کف دست عرق کرده ش رو با شلوارش پاک کرد کمی گردن کشید مثل اینکه اون ترافیک تموم نشدنی بود پس تصمیم گرفت مسیر کوتاهی که تا پارک باقی مونده بود رو پیاده بره
دیر کرده بود و اونقدر عجله داشت که حتی وقتی از کنار بکهیون رد شد متوجهش نشد
با نزدیک شدن به نیمکت قدم هاش کند تر شد انگار بکهیون صبور نبود و از نیومدن چان نا امید شده بود
یه قدم عقب رفت اما قبل از اینکه برگرده کاغذی رو روی نمیکت دید
جلو رفت و بعد از بیرون کشیدن کاغذ از زیر سنگ کوچیکی نقاشی رو با دقت نگاه کرد
متوجه امضای پایینش شد که مخفف اسم بکهیون بود
نقاشی به طرز زیبایی کشیده شده بود مثل همه ی کار های بک پر از رنگ های بینظیر بود اما اینبار رنگ ها روح داشتن چانیول دستش رو روی کاغذ کشید و لبخند زد اشک هاش بی اختیار روی گونه هاش چکیدن:پس تو بالاخره تونستی فرشته ی مهربونه من!
نقاشی رو به سینه ش چسبوند و بلند تر گریه کرد:خیلی خوشحالم خیلی
اشک هاش رو پاک کرد و بعدا از جایگزین کردن گل با نقاشی بلند شد امیدوار بود اون گل رو بکهیون پیدا کنه
و سمت خونه راه افتاد غافل از اینکه دو چشم لرزون بهش خیره شده بود
________________
با دیدن پسری که از روبه روش میومد کمی مکث کرد با دیدن گوش ها چشم ها و حتی موهایی که نیمه زیر کلاه مخفی شده بودن سره جاش میخکوب شد
خودش بود! اون پارک چانیول بود اما توی اون پارک چیکار میکرد؟ اون واقعا همون مرد با صدای آبی بود؟
وقتی پسر به سرعت از کنارش رد شد به خودش اومد و دنبالش رفت اما با فاصله ی مطمئنی ازش پشت یه درخت مخفی شد
ماسک سیاه رنگش رو که دراورد بکهیون لبخند زد پس درست حدس زده بود اون واقعا خودش بود!
عکس العمل چانیول موقع دیدن نقاشیش مثل یه رویا بود همراه اون با اشک لبخند میزد
بعد از اینکه از دور شدن چان مطمئن شد سمت نیمکت رفت و گل رزی که جای نقاشیش گذاشته بود رو برداشت
با نوک انگشتش گلبرگ های نرمش رو نوازش کرد:من اشتباه نمیکردم, خوشحالم که بالاخره پیدات کردم, خوشحالم که بالاخره برگشتی من خیلی دلتنگت بودم
بک گفت و گل رو به بینیش نزدیک کرد
________________
سهون معذب سرش رو پایین تر انداخت و احساس میکرد عرق سردی روی کمرش نشسته و ضربان قلب کندش با شنیدن اولین جمله از یانگ گئون کند تر شد:چند وقته که با همید؟
_پدر...
