Part 13

1K 201 12
                                    

"ماموریت اغاز شد!"

  
   نامجون، ته و کوک، مسخ شده فقط به گوشی نگاه می کردن. دلیل اینکه جین، اونقدر یهویی زنگ زده بود، و مهم تر از اون، اونقدر سریع و پشت سر هم، حرفش رو زده، و بعد، قطع کرده بود رو، نمی دونستن!

   همه ی تلاش هاشون، به یکباره، پوچ و بیهوده شده بود و هیچ کدوم، قادر به درک شرایط فعلی نبودن...

   -" یعنی همه چی پر ؟" تنها کلماتی بودن که نامجون به زبون اورد. اون همه تدارک، سختی، برنامه ریزی... همه اشون از بین رفته بودن.

   -" واو! هیونگ این دوست پسرتم خوب بلده برینه به مودا !" ته با شوخی گفت. می خواست جو رو عوض کنه، اما با دیدن بغضی که، توی گلوی نامجون نشست، لب گزید. ضربه ای نثار بازوی همسرش کرد تا بلکه شاید اون بتونه کاری بکنه.

   کوک لب پائینی اش رو، به دندون گرفت و با چشمای نگرانش به هیونگش نگاه کرد. مغزش در کند و کاو بود و دنبال بهترین راه حل میگشت. اما... " هی ته !" کوک گفت.

   ته، غرق اون پسر ناراحت، که حتی نکرده بود بشینه و فقط به صفحه ی خاموش گوشی، زل زده، بود. با شنیدن صدای کوک، نیم نگاهی بهش انداخت :" هم ؟"

   دوباره رو برگردوند تا به نامجون نگاه کنه، اما دستای کوک، صورتش رو قاب گرفتن و این لب های خوشمزه اش بود که، روی لب های خودش نشست.

   چشماش درشت شد و متعجب به کوک نگاه کرد. « یعنی الا جدی جدی هوس لبای منو کرده؟ وات د فا... » اما با دیدن اخم های تو هم رفته ی کوک و، چشماش، که محکم بسته شده بودن، فهمید اشتباه کرده! پس در سکوت شروع به مکیدن لبهاش کرد.

   -" یافتم !" کوک داد زد و محکم تهیونگ بیچاره رو به کناری پرت کرد. ( انگار بچه ام دستماله -_- ) دوید و محکم جون رو بغل کرد. اون رو روی دستاش بلند کرد و دور خودش چرخوند :" هیونگیییییی !"

   نامجون ترسیده، سعی کرد تا بتونه یه نقطه از بدن اون پسر رو چنگ بزنه، اما دستاش چفت شده بودن و نمی تونست تکونشون بده! " بزارم زمین! ته... تو یه چیزی... ." اما سرش گیج رفت و احساس کرد هر لحظه امکان داره محتویات معده اش، بالا بیاد.

   تهیونگ خندید و با قدم های اروم، جلو رفت. کوک، هنوز داشت نامجون رو می چرخوند. خیلی اروم جلو رفت و در اخر، وقتی کوک پشتش رو کرد بهش، پرید و محکم بغلش کرد :" هی هی... اینجوری میکنی باعث میشه حسودی کنما! بیبی بوی ."

   کوک شادمانه خندید و بعد زمین گذاشتن جون، پاگرد کرد و سمت همسرش چرخید. بوسه ای روی لبش گذاشت و همونطور که دستاش رو، دور گردنش حلقه می کرد، توی چشماش زل زد :" چرا لبات همیشه باعث میشن فکرای عالی ای به سرم بزنه ؟" خندید.

   ته اما، بی هیچ حرفی محو زیبایی پسر رو به روش شده بود. سرش رو جلو برد و لیسی به خال زیر لب کوک زد :" پسر خوشمزه ی من ."
   -" اوقققققق ." با صدای نامجون، هر دو متوجه زمان و مکان شدن و بهش نگاه کردن. صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود و پاهاش، جون وایسادن نداشتن.

Motivation || NamJin || FullWhere stories live. Discover now