"نامجون، نه، دونسنگش!"
حالا سرحال تر بود. احساس میکرد که مستی تا حد خیلی زیادی از سرش پریده و همین سبب شده تا تازه مکان و زمان رو درک کنه. تازه اونجا فهمید که روی مبل یکی دیگه نشسته، توی خونه اش و از همه مهم تر که اون یکی دیگه رو اصلا نمی شناخت.
کمی توی جاش جا به جا شد. نمی دونست که چطوری باید حرفش رو مطرح کنه. هیچ کلمه ای توی ذهنش نمی یومد و یا حتی اگه هم میومد جوری که انگار قدرت جمله سازی اش رو از دست داده باشه نمی تونست اونا رو سرهم کنه.
پسر که متوجه شد اون نمی دونه چجوری شروع کنه با سرفه ای الکی صداشو صاف کرد و خطاب بهش گفت :" سلام! من کیم نامجون هستم! از آشناییت خوشبختم. می دونم که هنوز خیلی چیزا برای پرسیدن و گفتن مونده ولی می تونم اول اسمت رو بدونم؟ "
جین که حالا به خاطر اینکه سر حرف باز شده بود احساس راحتی بیشتری میکرد رو به پسر که حالا فهمیده بود اسمش نامجونه کرد و مثل خودش گفت :" اوه... سلام..! بله... من کیم سوک جین هستم و من هم از ملاقاتتون خرسندم و همونطور که خودتون گفتید، بله، یک عالمه سوال هست که من میخوام ازتون بپرسم. البته اگه براتون مشکلی پیش نمیاد. چون خودم میدونم که تا همین جاش هم بهتون کلی زحمت دادم."
نامجون خنده اش گرفت. فکر نمیکرد اون پسری که موقع مستی اونقدر گیج و کیوت بود با هوشیار شدن بخواد انقدر رسمی و جدی برخورد کنه. از نظر نامجون، جین واقعا مثل پرنسس کوچولو ها بود. پرنسس کوچولوهایی که خیلی شیطونند اما به وقتش خیلی مودب می شن به طوریکه دهن آدم وا می مونه. براش جالب بود که کاملا اتفاقی بهترین لقب رو بهش داده بود.
با همون خنده ای که به خاطر پنهان کردنش تبدیل به یه لبخند شده بود، سری تکون داد و لب باز کرد :" اوه البته که میتونی سوالات رو بپرسی! در واقع بهت حق میدم. اگه من هم جای تو بودم کلی سوال داشتم. اما قبلش تو چند سالته؟ میخوام بدونم که اگه میشه با هم راحت صحبت کنیم."
لب گزید. لپ هاش گل انداخته بودن و اینبار دیگه نمی تونست این یکی رو هم گردن مستی اش بندازه. تقریبا مطمئن بود که ازش بزرگتره. استایلِ نامجون، اخلاق و رفتار آقامنشانه اش، حتی قیافه اش داد می زد که ازس بزرگ تره. لب باز کرد :" من بیست و هفت سالمه. مسلمه که ازت کوچیک ترم. هنوزم مشکلی با راحت تر صحبت کردن نداری؟ البته، ما همین الانش هم داریم راحت صحبت میکنیم."
کلا هنگ کرد. باورش براش سخت بود. یعنی این پرنسس کوچولوی رو به روش، اونی که سر تا پا صورتی پوشیده بود و به شدت کیوت بود؛ یعنی اون واقعا بیست و هفت سالش بود؟
نامجون همونطور که هنوز تو شوک بود، متحیرانه گفت :" من بیست و پنج سالمه! و خوب به گمونم این یعنی تو هیونگمی، نه؟ پس من باید هیونگ صدات کنم؟ اما من... ." به یکباره دهنش رو بست. انقد تو شوک بود که نفهمیده بود داره چی میگه. اون هیچ وقت دست پاچه نشده بود و تمام حرفاش از روی فکر بودن اما الان این موضوع که دیگه اون نمی تونه جین رو پرنسس صدا بزنه، به شدت روی مخش بود.
وضعیت خودش بهتر از نامجون نبود که هیچ بدتر بود. تصورش براش سخت بود که اون ازش کوچیک تر باشه اونم دو سال! لپای گل انداخته اش قرمزتر شد. یهو تموم اون سوتیایی که جلوی نامجون، نه، دونسنگش داده بود عین یه صحنه ی فیلم از جلوی چشماش رد شدن.