+از تو چیزی نپرسیدم
سهون شلوارش رو بین انگشتاش فشرد و سرش رو بالا اورد برخلاف تصورش اخمی روی چهره ی مرد نبود:تق...تقریبا...یه ماه
صداش میلرزید و ناخوداگاه باعث شد کای دستش رو روی کمرش بذاره
منتظر همه چیز بود دعوا فریاد سیلی اخراج جدایی هرچیز بدی که به ذهنش میرسید به لیستش اضافه میکرد که صدای اقای کیم رو برای دومین بار شنید:باید زودتر از اینا به من درباره ی این موضوع میگفتید
درواقع من همون روز توی شرکت متوجه شدم و حتی با جونگین هم صحبت کردم
بعد از نیم نگاهی به سهون ادامه داد:من با رابطتون مشکلی ندارم
هر دو برای لحظه ای شوکه به یانگ گئون خیره شدن و کمی بعد سهون به حرف اومد:متاسفم اقای کیم
+چرا متاسفی؟ توی تموم این سال ها تو تنها چیزی که به ما دادی خوبی بوده هیچوقت کارهایی که برای من, جونگین و بکهیون انجام دادی رو فراموش نمیکنم و مطمئنا اگه شرکت الان توی وضعیت خوبیه یکی از دلایلش خوده تویی خوشحالم که میتونم بیشتر از قبل به خونوادمون پایبندت کنم امیدوارم زندگی خوبی رو با جونگین شروع کنید و اگه به مشکل برخوردید مطمئنا من هستم
با تموم شدن حرفش ایستاد:من دیگه باید برم میخوام کمی استراحت کنم شاید یه مدت با چند نفر از دوستام به سفر برم امیدوارم وقتی برمیگردم یه مهمونی خوب داشته باشیم دوست دارم همسر بکهیون هم ببینم
دست سهون رو کشید و بغلش کرد آروم گفت:لطفا مراقب پسرم باش شما لیاقت این عشق رو دارید
بعد از در آغوش کشیدن پسرش از خونه بیرون رفت
______________________
چانیول با دقت نقاشی رو جلد گرفت و روی دیوار اتاقش چسبوند
حالا بجز اون مداد که توی ظرف شیشه ای خاصی روی بلندترین طبقه ی کتاب خونه ش خود نمایی میکرد چانیول یه نقاشی هم از بکهیون داشت که فقط برای اون کشیده شده بود میتونست انقدر به اون نقاشی خیره بشه تا بمیره
وقتی به پنجره نگاه کرد لبخند زد دلش براش تنگ شده بود
روز های زیادی رو پشت اون ایستاده بود
با شنیدن صدای زنگ گوشیش نگاهش رو از پنجره گرفت و تماس رو جواب داد:بله هیونگ
صدای شاد سونگمین توی گوشیش پیچید:مادرت به هوش اومده زود خودتو برسون
_جدی میگی؟
+آره زود باش
_الان میام
باورش نمیشد اون روز یکی از بهترین روزای زندگیش بود
بعد از برداشتن کتش از خونه بیرون رفت
_________________
_خانوم لی؟ از کجا میتونم نخ بردارم؟
میچا در یخچال رو بست:چیزی رو میخوایید بدوزید؟
با دیدن رزی که توی دستای بک بود لبخند زد:چه گل خوشگلی
_چه رنگیه؟
+آبی
بک لبخند دندون نمایی زد و گل زیباش رو نوازش کرد
