[ Twelfth ]

1.1K 170 94
                                    



مرور داستان

‎زین به ثانیه ای چرخید و
‎هدست نایل رو چنگ زد و سریع تر از اون با اسلحه ای که از شدت فشار دستش فاصله ای تا له شدن نداشت قدم هاشو سمت ماشین روبروش برداشت...

‎لویی به سرعت پیاده شد و دوید...

‎[اون نقطه ضعفه منه لو...! پاشو هیچوقت وسط نکش داداش..!حتی توی شوخی... من سر اون دیگه هیچی حالیم نمیشه...! هیچی برام اهمیت نداره...نه خودم نه بقیه..]

ذره به ذره حقیقت بیشتر توی صورتش کوبیده میشد...
انگشتای بی حسش محکم به کاپشن زین چنگ زدن و به شکم روی زمین افتادن...

: زین قَسمت میدم...زین التماست میکنم..-

:فقط ‌کمکم کن به موقع بهش برسم...

دیگه هیچی نمیدونست...
به عقب برگشت...

لحظه ای که هزار بار ارزو میکرد که بجای هری اون بین دست و پای اون حرومزاده ها میشکست و له میشد اما ثانیه ای هریِ شکنندش
جلوی چشم هاشون هم قرار نمیگرفت...

پلک هاشو فشار داد...
و انگشت هاش ازاد شد...

زین دوید...بی هیچ ترسی دوید...
انگار که در بهشت به روش باز شده...!

و دقایقی بعد
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینی که با فاصله از اون جمعیت قرار گرفته بود ، توجه افراد حلقه شده دور فرشته ی بی بال لویی
رو به خودش جلب کرد ...

——

-فلش بک-
۱۱ دقیقه قبل...

:فقط کمکم کن به موقع بهش برسم...

زین نفسشو سنگین بیرون فرستاد...انگشت های لویی یقه ی کاپشنش رو ول کرد...
به سرعت از لویی فاصله گرفت
میدونست اگر یک لحظه بیشتر بمونه ممکنه سست بشه ...
قدمهای تندش پشت سر هم فرود میومدن و نزدیک معرکه ای که اون عوضی ، دور خودش و هری راه انداخته بود
روی زمین خوابید...

با حرص ارنج و زانوهاش رو روی زمین خاکی فرود میاورد
و اهمیتی به زخمی شدن بدنش نمیداد...
قلبش با تمام قدرت میزد و
هیچ چیزی به جز خش خش خاک زیر بدنش و ضربان تند شدش نمیشنید...

ثانیه ای پلکهاشو روی هم فشار داد تا
افکار آشفتشو جمع و جور کنه ، که چجوری باید خودشو به لیام برسونه...

ماشینی که با فاصله از بقیه و تقریبا نزدیک ماشین جیمز (ماشین فعلی پسرا) پارک شده بود تنها گزینش بود...
بی توجه به نور اطراف که حالا شدت گرفته بود سریع خودش رو به زیر ماشین رسوند...
و اسلحشو چک کرد...

⚜️ SKELETONES ⚜️[L.S|Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora