Part 12

1.2K 206 31
                                    

"یعنی همه چی پَر؟"

د.ا.د جین :

با دقت به تموم موادی که توی قفسه ها چیده شده بود، نگاه می کردم. قدم هام اروم، اما نامنظم بود. چهره ام خنثی بود اما از درون، داشتم می سوختم!

تصمیم ناگهانیه من برای خواستگاری از جون، چیزی نبود که فی البداهه باشه... من واقعا از ته قلبم گفتمش! و این شوکه کننده ترین چیز بود... هم برای خودم و هم برای هوسوک که شاهد ماجرا بود!

و حالا ما اینجا بودیم... توی یکی از بزرگترین فروشگاه های سئول... و لازم به ذکره که دقیقا سه روزه، پدر هوپ رو در اوردم! از بس این ور و اونور رفتیم...

هوپی همونطور که با کشیدن پاهای بی جونش روی زمین، صدای ناهنجاری رو ایجاد می کرد زیر لب غر میزد :" هیعییی... اینم رسم زندگیه! یکی اینور داره از سینگلی میمیره... یکی دیگه داره برای مراسم خواستگاری از رل یه ماهش، برنامه میچینه!

تازههههه!!! از من بدبخت هم میخواد کمکش کنم!!! اونم در حالی که اون لعنتی کلا تموم نظرات و ایده های منو به تخمش میگیره !"

چشم غره ای نثارش کردم... که کاش نمی کردم! با چشمای گشاد از حرکت ایستاد و به من زل زد :" یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!! چرا چشم غره میری؟؟؟ مگه دروغ میگم؟؟ اصلا میدونی این کارت تجاوز به منه؟؟ یوگیوووو!!! یکی کمک کنهههه! این یارو منو گروگان گرفتههههه !"

تموم سرهای داخل مغازه به سمت ما چرخید. با عجله سمتش دویدم و دستم رو، روی دهنش گذاشتم... البته بهتره بگم کوبیدم... نیشگونی از بازو و پهلوش گرفتم و همونطور که سمت بقیه تعظیم می کردم، اروم لب زدم :" دهنت رو میبندی یا نه؟ به خدا اگه تمومش نکنی، خودم باکرگیت رو ازت می گیرم !"

تهدیدم خیلی تو خالی بود... یعنی خوب... یک درصدم احتمال اینکه من به نامجون خیانت کنم وجود نداشت. و اینکه توی این یه ماهه، فهمیدم ترجیح میدم، جای اینکه توی یکی بکوبم، یکی توم بکوبه! اما مثل اینکه هوسوک جدی گرفته بود.

دستم رو محکم گاز گرفت و این بار با صدای بلندتری داد زد :" چوگییییی! یکی به من کمک کنه! این مرتیکه سادیسمی میخواد به من تجاوز کنه !"

برای اینکه دستم رو دوباره روی دهنش بزارم خیلی دیر شده بود. چون افسر نگهبان مغازه، با قیافه ای مشکوک، داشت نزدیک میشد.

هوسوک با دیدن مرد تنومند، با عجله سمتش دوید و از بازوهاش اویزون شد. هیچی نمی گفت، اما اون نگاهش و چشمای پاپی مانندش، شک مرد رو به یقین تبدیل کرد. اگرچه تموم گفتنی ها رو هم قبلا زریده بود.

مرد همونطور که با دستش هوسوک رو به پشت سر خودش، هدایت میکرد سمت من اومد. نگاهی به اون روباه کوچولوی پشتش انداخت و بعد با غضب به من خیره شد :" مشکلی هست اقایون ؟"

Motivation || NamJin || FullWhere stories live. Discover now