میچا جعبه ی خیاطی رو از یکی از کابینت ها بیرون اورد و به بک داد:میتونید هر رنگی که خواستید اینجا پیدا کنید میخوایید کمکتون کنم؟
_فقط یکم نخ میخوام رنگش مهم نیست
گفت و بعد از برداشتن یکی از قرقره ها به اتاقش برگشت نخ رو محکم به ساقه ی گل گره زد و اون رو به چوب لباسی فلزی که پشت در اتاقش نصب کرده بود اویزون کرد
چون در اتاقش به دیوار برخورد نمیکرد مطمئن بود که بلایی سر گل دوست داشتنیش نمیاد
میخواست اون رو خشک کنه و برای همیشه نگه ش داره
اون اولین گلی نبود که هدیه میگرفت اما اولین چیزی بود که از چانیول داشت
با یاداوری اسمش لبخند زد حالا دیگه اسمش رو میدونست حتی چهره ی زیباش رو هم دیده بود
قفل گوشیش رو باز کرد و برای چندمین بار با پلی کردن اهنگ همه ی عکس های چانیول رو دید
______________________
اتاقش پر از رز های آبی شده بود گل هایی که هر روز بیشتر میشدن و خوشبختی های بکهیون رو بیشتر میکردن
اون یه نقطه از بهشت رو داشت یه نقطه پر از زیبایی و عطر که توسط چانیول لمس شده بود و زیباییشون رو دوبرابر میکرد
نگاهی به ساعت انداخت و بعد مرتب کردن موهاش از خونه بیرون رفت
اون روز تصمیم عجیبی گرفته بود میخواست به تموم این فاصله ها پایان بده پس شب قبل زیباترین تصویری که داشت رو انتخاب کرد و شاد تر از هروقت دیگه ای به پارک رفت
توی همین مدت کم پیشرفت چشمگیری داشت
طوری که اگه دست راستش مثل قبل میشد و نقاشی میکشید کسی نمیتونست تشخیص بده اون نقاشی با دست راستش کشیده یا چپ
بکهیون بار ها تلاش کرد گرچه شکست خورد اما اینبار از شکست نترسید محکم تر از قبل ایستاد و سعی کرد اسم شکست هاش رو تجربه بذاره
میخواست یه تصویر پر از رنگ بکشه اما ترجیح داد فقط از مداد هایی استفاده کنه که طیف آبی هستن
هرچند دقیقه یکبار به تصویری که انتخاب کرده بود نگاه میکرد و سریع تر از قبل میکشید
اون زیباترین چیزی بود که میتونست برای اون روز انتخاب کنه
وقتی به انتهای کار رسید استرس عجیبی گرفت
میخواست نقاشی رو برداره و به خونه برگرده
میتونست با چانیول رو به رو بشه؟
شاید این سخت ترین کار ممکن بود
نفس عمیقی کشید و فشار انگشتاش رو دور تخته ش محکم تر کرد
نقاشی رو به ارومی از روی تخته برداشت و روی نمیکت گذاشت بعد از جمع کردن مدادهاش بلند شد و پشت یکی از درخت ها ایستاد
_____________________
چانیول بعد از چک کردن اطرافش وقتی بکهیون رو ندید شوکه شد چطور انقدر سریع رفته بود؟
با دیدن کاغذی که روی نیمکت خودنمایی میکرد سمتش رفت
منتظر یه تصویر از یه گل یا یه منظره بود اما چیزی که دید باعث شد نفسش بند بیاد
اون یه تصویر از خودش بود!