+" هیونگ...؟" جین موند. اونقد توی فکر و خیال غرق شده بود که اصلا حواسش نبود که جواب نامجون رو نداده و تازه اون هیونگ صداش کرده بود؟ نمی دونست چرا اما از اینکه اونو پرنسس صدا بزنه خیلی بیشتر خوشش میومد تا هیونگ.
نامجون هم همین حس رو داشت. گفتن کلمه ی هیونگ به جین سخت تر از چیزی بود که به نظر می رسید. در ضمن اگه اون میخواست تموم اون احساس های مبهمی رو که نسبت بهش پیدا کرده بود رو هم کنار بزاره، اون اصلا و به هیچ عنوان به ادمای بیست و هفت ساله نمیخورد.
-" از اونجایی که من هیونگم پس من میگم چی کار کنیم. باید با هم راحت حرف بزنیم. در ضمن وای به حالت اگه یه بار دیگه منو هیونگ صدا کنی. اونوقت اون روی وحشی منو میبینی." تمام این حرفا رو جین با سرعت باور نکردنی ای گفته بود. حتی مطمئن نبود که نامجون کلمه ای ازش رو فهمیده باشه. بنابراین سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد. توقع داشت که پسر با چشمای از حدقه بیرون زده و دهن باز نگاش کنه اما اون با ارامش نگاهش میکرد.
یکهو یه لبخند بزرگ و دندون نما و صد البته چال نما زد (چالهاش رو به خوبی تو دید قرار داد) و بعد با ارامش گفت :" حتما باهات راحت حرف میزنم. به هر حال که نمیخوام ناراحتت کنم. اما اگه بخوام صادق باشم بدم نمیاد روی وحشیت رو هم ببینم."
صد البته که این حرف رو از روی عقل نزده بود. برای خودش هم جای تعجب داشت. اون پسری بود که همه به خاطر هوش و ذکاوت بالاش دوسش داشتن و بهش احترام میزاشتن. کسی بود که همیشه حتی توی سخت ترین شرایط، اول فکر میکرد و بعد منطقی ترین تصمیم رو می گرفت. اما حالا این فرد جلوی جین کم اورده بود. قلبش بهش اجازه ی تبعیت از عقلش رو نمی داد و همه ی تصمیمات رو عجولانه و از روی احساس می گرفت. درسته! این حرف رو هم با دلش زده بود.
جین دیگه بیشتر از این قابلیت سرخ شدن رو نداشت. اگه هر کسی اونو می دید فکر میکرد که یک لبوی بزرگه که روی مبل نسکافه ای رنگی رو به روی نامجون نشسته. اما خوب کس دیگه ای اونجا نبود. برای خلاص شدن از این مخمصه سعی کرد که بحث رو بپیچونه :" چرا توی بار ادعا کردی که منو می شناسی؟"
+" چون نمی خواستم با پسرای اونجا رابطه داشته باشی." قلبش لرزید. البته مطمئن نبود قلبش بوده باشه. چون لرزش رو توی بند بند وجودش حس کرد. حتی موهای تنش و این رو می شد از سیخ شدنشون فهمید. اما جین نمیخواست اینقد عجول باشه. شاید منظور نامجون چیز دیگه ای بود. پس پرسید :" نمی خواستی با پسرای اونجا رابطه داشته باشم؟"
+" اره. راستش، اولش که دیدمت اصلا برام مهم نبود که چیکار میکنی اما بعدش یهو نظرم عوض شد. فکر کنم حس انسان دوستی بود که وادارم کرد اون کار رو بکنم." این حرف رو از روی منطقش زده بود. بله! بالاخره توی مبارزه ی عقل وقلب این عقل بود که برنده شده بود. واضح بود که نامجون قبول کرده بود که از این پرنسس کوچولوی صورتی رو به روش خوشش اومده، اما منطقش بهش اجازه نمی داد که بیش از این جلو بره. به هر حال اونو تازه دیده بود که هیچ، شناختی روش نداشت. تازه شنیده بود که بارمن توی بار جین رو یه تازه کار خطاب کرده بود و این به این معنا بود که که احتمال داشت اون اصلا هوموسکشوال نبوده باشه و فقط از روی حس کنجکاوی اونجا بوده باشه. همه ی اینا دست تو دست هم داده بودن تا جلوی نامجون رو برای انجام هر حرکت اضافی ای بگیرن.