که آبی کشیده شده بود و چانیول میتونست قسم بخوره هیچوقت همچین ترکیب رنگی رو ندیده
متنی که کمی بالا تر از مضا نوشته شده بود رو زیر لب خوند
"صدات همون آبی آرامش بخشیه که ازش حرف میزدی اون خنک دوستداشتنی و لذت بخشه مست کننده ست درست مثل صدای آبشار و امواج دریا
دوستت دارم صدا آبیه من"
صدای قدم هایی رو که شنید سر جاش میخکوب شد یعنی این میتونست واقعیت داشته باشه؟
برگشت و با دیدن بکهیون که با فاصله ی کمی ازش ایستاده بود لرزش خفیفی رو توی زانوهاش احساس کرد
اما قبل از اینکه بیوفته دستش رو به نیمکت تکیه داد
قطره اشکی ناخوداگاه از گوشه ی چشمش پایین افتاد
بکهیون جلو تر اومد دست سردش رو به گوش چان رسوند و بعد از دراوردن ماسک سیاه رنگش با نوک انگشت هاش اشک هاش رو باز کرد
چان هنوز هم شوکه بود کمی گردنش رو کج کرد و دست بک که رو صورتش بود رو گرفت کمی بویید و بوسه ی طولانیی بهش زد
درحالی که هنوز هم انگشت هاش رو بین دست های مردونه ش گرفته بود ایستاد
با صدای لرزونی پرسید:می...میتونم بغل...
حرفش تموم نشده بود که بک روی نوک پاهاش ایستاد و لب هاش رو روی لب های نیمه باز چان کوبید
تصمیم ناگهانیش حتی خودش رو هم شوکه کرده بود اما وقتی درد شیرینی توی قلبش پیچید چشم هاش رو بست
چانیول با چشم های گرد شده به بکهیونی نگاه میکرد که تقریبا فاصله ای باهاش نداشت
دست های بی حس شده ش رو تکون داد و روی کمر بک گذاشت و اون روبیشتر به خودش فشرد
حالا که به خودش اومده بود میتونست لبهاش رو تکون بده و بی توجه به مکان و زمانی که توش بود به بهشت بره
توی اون بوسه بارها از خودش پرسید که این میتونه حقیقت داشته باشه؟ یا باز هم یه خوابه؟ شایدم مرده و الان توی بهشته؟
کمی بعد از هم جدا شدن و چانیول حاضر بود قسم بخوره میتونه بخاطر سرخی گونه های بک خودشو بکشه
با دستش موهای بک رو نوازش کرد:خدا برای خلفت تو بیشتر از زمین وقت گذاشته چون تو زیباترین چیزی هستی که خدا افریده
بک سرش رو پایین تر انداخت:خوشحالم که اینجایی
چان با شنیدن این حرف احساس کرد جریان برقی رو از بدنش رد کردن ذوق زده بالا پرید که باعث شد بکهیون متعجب بهش نگاه کنه نمیتونست لبخندش رو کنترل کنه وقتی برق شادی رو توی چشم های اون پسر میدید
_میشه یه سوال بپرسم؟
+البته
چان گل رو از روی نیمکت کنارش برداشت و سمتش گرفت:منو به عنوان دوست پسرت قبول میکنی؟
بک لبخند زد و گل رو گرفت:درواقع سوالی بود که میخواستم بپرسم
وقتی نگاه پرسشگر چان رو دید سر تکون داد:قبول میکنم
چان جیغ خفه ای کشید و سر بک رو به سینه ش فشرد:امروز بهترین روز زندگیه منه
و به اسمون نگاه کرد:اگه این یه خوابه من میخوام تا ابد بخوابم
بک تک خنده ای کرد:حالا میشه من یه سوال بپرسم؟
چان سر تکون داد
+تو همسایه ی منی؟
چان آبه دهنش رو قورت داد:آره
+چند وقته که منو میشناسی؟
_تقریبا شیش سال
بک شوکه لبخند زد:شیش سال؟
_درست از همون روز اولی که به اون خونه اومدم و تو رو از پنجره ی اتاقم در حال نقاشی کشیدن دیدم
+ایکاش زودتر میشناختمت
چان انگشتاشون رو توی هم قفل کرد:همین که اینجایی کافیه
گفت و بعد از برداشتن دوباره ی نقاشیش ادامه داد:میخوام یه چیزی رو بهت نشون بدم
+چی؟
_باید ببینیش
بک سر تکون داد و پشت سر چان قدم برداشت نگاهی به دست های چفت شده شون انداخت که انگار برای هم ساخته شده بودن و لبخند عمیقی زد
برخلاف تصورش همه چیز خیلی سریع پیش رفت باورش نمیشد کسی که الان دستش رو گرفته همون چانیولی باشه که ارزوی دیدنش رو داشت
وقتی جلوی خونه ی چان رسیدن نگاه پرسشگری به چان انداخت
چانیول درحالی که رمز در رو میزد کوتاه توضیح داد:این یه سوپرایزه
و با باز شدن در کنار رفت تا اول بکهیون وارد شه
به کاناپه اشاره کرد و پرسید:چیزی میخوری؟
+نه
سر تکون داد و سمت اتاقش رفت:لطفا همینجا منتظر باش من زود برمیگردم
با رفتن چان بکهیون نگاه کلیی به خونه انداخت قبلا هم اونجا اومده بود اما اینبار فضای اونجا براش راحت تر بود پالتو و کلاهش رو دراورد و مرتب روی کاناپه گذاشت
انگشتاش رو روی لبش کشید اون واقعا اون کار رو کرده بود؟
لبخند زد و سرش رو پایین انداخت
وقتی دست هایی روی چشم هاش نشست ترسید
اما صدای چانیول ارومش کرد:باهام بیا
–جلوی پات یه پله ست
بک کمی پاش رو بلند کرد و از اولین پله رد شد
صدای باز شدن دری رو شنید و کمی بعد دست های چان از روی چشم هاش برداشته شد:حالا میتونی چشم هات رو باز کنی
با اروم چشم هاش رو باز کرد باورش نمیشد! چانیول همه نقاشی هاش رو به دیوار اتاقش زده بود
دستش رو روی لبهاش نیمه بازش گذاشت و به سقف و دیوار ها نگاه کرد همه جا نقاشی بود
پر از نقاشی های اون!