قلب جین، خودشم نمی دونست چرا، شکست. احساس بدی بهش دست داد و بغض گلوشو گرفت. همینطوری هم کلی بغض توی گلوش جا مونده بود؛ حالا هم که بخاطر این پسر حالش بد تر شده بود. با صدایی که سعی میکرد توش نشونه ای از بغض نباشه و نلرزه گفت :" می شه بیشتر توضیح بدی؟"
با اینکه تمام تلاشش رو کرده بود، اما نامجون متوجه ی همون یه ذره لرزش توی صداش شد. حتی اگرم نمی شد چشمای نمناکش بیانگر ناراحتی اش بود. نمی خواست که دیگه اونو بیشتر از این اذیت کنه پس بدون هیچ حرف و حرکت اضافه ای شروع کرد :" خوب، میدونی؛ من زیاد توی اون انبار رفت و امد دارم. خوب، قبلا اوضاعش اینجوری نبود. خیلی جای بهتری بود. اما این اخریا شایعه شده که تموم پسراش به خاطر روابط ناسالمِ کنترل نشده بیمار شدن." به اینجای حرفش که رسید صداش صلابتش رو از دست داد و تن صداش کاهش پیدا کرد به طوریکه انگار داره زمزمه می کنه :" بعد نمی دونم چی شد، اما نتونستم بزارم با اون پسر توی اتاق بری. خیلی سعی کردما، اما نتونستم. از اونجایی که می دونستم عمرا ولت کنن مجبور شدم ادعا کنم که می شناسمت تا ولت کنن. بعدش خواستم ببرمت خونت اما اونقدری گیج بودی که حتی نتونستم اسمت رو بپرسم چه برسه به ادرس خونت. به هرحال ببخشید اگه نگرانت کردم. اما از کارم پشیمون نیستم. حتی اگه هزار بار هم به عقب برگردم بازم همون تصمیم رو میگیرم."
تموم حس هایی که نامجون به جین منتقل می کرد، ضد و نقیض بودن. اول یه جوری رفتار می کرد انگار ازش خوشش میاد و بعد اونو پس می زد. اینا باعث شده بودن که به اوج برسه. نمی دونست چش بود. می دونست که از هیچ دختری خوشش نمیاد، اما خوب تا حالا نسبت به پسرها هم هیچ حسی نداشت. احتمال اینکه آسکشوال باشه رو داده بود اما اینکه گی باشه؟ ابدا. از خودش مطمئن بود. پس حالا چه اتفاقی افتاده بود؟ مگه اون پسر چی داشت؟ درست بود که نامجون به شدت هات و سکسی بود، اما اون نمی تونست دوسش داشته باشه. سرفه ای مصلحتی کرد و با بی تفاوتی گفت :" نه ایرادی نداره. به هر حال قصدت کمک بود. و اگه بخوام سرت داد بزنم یا کار دیگه ای بکنم که باعث ناراحتیت بشه نهایت قدرنشناسیم رو می رسونه."
نامجون از این تغییر ناگهانیه جین موند. اما بهش حق می داد. خوب می دونست که مقصر این تغییر خودشه. لباشو خیس کرد و رو بهش که با بی تفاوتیه تمام بهش زل زده بود کرد :" هی. شام خوردی؟ شرط می بندم نخوردی. دست پختم خوب نیست اما افتضاح هم نیست. می رم یه چیزی درست کنم. تا من برگردم راحت باش. فکر کن اینجا خونه ی خودته."
بلند شد و سمت آشپزخونه که کنار سالن قرار داشت، رفت. با رفتن نامجون، جین، نفس راحتی کشید. تکیه اشو به مبل داد و برای مدتی چشماشو بست. به این آرامش که از ناکجا آباد اومده بود و اونو توی خونه ی نامجون، نه، توی خود نامجون پیدا کرده بود نیاز داشت.
توی آشپزخونه سرش حسابی شلوغ بود. به جین گفته بود که آشپزیش بد نیست، و این یک دروغی بیش نبود . اون آشپزیش به معنای واقعی کلمه افتضاح بود. هر چقدر که سعی کرد تا بتونه حداقل یه رامن درست کنه که بشه اونو خورد، نتونست و شکست خورد.