لبخند زد و روی تخت نشست:این خیلی خوبه
چان کنارش جا گرفت:من هرروز با اینا زندگی میکنم
بک دست هاش رو دور گردن چان حلقه کرد:ممنون, هیچکس اینکارو برام انجام نداده بود
چانیول دستی به موهاش کشید:درواقع هیچکس برای من نقاشی نکشیده بود
بک نگاهش به پنجره افتاد:همیشه از این پنجره بهم نگاه میکردی؟
چان سر تکون داد و باعث شد بکهیون سمت پنجره بره
پرده رو کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت
هیچوقت فکرشو نمیکرد خودش یروز اونجا وایسه و به اتاقش خیره شه
توی آغوش نرمی فرو رفت و نفس های گرم چان به گوشش برخورد میکرد:منه احمق تموم این خوشی ها رو شیش سال تموم از خودمون دریغ کردم
بک سرش رو به شونه ی چان تکیه داد:بیا تموم این سال ها رو جبران کنیم بیا اونقدر خوشبخت شیم که همه حسرت بخورن
چانیول بینیش رو به موهای بک نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید:قول میدم تموم وجودم رو برای خوشبختی و لبخندت بذارم
+اتاقم پر گل رز شده
_دوستش داری؟
+مگه میشه دوستش نداشته باشم؟ همه اونا پر از احساسن
_وقتی به وضعیت الانمون نگاه میکنم حس عجیبی دارم
تو درست کنارمی و من خوشبخت ترین مرد روی زمینم
+بنظر خیلی صمیمی باهم برخورد نکردیم؟
_ما از آشنا هم آشنا تریم چند ماهه که هر روزمون رو کنار هم میگذرونیم
______________________
(دو سال بعد)
اقای کیم قهوه ش رو که به دمای دلخواهش رسیده بود سرکشید:همیشه دوست داشتم بکهیونه ما کسی رو پیدا کنه که دوستش داشته باشه و حداقل توی این دنیای بیرحم کمی لبخند بزنه و حالا که میبینم کنار چانیول انقدر خوشبخته میتونم با خیال راحت بمیرم
دانگهو:چانیول هم خیلی سردر گم بود و زندگیش پر از سختی و چوهی خیلی نگرانش بودیم اما اون واقعا خوشحاله
یانگ گئون نگاهش رو از پنجره گرفت:چه اهمیتی داره اونا چه جنسیتی دارن؟ مهم اینه همدیگه رو کامل میکنن و لبخند رو به لب های هم میارن
دانگهو سر تکون داد:گرچه الان با این حرفتون موافقم اما برام سخت بود که قبولش کنم من برای پسرم کلی ارزو داشتم میخواستم بچه هاش رو ببینم ولی وقتی اون حس عمیقی که توی چشماش بود رو دیدم نتونستم مقاومت کنم و بهش گفتم هرکاری که میدونه درسته انجام بده
یانگ گئون سر تکون داد که خدمتکار وارد سالن شد با دیدن ماگ های خالی جلو رفت و اون ها رو توی سینی گذاشت
_ بقیه کجان؟
+خانوم پارک توی اشپزخونه هستن اقای کیم و اقای اوه رفتن خرید فکر کنم میخوان مدت بیشتری رو اینجا بمونن
یانگ گئون تشکر زیر لبی کرد و لبخند کوچیکی زد
________________________
بکهیون با حس خنکی آب بین انگشتای پاش لبخند زد و سرش رو بیشتر به شونه ی چان فشرد:میشه هرچند وقت یبار به ویلا بیاییم؟
_دریا رو دوست داری؟
+قبلا ازش میترسیدم اما با توصیفی که تو ازش کردی فکر کنم عاشقش شدم
لبخند زد:میخوای خودت همشو ببینی؟
+منظورت چیه؟
_من برات یه چیزی اوردم
چان گفت و از جیب شلوارکش جعبه ای رو بیرون کشید
بک با کنجکاوی بهش خیره شد:این چیه؟
چان جعبه رو روی پاهای بک گذاشت:خودت بازش کن
+این یه عینکه یول! اما چرا بهم یه عینک...
مکث کوتاهی کرد و شوکه نگاهش بین چان و عینک در گردش بود
_امتحانش کن
بک با دستای لرزون عینک رو روی چشماش گذاشت
نفسش بند اومد:این...این خیلی...خیلی عالیه
نگاهش رو از منظره ی روبه روش گرفت و به چانیول داد صورتش با اون رنگ ها جذاب تر بود
بغض ترکید و خودش رو توی آغوش چان انداخت:ممنون یول ازت ممنونم
چانیول اشک های بکهیون رو پاک کرد و دستی به موهاش کشید:من ازت ممنونم که به زندگیم اومدی
بوسه ی سطحی به لبهاش زد و ازش فاصله گرفت:نظر چیه؟ همونطوریه که برات تعریفش کردم؟
بک نگاهی به منظره انداخت:این خیلی زیباتره
_اما یه چیزی اینجا هست که از این منظره هم زیباتره
+اون چیه؟
_تو,بیون بکهیون
          _____________پایان_____________
آبیه صدایت آرام میکند مرا و من عاشقانه میپرستم این آبیه آرام را
بیا در این دنیا عاشق بمانیم ما گریه هایت را درد هایت را
بدوش خواهم کشید
حتی اگر لایق تکیه دادن ندانی شانه هایم را
تو فقط بمان و عاشق باش تو فقط بخوان و آرام باش
من برایت میدهم هرچه دارم را...
28/sep/2018
16:16 p.m

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 01, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BLUE VOICE Where stories live. Discover now