سمت هال و پیش جین رفت. توقع داشت روی مبل اروم خوابیده باشه اما اون جلوی عکس خانوادگی بزرگ نامجون ایستاده بود و به نامجون و پدرش که با محبت کنار هم ایستاده بودن نگاه می کرد. نامجون حس کرد که چشماش خیس شده. از اول می دونست که از یک چیزی رنج می بره ولی نمی دونست اون چیز چیه. ولی حالا یه حدسایی می زد. اینکه با پدرش مشکل داشته باشه. خودشم قبلا اینطور بود پس درک می کرد. پدرش اونو نمی خواست و روزای سختی رو می گذروند. تازه نامجون متوجه شده بود که گرایشاتش هم متفاوته و این همه چیز رو بد تر میکرد. اما وقتی پدرش از این موضوع خبردار شده بود به ناگه تغییر کرده بود.
نامجون هنوزم اون روز رو که برای اولین بار، پدرش، بعد از شنیدن اینکه فهمید اون گی هست، بغلش کرده بود رو به یاد داشت. و حالا جین با اون چشمای نمناک و لب های جمع شده رو به روی عکس، اون رو یاد خودش می انداخت.
عقلش بهش می گفت تنهاش بزاره اما دلش... و امان از دلش... بدون اینکه بفهمه سمت جین قدم برداشته بود و حالا دست راستش روی شونه ی چپش بود. با حس دستای گرمی روی شونه اش برگشت و بهش زل زد. نامجون خوب اون چشما رو می شناخت.
+" هی پرنسس. نگران نباش درست میشه. نمی دونم چطوری اما میشه. عین یه جرقه. جرقه اول وجود نداره اما بعد یهو، کاملا ناگهانی بوجود میاد. و همون یه جرقه ی کوچولو باعث تغییر بزرگی می شه."
-" اخه تو چی میدونی هان؟ چی میدونی؟ توی لعنتی فقط از بیرون داری ماجرا رو نگاه می کنی و هیچی نمی فهمی. فقط قضاوت میکنی! قضاوت!" بغضش داشت می شکست و همراه با اون خشمی که تا اون رو سرکوب کرده بود بیرون میزد. عصبانی بود و فقط میخواست که همه ی عقده هاشو سر یکی خالی کنه و کی بهتر از نامجون. کسی که تازه توی زندگیش وارد شده بود و بود و نبودش براش فرقی نمیکرد.
نامجون هم درک کرده بود. می دونست که جین چ می کشه. اما به نظر می رسید دردی که اون داشت از مال خودش خیلی بیشتر بود. دوباره دلش دست به کار شد :" آره نمی فهمم. آره درک نمی کنم. اما قضاوت نمی کنم. نمی فهمم، درک نمی کنم چون نمی دونم. بگو بدونم. بگو تا بفهمم. با گفتنش اروم می شی. حداقل من اینطور فکر میکنم."
خودش هم می دونست. اما اونقد حالش بد بود که دیگه نمی تونست لب باز کنه. بلند شروع به هق هق کرده بود. دماغش قرمز شده و لباش خیس و نیمه باز بود و از همیشه قرمز تر و پفی تر.
نامجون آروم دستش رو که رو شونه ی جین بود دور گردنش حلقه کرد و دست چپش رو دور کمرش انداخت. اون رو سمت خودش بگردوند و محکم اما با احتیاط بغلش کرد. دستاش آروم بالا اومد و روی سینه ی نامجون مشت شد. سرش هم پشت بندش روی شونه اش گذاشته شد.
اروم با هم سمت مبل حرکت کردند. نامجون روی مبل نشست و خواست که جین رو کنارش بنشونه اما اون خودش رو بغلش پرت کرد. دستاش بالا اومدن و دور کمر و شونه هاش گره خوردن. جین کاملا توی حصار دستاش بود. به خودش اجازه داد گریه کنه و این بغض لعنتی رو بشکونه.
YOU ARE READING
Motivation || NamJin || Full
Romance[کامل شده، فصل اول] کاپل: نامجین، ویکوک ژانر: درام، رمنس، فلاف، اسمات نویسنده: SHin خلاصه: کیم سوکجین، پسر یکی از بزرگترین سرمایهداران کره است. که البته با پدرش هم مشکل داره. البته اون نه! بلکه این پدر جین هست که از اون خوشش نمیاد و دلیلش هم رازی...